✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهارم
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم.😢
چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم.☺️
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم.
آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔
خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم.😢
خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.
معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭
اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
✍" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس....
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید.
نمی دانم چرا؟😭
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.😭😫
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم.😭😭
صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد.
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😅
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد.☺️ از ته دلم خوشحال بودم
و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
ادامه دارد...😍🌸
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
✨ قسمت #چهارم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
توی مسیر بودیم و منم در حال
گوش دادن به آهنگام😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
ــ آقای فرمانده پایگاه؟😒
ــ بله؟!
ــ خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها؟!😟
ــ انشاالله شب که برای
غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.👌
ــ اوهوووم... باشه.😕
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبمتو سرش😑
تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد🙄🚗
ــ چی شد رسیدیم؟!
ــ نه برای نماز نگه داشتیم📿
ــ خوب میزاشتین همون
موقع شام خوردن نمازتونو بخونین😐
ــ خواهرم فضیلت اول وقت
یه چیز دیگست... شما هم بفرمایین
ــ کجا بیام؟!
ــ مگه شما نماز نمیخونین؟!
ــ روم نمیشد بگم که بلد نیستم.
گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊
ــ لا اله الا الله...
اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
ــ ممنون☺
ــ پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد🕌
یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن. ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی
تویه میانبر به سمت مشهد بود.✨
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن.📿سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢اولش بیخیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه... آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه. برام جالب بود همچین چیزی.✨تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد. سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت : بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من😯
ــ من؟! نه...نه. فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😢
ــ چشم چشم...
الان میام. ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد. و جمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین.🚶🚗
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.🙄فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه... بالاخره...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهارم
نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...😭🙏
التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ...
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ...
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... 🗣
_طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ...
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ...
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ...
من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...
به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...
مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... ☺️
_به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
_حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم…بعد ...
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی😏 پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ...
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
#از_وصال_بگو
«تویی که تکثیر شدی»
اختلاف سنیات با محسن بیشتر بود. برای همین، همیشه همه چیز را به او نمی گفتی. چون احساس میکردی دیدن بعضی چیزها یا شنیدن آنها برای سن محسن مناسب نیست یا این اختلاف سن یک دیوار نامرئی بینتان کشیده بود. اما خیلی وقتها طاقت نمیآوردی از توی اتاق صدایش می کردی و فیلم جنایتهای داعش را نشانش می دادی. بعد هر دو عصبانی می شدید و تصمیم میگرفتید که بزرگتر که شدید، انتقام این جنایت ها را بگیرید. «اگه دستمون به این نامردا برسه، خودمون سر از تنشون جدا می کنیم.»
تصمیم گرفته بودی خودت را با ورزش کردن آماده کنی. محسن هم شده بود حریف تمرینی ات. حریف تمرینیِ کتک خور، خوب طفلک زورش که به تو نمی رسید. فقط باید کتک میخورد. حالا یک وقت هایی، اجازه می دادی محسن هم تو را کتک بزند راه دوری نمیرفتها. محسن کتک میخورد و با همین کتک خوردن ها قوی تر شد. میخواستی محسن را هم مثل خودت قوی کنی.
در ایران گردیهایتان هر جا توقف میکردید، اطراف را نگاه میکردی تا یک جایی برای ورزش پیدا کنی. اگر کوه یا مکان مرتفعی پیدا میکردی، محسن را هم با خودت میبردی. یک ذره رحم نداشتی! محسن به خاطر اضافه وزنش، نمی توانست پا به پای تو بیاید. به نفس نفس می افتاد و جا می ماند؛ اما تو سریع به قله می رسیدی. اندام تو ورزیده بود و مایه حسرت محسن. چقدر رژیم گرفت و طناب زد تا به تو برسد، اما نشد.
تو همیشه جلوتر بودی...
💠پارت #چهارم از کتاب زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری
📚یک روز بعد از حیرانی
✏️| @shahid_dehghan