🦋| #پست_اینستاگرام_مادر_بزرگوار_شهید
روزشمارمادرانه۳
... دل توی دلم نیست،میدانم محمدرضا دارد یک کارهایی میکند، آموزش می بیند، آنهم از نوع سختش، گاها شبها دیروقت به خانه می آید، خسته و کوفته. خودش به وضوح رضایتمند است اما من نگرانش هستم، سوال پیچش می کنم. بعضی وقتها که حوصله دارد سرِ صبر فلسفه می بافد و دلِ سیر جواب میدهد، طوری که خسته ام می کند و پشیمان از سوال، اما تکنیک های سرِحال آوریش حرف ندارد، با دلقک بازی و ایجاد پیام بازرگانی آدم را از خستگی، و از جدیت در پرسش بِدَر می آورد، اما امان از وقتی که حوصله ندارد یا خسته است با انبر هم نمی شود از زیرِ زبانش حرف کشید.
می دانم تصمیمش چیست. اما به خاطر دل خودم هم که شده به زبان نمی آورم، حتی بهش فکر هم نمی کنم، راستش در فکرم بیقرارم.
هنوز رفتن محمدعلی بعد سی و یک سال برایم مثل گدازه های آتش، سوزان است، فلذا از فکر کردن طفره می روم، خودم را به بی خبری می زنم، بی خبری خوش خبریست. اما هر لحظه دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. در خانه همیشه درحال پِچ پِچ کردن با مهدیه اوقات خودش را پر می کند، می فهمم که خواهر برادری درحال پنهان کاری هستند، شنیده ام که تاریخ تکرار میشود، اما اینجا و الان در سال نود و چهار تاریخ انگار با تمام جزئیاتش در حال تکرار است، پنهان کاری از همان نوع قدیمی اش که خودم در مقابل پدر و مادرم انجامش میدادم، پنهان نمودن جدیدترین اخبار از عزم بر رفتن های مکررِ محمدعلی و محمدرضا... به رزم.