eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔 دستم را بوسید و گفت: ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی. تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.😢😞 دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊 بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم. ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭 ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢 سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم. ــ قولت که یادت نرفته؟☺️ برایم احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان...😍✋ گونه اش را بوسیدم و گفتم: ــ آزاد... و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح. 💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 طاهره ترابی
نگاهم به ساعت می‌افته که هجده و سی بهم چشمک می‌زنه. با ساجده و کیانا تو همون کافه همیشگی قرار داشتم. به سمت کمد میرم و لباس های رنگارنگم رو نگاه می‌کنم مانتوی صورتی کمرنگم رو بر‌می‌دارم آستین هاش کاملا بلنده و نیازی به ساق دست نیست ساعتم رو می‌بندم با شلوار لی با شال سفید رنگم رو که خیلی شیک می‌بندمش، چادرم رو هم سرم می‌کنم به همراه کیف مشکی رنگم و از اتاق خارج میشم. از پلکان میرم پایین اسما روی مبل دراز کشیده و مشغول خوندن کتابشه هدفونم تو گوششه - اسما... اسما... انگار نه انگار کتاب رو از دستش می‌قاپم که هدفنش رو برمیداره و میگه: - ها چیه؟ نمی‌تونی صدام کنی؟ - صدات زدم نشنیدی! با غر غر میگه: - حالا چکار داری؟ - می‌خوام برم بیرون مواظب خودت باش همونطوری که کتابش رو می‌گیره از دستم جواب میده: - آی‌خدا من به کی بگم بزرگ شدم هفده سالم شده؟ - کم غر بزن‌، خداحافظ *** پولش رو حساب می‌کنم و از ماشین پیاده میشم. به سمت کافه میرم و روی صندلی همیشه‌گی می‌شینم بازم ساجده و کیانا دیر کردند. گوشیم رو از کیفم بیرون میارم و میرم تو تلگرام... دستی روی شونم قرار می‌گیره که جیغ بلندی می‌کشم. کیانا- یواش دختر آبرومون رو بردی - شما مثل روح یهویی بالای سرم ظاهر شدید من آبروتون رو بردم؟ ساجده- جنبه‌ی سوپرایزم نداری! - شما من رو سکته ندید سوپرایز نمی‌خوام نگاهم رو به کیک می‌دوزم که شمع روش خودنمایی می‌کنه ساجده- آرزوت رو بکن بعدش شمع هارو فوت کن! چشم هام رو بستم و آرزو کردم. کیک رو فوت می‌کنم و برش کوچیکی بهش می‌زنم. ساجده خودش رو می‌ندازه تو بغلم یک لحظه احساس می‌کنم دارم خفه میشم. - وای دختر کشتی منو، می‌خوای این آخرین تولدم باشه؟ کیانا مشتی به کمرم می‌زنه و میگه: - زبونت رو گاز بگیر به حالت نمایشی زبونم رو میارم بیرون و گازش می‌گیرم. - آخ درد داشت! ساجده- حالا نوبت کادوهاست. و جعبه‌ی کوچکی رو سمتم می‌گیره بازش می‌کنم که عطر مورد علاقمه کیانا بوسه‌ای بر گونم می‌زنه و میگه: - چشم هاتو ببند تا من کادو مو بهت بدم چشم هامو می‌بندم که حس می‌کنم چیزی می‌ندازه گردنم به گردنبند نگاه می‌کنم که روش نوشته بود. A&K هر دوتاشون رو بغل می‌کنم و تشکر می‌کنم. ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛