|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#حوالی_جهنم #پارت_4 یاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را تندتر میکنم. از تپه که پای
#درحوالی_جهنم
#پارت_5
نگاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان
حاصل میکنم، آقای سلیمانی به معنای تأیید سرش را چندین
مرتبه باال و پایین میکند و در نهایت پس از پاسخ محترمانه به
تعارفهای ما از چادر خارج میشود. پس از اینکه با آب دست
و رویم را تمیز میکنم با ارادهای قوی کمر به همت میبندم و
هر آنچه حاجی دستور داده است را عملی میکنم.
شناسنامههای جعلی که از قبل آماده کرده بودند را بین پسران
تقسیم و آموزشها را شروع مینمایم. رو به عبدالکریم زبان در
دهان میچرخانم:
- تو از این به بعد اسمت میشه علی محمود، اهل کرکوکی و
دانشجوی سوریه. متوجه شدی؟
بیحوصله سرش را به معنای تأیید تکان میدهد که ابرو درهم
گره میزنم، تن صدایم باالتر میرود و از نو چندین و چند
مرتبه اسم جدیدش را برایش تکرار میکنم تا آویزهی گوشش
شود. خیالم از بابت کریم که راحت میشود سرم را سمت
رحمان میچرخانم:
- تو هم دانشجویی و اسمت احمد محمودِ.
رحمان با ارادهتر به حرفهایم گوش میدهد و سریعتر خیالم را
به آسودگی میرساند. اسمهای جدید حسن و حسین را هم
برایشان میگویم و اینبار نوبت درس جدید میشود. با صدای
گیرایی میگویم:
- سر مرزهای داعشی ممکنه دینتون رو بپرسن.
گیج و ماتمزده نگاهم میکنند، که توضیح میدهم:
- شما باید بگید که سُنی هستین، ممکنه ازتون بخوان ارکان
نماز رو براشون ادا کنید و جلوشون نماز بخونید... .
تاکیدوار میگویم:
- نماز سُنیها، باید همهتون یاد بگیرید.
لبهایشان یکوری کج میشود ولی اهمیتی نمیدهم، که
حسن به اعتراض برمیخیزد:
- مگه بین و سُنی و شیعه چه فرقی هست؟ این اراجیف چیه
که گوش مردم رو باهاش پر میکنن و باعث تفرقهافکنی
میشن؟!