✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #نوزده
ساکش آماده بود.
انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم.
ناهار فسنجان درست کردم.
خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند.
توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔
دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.
تسبیح را به تخت آویزان کردم.
بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.😢😞
دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊
بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.
ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...
نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم
و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم.
همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند.
غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم.
حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست.
هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم.
قرآن و کاسه ی آب آماده بود.
رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:
ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم.
به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد.
هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭
ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.
ــ قولت که یادت نرفته؟☺️
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...😍✋
گونه اش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...
و هر دو خندیدیم.
میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم.
این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند.
دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم.
انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد.
روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.
💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 طاهره ترابی
#Part_17
نگاهم به ساعت میافته که هجده و سی بهم چشمک میزنه.
با ساجده و کیانا تو همون کافه همیشگی قرار داشتم.
به سمت کمد میرم و لباس های رنگارنگم رو نگاه میکنم مانتوی صورتی کمرنگم رو برمیدارم آستین هاش کاملا بلنده و نیازی به ساق دست نیست ساعتم رو میبندم با شلوار لی با شال سفید رنگم رو که خیلی شیک میبندمش، چادرم رو هم سرم میکنم به همراه کیف مشکی رنگم و از اتاق خارج میشم.
از پلکان میرم پایین اسما روی مبل دراز کشیده و مشغول خوندن کتابشه هدفونم تو گوششه
- اسما... اسما...
انگار نه انگار کتاب رو از دستش میقاپم
که هدفنش رو برمیداره و میگه:
- ها چیه؟ نمیتونی صدام کنی؟
- صدات زدم نشنیدی!
با غر غر میگه:
- حالا چکار داری؟
- میخوام برم بیرون مواظب خودت باش
همونطوری که کتابش رو میگیره از دستم جواب میده:
- آیخدا من به کی بگم بزرگ شدم هفده سالم شده؟
- کم غر بزن، خداحافظ
***
پولش رو حساب میکنم و از ماشین پیاده میشم. به سمت کافه میرم و روی صندلی همیشهگی میشینم بازم ساجده و کیانا دیر کردند.
گوشیم رو از کیفم بیرون میارم و میرم تو تلگرام...
دستی روی شونم قرار میگیره که جیغ بلندی میکشم.
کیانا- یواش دختر آبرومون رو بردی
- شما مثل روح یهویی بالای سرم ظاهر شدید من آبروتون رو بردم؟
ساجده- جنبهی سوپرایزم نداری!
- شما من رو سکته ندید سوپرایز نمیخوام
نگاهم رو به کیک میدوزم که شمع #نوزده روش خودنمایی میکنه
ساجده- آرزوت رو بکن بعدش شمع هارو فوت کن!
چشم هام رو بستم و آرزو کردم.
کیک رو فوت میکنم و برش کوچیکی بهش میزنم.
ساجده خودش رو میندازه تو بغلم یک لحظه احساس میکنم دارم خفه میشم.
- وای دختر کشتی منو، میخوای این آخرین تولدم باشه؟
کیانا مشتی به کمرم میزنه و میگه:
- زبونت رو گاز بگیر
به حالت نمایشی زبونم رو میارم بیرون و گازش میگیرم.
- آخ درد داشت!
ساجده- حالا نوبت کادوهاست.
و جعبهی کوچکی رو سمتم میگیره بازش میکنم که عطر مورد علاقمه
کیانا بوسهای بر گونم میزنه و میگه:
- چشم هاتو ببند تا من کادو مو بهت بدم
چشم هامو میبندم که حس میکنم چیزی میندازه گردنم
به گردنبند نگاه میکنم که روش نوشته بود.
A&K
هر دوتاشون رو بغل میکنم و تشکر میکنم.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛