|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_63 روی صندلی ای مینشینم کیانا ام روبه روی من میشینه... قضیه دیشب رو برای کیانا تعریف میکن
#Part_64
کلاسهام تموم میشه و مسیر خونه رو طی میکنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه میرسم و قدم هام رو تند میکنم.
کلید رو از کیف مشکی رنگم بیرون میکشم و در رو باهاش باز میکنم.
وارد حیاط میشم، برگهای پاییزی تمام حیاط رو پر کرده، پام رو روی برگها میذارم که خش خش میکنند.
بعد گذشتن از حیاط بزرگ وارد خونه میشم.
سکوت عجیبی توی خونه حاکم شده، چادرم رو از سرم بر میدارم و روی جا لباسی آویزون میکنم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم میرسم.
در با صدای بدی باز میشه! یادم باشه به بابا بگم روغن کاری کنه، آخه خودم خاطره ی خوبی از به دست گرفتن پیچ کشتی و روغن کاری ندارم.
اسما روی تخت دراز کشیده و مشغول کتاب خوندن هست.
به من نگاه می کنه و میگه:
- سلام
میگم سلام و به سمت کمد لباسهام میرم و لباسهام رو عوض میکنم؛ به سمت کتابخونه میرم و کتاب "قصهیدلبری" رو بیرون میکشم و مشغول خوندن میشم.
***
چند روزی همینطوری گذشته و محمدرضا نیست! عمو میگه با دوستهاش رفتن شمال، بعد صدای اون شبش که روی مامانش بلند شد دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش ندارم! این محمدرضا عوض شده، اون محمدرضای پاک و مهربونی که قبلا بود نیست!...
امروز قراره ساجده و سید شهاب باهم عقد کنند، به سمت کمد میرم و به لباس های شیک و رنگارنگم نگاه میکنم، کدوم رو بپوشم؟ چند لباس انتخاب میکنم و روبه اسما که مشغول درس خوندن هست میگیرم:
- کدومشون خوشگله؟
اسما- بپوش ببینم
دونه دونه لباس ها رو میپوشم که اسما میگه خوب نیست!
یک شومیز لیمویی رنگ که پایین آستین هاش سه ربع و بالاش گیپور کاری و نگین کاری شده رو از داخل کمد بیرون میکشم!
با یک دامن مشکی و مجلسی که اونم نگین کاری شده رو بهش میکنم و میگم:
- این چطوره؟
اسما کتابش رو میبنده و میگه:
- عالی
شال مشکی انتخاب میکنم با کیف و کفش های لیمویی رنگم!
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق😘 به قلم رایحه بانو🥰 #Part_65 به سمت حموم میرم و بعد یک دوش بیست دقیقه ای،
#Part_66
#Part_64
کلاسهام تموم میشه و مسیر خونه رو طی میکنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه میرسم و قدم هام رو تند میکنم.
کلید رو از کیف مشکی رنگم بیرون میکشم و در رو باهاش باز میکنم.
وارد حیاط میشم، برگهای پاییزی تمام حیاط رو پر کرده، پام رو روی برگها میذارم که خش خش میکنند.
بعد گذشتن از حیاط بزرگ وارد خونه میشم.
سکوت عجیبی توی خونه حاکم شده، چادرم رو از سرم بر میدارم و روی جا لباسی آویزون میکنم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم میرسم.
در با صدای بدی باز میشه! یادم باشه به بابا بگم روغن کاری کنه، آخه خودم خاطره ی خوبی از به دست گرفتن پیچ کشتی و روغن کاری ندارم.
اسما روی تخت دراز کشیده و مشغول کتاب خوندن هست.
به من نگاه می کنه و میگه:
- سلام
میگم سلام و به سمت کمد لباسهام میرم و لباسهام رو عوض میکنم؛ به سمت کتابخونه میرم و کتاب "قصهیدلبری" رو بیرون میکشم و مشغول خوندن میشم.
***
چند روزی همینطوری گذشته و محمدرضا نیست! عمو میگه با دوستهاش رفتن شمال، بعد صدای اون شبش که روی مامانش بلند شد دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش ندارم! این محمدرضا عوض شده، اون محمدرضای پاک و مهربونی که قبلا بود نیست!...
امروز قراره ساجده و سید شهاب باهم عقد کنند، به سمت کمد میرم و به لباس های شیک و رنگارنگم نگاه میکنم، کدوم رو بپوشم؟ چند لباس انتخاب میکنم و روبه اسما که مشغول درس خوندن هست میگیرم:
- کدومشون خوشگله؟
اسما- بپوش ببینم
دونه دونه لباس ها رو میپوشم که اسما میگه خوب نیست!
یک شومیز لیمویی رنگ که پایین آستین هاش سه ربع و بالاش گیپور کاری و نگین کاری شده رو از داخل کمد بیرون میکشم!
با یک دامن مشکی و مجلسی که اونم نگین کاری شده رو بهش میکنم و میگم:
- این چطوره؟
اسما کتابش رو میبنده و میگه:
- عالی
شال مشکی انتخاب میکنم با کیف و کفش های لیمویی رنگم!
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh