#Part_25
لیوان رو روی سینک میذارم که پام سر میخوره و با کله میرم زمین{فکرکنم نفرین اسما منو گرفت}
درد بدی درون پام پیچید، از لبهی میز میگیرم و بلند میشم و روی صندلی مینشینم که درد پام شدیدتر میشه...
یکم مینشینم که درد پام آروم میشه و به سمت پذیرایی میرم و خودم رو روی نزدیکترین مبل میندازم.
ای اسما خدا نکشتت نفرینت منو گرفت فلج شدم.
***
دو روز میگذشت و امروز قرار بود با رویا و بقیه بریم خرید...
به سمت کمد حمله میکنم و از بین مانتو های رنگارنگم، مانتوی مشکی ای با شلوار مشکی می پوشم روسریم رو لبنانی میبندم و بعد پوشیدن چادرم کیفم رو بر میدارم و میپرم بیرون از اتاق، مامان روی مبل نشسته و مشغول تلفنی صحبت کردنه اسما هم روی مبل ولو شده و مشغول تماشای سریال مورد علاقشه...
- خداحافظ
اسما- به سلامت
و مامان هم تنها سرش رو تکون میده، روی پله ها مینشینم و بعد بستن بند های کفشم از خونه میزنم بیرون که که سمند سفید امیرحسین جلوی در خود نمایی میکنه در رو باز میکنم و مینشینم.
- سلام چطورین؟
امیرحسین سلامی زمزمه کرد و ماشین رو روشن کرد.
رویا- سلام آجی جون چطوری؟
- به خوبیت خودت خوبی؟
که راحیل پارازیت میندازه:
- مگه میشه آدم عروسیش باشه و خوب نباشه؟
که رویا مشتی به بازوش میزنه و با خنده میگه:
- اگر مثل تو ترشیده باشن آره حالشون عالیه
با خنده میگم:
- این خواهر کوچیکتر ها کلا دوست دارن رو مخ آدم برن، اسما که من رو دق میده
راحیل و رویا خدانکنه ای میگند، ماهان که کنار امیرحسین نشسته بود دستش رو به سمت ظبط برد و آهنگ" آخرینقدم" حامد زمانی رو پلی کرد.
رفتم تو حس از نظر من بهترین خواننده حامد زمانی هست چون واقعا عالیه...
امیرحسین- ماهان این رو عوض کن یک آهنگ شاد بذار.
ماهان همینطوری که سرش تو گوشیشه جواب میده:
- همه آهنگهای من غمگینه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#part_25
صدای خاله زهرا و مامان مرضیه بلندشد
گریه کنان اومدند سمت مهدیه ولی مهدیه همونطور ایستاده بود اقا محمدرضا پدر مهدیه خاله مرضیه مادرشوهر مهدیه پدر شوهرش داخل شدند مهدیه باهمه سلام و احوال پرسی کرد اخر سر اومد سمتم گفت میشه بیای بالا کارت دارم
من: باشه
محمدرصا:ببخشید خانم کیانی
من:بله میشه یکم ارومش کنید که بتونه راحت کنار بیاد
من:باشه حتما
برای اخرین بار نگاهی به جمعیت کردم همه درحال گریه بودند
وارد اتاق شدم رفتم سمتش
من:جانم
مهدیه:میشه برام مداحی بزاری؟
من:باشه
یه مداحی گذاشتم
^اره منم باید برم^
کم کم اشکاش مهمون چشماش شد
من:قربونت برم اینطور گریه نکن صداش بالا رفت
مهدیه:یاد علی افتادم هق هق
اروم اومد پایین یه گوشه نشسته بود که صدای یا حسین بالا رفتم رفتم نزدیک دیدم مهدیه افتاده سریع رفتم پیشش چون فوریت های پزشکی بلد بود اروم گذاشتم روی تخت
به اقا محمد رضا هم گفتم چند تا وسایل بگیره
حلما:مگه بلدی تو میزنی میکشیش
من:اگه بزاری اره بلدم
.
.
مهدیه حالش بهتره شده بود رفتیم اهوازچون به وصیت خود اقا علی که اونجا دفن بشن
من و مهدیه پیش هم مامان هم پیش خاله مرضیه من پشت فرمون مهدیه هم کنارم
داشت به گوشیش نگاه میکرد به فیلمی که اقا علی قبل از شهادت بردش گرفته بود بهش نگاه نکردم تا خلوتش بهم نریزه
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#part_25
از زبان مهدیه
تقریبا رسیده بودیم
با کمک فاطمه پیاده شدم محمد(برادرش) اومد کمکم کرد اروم بردنم داخل
.
رفتم جلو
پرچ ایران رو باز کردم
مهدیه: یا زینب
وای این علی من بود
نشستم کنارش
علی جان قربونت برم علی جان چرا جواب نمیدی
تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش رفقات ؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم
سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
مـݧبدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے
علے پاشو
〰❤️〰❤️〰❤️🌹
.مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش رفقات؟
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے
محمدرضا با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے رو ببرن
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛