#Part_24
نقطه ضعف اسما شکمشه، به سمت آشپزخونه میرم د در کابینت رو باز میکنم و یک ظرف پر تخمه میکنم یکی هم چیپس و پفک میریزم با لواشک به پذیرایی برمی گردم و روی میز میچینم، گوشیم رو برمیدارم و ازش عکس میگیرم و برای اسما میفرستم...
سریع سین زد به سمت در اتاقش میرم و با کلید زاپاس درو قفل میکنم که اسما محکم به در میزنه...
بی توجه به در زدن های اسما میام پایین و روی مبل مینشینم و مشغول خوردن خوراکیها شدم...
بابا همینطوری که کنترل تلویزیون داخل دستهاشه و مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون میگه:
- برو اسما رو صدا بزن بیاد
لبخند شیطونی تحویل بابا میدم و میگم:
- دوست داشته باشه خودش میاد
بابا که این لبخند های منو میشناسه چشمکی بهم میزنه و میگه:
- باز چه آتیشی سوزوندی وروجک؟
- تا اون باشه از آشپزی من عیب نگیره
که صدای جیغ اسما بلند میشه و با بابا به سمت اتاق میریم کلید رو از جیبم بیرون میکشم و درو باز میکنم.
بابا به سمت اسما که میره و اونو در آغوش میگیره...
که پقی میزنم زیر خنده از بچگی از تاریکی و اینه جایی زندانی بشه بدش میاد و گاهی منم برای حرص دادنش انجام میدم.
پوزخند میزنم و میگم:
- تا تو باشی من رو اذیت کنی و بگی آشپزی من خوب نیست!
به سمتم میاد و مشتی به بازوم میزنه و میگه:
- خیلی نامرد و بیشعوری
به سمتش میرم و مشغول نوازش موهای لَخت خُرماییش میشم.
- ببخشید، من فقط خواستم یکمی سر به سرت بذارم.
و دستمال کاغذی ای بهش میدم تا اشکهاش رو پاک کنه، اسما غرید:
- دست بذاری رو نقطه ضعف من و زندانیم کنی یک کوچولو سر به سر گذاشتنه؟
- گفتم معذرت
با هم به سمت پذیرایی میریم و روی مبل ولو میشم.
احساس تشنگی میکنم و به سمت آشپزخونه میرم در یخچال رو باز میکنم و بطری آب رو بر میدارم و داخل لیوان میذارم.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛