eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.6هزار ویدیو
771 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونه‌ی عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون. متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد. آروم جوابش رو دادم...انگار خواست چیزی بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ‌ای ڪشیدم و با دست‌های مشت شدہ چشم هام رو مالیدم،قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسےشون رو انداختن دوشنبہ؟! تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم های بلند رفتم بہ سمت تاڪسے، دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم! بےمیل سوار ماشین شدم... رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ بود!* چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم... تو ڪلاس همهمہ بود، بهار خندون گوشہ‌ی ڪلاس نشستہ بود، همونطور ڪہ مقنعہ‌ام رو مرتب مےڪردم رفتم بہ سمتش... خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت : ــ واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزی عروسے گرفت! نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ‌م و چشم هام رو بستم : ــ بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہ‌ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ! ــ بلے بلے حواسم هست نفرینای شما خیلی گیراست...! خندہ‌ام گرفت چشم‌هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت : ــ پا نمیشے بریم؟ چشم هام رو بستم و گفتم: ــ ڪجا؟ الان استاد میاد! نوچے ڪرد و گفت: ــ نخیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر سریع چشم‌هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم... با شڪ بہ بهار زل زدم : ــ شوخے ڪہ نمیڪنے...؟ بلند شد...ڪیفش رو انداخت روی دوشش... جدی رفت بہ سمت در، با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مےڪردم!از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مےرفتیم بهار گفت : ــ عروسے خوش گذشت؟ بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم : ــ معلوم نیست؟ با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد... چشم هام رو چندبار روی هم فشار دادم،با جدیت گفتم : ــآخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ‌داشتن!بهار با ڪنجڪاوی گفت : ــ وااا چرا؟ ــ حالا مجلس عروسے بماند، ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم! بهار با تعجب گفت : ــ دو ساعت؟! به قَلَــــم لیلی سلطانی