#لبخندیمملوازعشق
#پارت11
باصدای اذان گوشیم از خواب بیدار میشم، کش و قوسی به بدنم میدم. نگاهم به اسما میاوفته که خیلی آروم خوابیده... وای چقدر تو خواب مظلومه برعکس وقتی که بیداره، از اتاق خارج میشم و بعد وضو گرفتن دوباره به اتاقم برمیگردم. به سمت کشوی درآورم میرم و چادر نماز صورتیرنگازام رو برمیدارم و سرم میکنم، سجاده صورتی خوشگلم روهم برمیدارم و قامت میبندم برای صحبت باپرودگارم!
مشغول فرستادن تسبیحات هر روزم و از میخوام عشق خودش و اهل بیت روزبهروز تو قلبم پر رنگتر بشه و بتونم مدافع حجاب حضرت فاطمه زهرا"س" باشم.
چند تقه ی کوچولو به در میخوره و بعد اون مامان میاد داخل اتاق مامان لبخندی میزنه و میگه:
- اسما رو از خواب بیدارکن، وسایلاتون رو جمع کنید تا یک ساعت دیگه راه میافتیم.
چندتا کتاب درسی رو داخل کوله پشتیم میذارم و همزمان شروع می کنم به صدا زدن اسما
- اسما... اسما... آبجی پاشو
اسما- هوم؟
- هوم چیه پاشو آماده بشو بریم.
اسما- خوابم میاد
- پاشو تنبل نباش
هیچ تکونی نمیخوره و دوباره چشمهاش رو میبنده، نگاهم به لیوان آبی که همیشه بالای درآور میذاره میافته و فکری به ذهنم میرسه...
لیوان رو برمیدارم و یک کوچولو میریزم رو صورت اسما که پتو رو میکشه روی سرش، پتو رو میکشم و شروع میکنم به قلقلک دادنش با خنده از تختش دل میکنه.
یک مانتوی گلبهی با شلوار کرمی و روسری قواره بلندکرمی رنگی که تزئین های گلبهی و طلایی داشت. کوله پشتیم که تمام وسایلم رو گذاشتم رو برمیدارم با گوشی و هنذفری و از اتاق خارج میشم، از پلکان پایین میرم و مامان رو صدا میزنم.
- مامان... مامان...
مامان- جانم، تو آشپزخونهام
به آشپزخونه میرم و روی صندلی میشینم. مامان لیوان چای رو جلوم میذاره و میگه:
- اسما بیدارشد؟
به کار خودم خندم میگیره لبخندی میزنم و میگم:
- آره کلی آب ریختم روش تا بیدارشد.
مامانم میخنده و میگه:
- صبحونت رو بخور
قیافم رو ناراحت جلوه میدم ومیگم:
- آخه مامان نمیشه من نیام؟ میخوام درسم رو بخونم!
مامان که همیشه یک جواب تو آستینش داره میگه:
- نه اتفاقا باید بیای آب و هواتم عوض میشه!
کلی غر غر میکنم تا مامان راضی بشه اما باباهم میاد و پشت مامان رو میگیره. از روی صندلی بلندمیشم و میرم ببینم اسما آماده شده یانه؟ در رو باز میکنم اسما روبروی آینه ایستاده و مشغول درست کردن شال طلایی رنگشه، نگاهی به سر تاپاش میندازم مانتوی طوسی رنگ با جیب ها و کمربند طلایی با شلوار کتان مشکی، کیف مشکیش رو از رو تخت برداشت و به سمت من بر می گرده. باهم از اتاق خارج میشیم و سوار ماشین بابا میشیم.
*
یک ساعت و نیمی میشه که توراهیم، اسما مشغول چت کردن با دوستش ثنا بود. شیشه ماشین رو پایین میدم که باد سردی به صورتم میخوره نگاهم رو به اطراف میدوزم و بیرون روتماشا میکنم. کمی بعدکتابم رو از داخل کیفم بیرون میارم و مشغول درس خوندن میشم تا برسیم.
*
از ماشین پیاده میشم و کش و قوسی به بدنم میدم وسایلهام رو از داخل ماشین برمیدارم و زنگ در حیاط رو میزنم بعد چند ثانیه منتظر موندن در باز میشه لی لی کنان به سمت خونه قدم برمیدارم نگاهم رو به شکوفه های بهاری میدوزم که خیلی خوشگل شده با صدای مامانی به خودم میام مامانی آغوشش رو برام باز کرده به سمتش میرم و خودم رو توی بغلش میندازم بوسه ی کوتاهی بر پیشونیم میزنه و میگه:
- سلام بر نوهی بیمعرفت خودم، یک خبرمارو بگیری بدنیست!
لبخندی میزنم و گونش رو میبوسم و جواب میدم:
- سلام ببخشید دیگه مشغول درس و کنکور بودم.
مامان و بابا و اسما داخل میشن مامانی به سمت اسما میره
منم به سمت خونه راه میافتم.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛