#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد.
اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.
نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود.
اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.
حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید.
امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست.
وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_صد_و_بیست_دوم واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دس
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم
با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چککردم از ماشین پیاده شدم
ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد .
منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم.
چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود.
تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش.
با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان
با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک
ورفت اون سمت پیاده رو
دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم؟خیلی کوتاه؟!
به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه .
ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟
چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟
خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد
من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست .
یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست
آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین.
به سرعت از جلوم رد شدن
کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟
هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم .
نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم.
رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین.
پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم.
جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم
ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود
هواتاریک شد
فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت.
سرم و روی فرمون گذاشتم.
فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم .
گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم
پلک هام سنگین شد
_
(پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود
دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد
در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...)
با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم
تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود .
گلوم خشک شد.
به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم .
از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید.
انگار منتظر بود حرف بزنم .
فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی .
نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم .
فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم .
ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد
یهو داد زدم :یا حسینن نمازم
با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده .
از ماشین پیاده شد
منماومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم
تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم
برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه.
بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره
بدون توجه به حضورش نمازم و بستم
نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده
اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟
شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد !
نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود
+خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن
سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم
اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم
همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم .
خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم.
روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن . تمام حرف من همینه .
ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟
چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد
وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم.
حس کردم سرگیجه دارم
به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم
تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم
شیرینیش حالم رو بهتر کرد.
نویسنده✍
#غیــن_میــــم #فـــاء_دآل