eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.6هزار ویدیو
771 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
.هشتم _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه "بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد" _آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی. _ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن. _ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا. مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند. خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد. _ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟ _ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟ _خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟ _بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم. _ برنامه چی؟؟؟ _ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم. _ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم _ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن. _ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم. _ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش. _ اوکی دوستی. فعلانی بای. حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است. دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
💕 💕 بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش - علی جانم - ببخشید بابت چی - تو ببخش حالا ... باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با چادر نماز شبیه فرشته ها میشی _ اوهووم ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه - سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی حالا هم برو بخواب بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم قوووول ؟؟؟ قول _ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو - الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟ بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام - تو نباید یه خبر به ما بدی؟ ببخشید مامان یدفعه ای شد - باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون چشم خدافظ پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم علی جان پاشو ساعت یازده پاشو کلی کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه پتو رو از سرش کشیدم. - إ علی پاشو دیگه توجهی نکرد باشه پس من میرم یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا - خندیدم و گفتم دستشویی بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم همینطوری نشسته بود - إ علی پاشو دیگه امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما - پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم _ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم - خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم - علی مامان اینا میدونن؟؟ آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که... _ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت ... اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم - امروز خودم برات غذا درست میکنم... پله هارو دوتا یکی رفتم پایین بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد - سلام مامان إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون - مامان ناهار که درست نکردید؟... ... نویسنده خانم علی ابادی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه🌸 #قسمت_پنجاه_و_ششم با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگ
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ 🌸 بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه. از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم. بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ . بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتمو تشکر کردم. یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد. ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات . به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش‌. آیت الکرسی پخش میشد. تو دلم باهاش خوندم . بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم. تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم . ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که .... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم. معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌. بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ . ____ پنج دقیقه از وقتمون مونده بود. سه بار از اول نگاه کردم به ورقه. هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود. بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من... رفتم دم مدرسه. دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه . دلم نمیخواست نگام کنه. منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم. پنج دقیقه صبر کردم. اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم. به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونم و گفت : +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم. یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا. _بیخیال ریحانه جان. تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + اره‌ ما هم خوبیم. چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا ؟ _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون . +عه !ببین چیکارا میکنیا. میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد . هر دومون خیره شدیم بهش. میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد ‌ +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم . فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد ! خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود. برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد. منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم..... ___ دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده. مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ... استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم . سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم. لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا ؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در. از مامان خداحافظی کردم و رفتم. کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد. خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود. اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور. تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم. خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود. منو ریحانه جدابودیم. من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.