|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#part46 بی خیال هزار جور فکر داخل سرم چشمهام رو میبندم و سرم رو به پشت صندلی تکیه میدم تا کمی، بی
#part47
با صدای پچپچ بچهها از خواب بیدار میشم.
همه بچه ها زیر پتو بودن و دور کیانا
حلقه زده بودن و کیانا
مشغول صحت راجبع روح و ارواح بود.
هنوز خوابم مونده بود، بالشم رو برمیدارمو به طرف کیانا پرت میکنم و میگم :
- بگیرید بخوابیدهاا هی پچپچ
ثمین میگه:
- تو بخواب، ما به تو چکار داریم!
- خب صداتون نمیذاره
ساجده میگه :
- تازه بحث جذاب شده و به پای کیانا میزنه و میگه:
- اداما بده
- ایش! خوب کجا بودم؟
زینب سادات بهش میگه :
- روحها تو کویر و اینا هستن.
کیاناهم ادامه داد:
- روحها بیشتر ساعت دوشب به بعد بیرون میان خیلی ترسناکن ! و احتمالاً اینجاهم هستن.
اسما ناله کنان :
- کیانا این چرت و پرتا چیه که
میگی؟
اسرا پاشو بریم دسشویی!
غر زدم :
- برو دیگه خودت
اسما میاد و در گوشم میگه:
- من میترسم! تاریکم هست،
پاشودیگه!
از جا بلند میشم و روسری مشکیم رو آزاد روی سرم میزارم و به پاش میزنم:
- پلشو بریم.
ساجده متعجب لب زد :
- کجا؟
- دسشویی.
- منم میام
بلند میشه و حاضر میشه
بعد باهم از چادر بیرون میزنیم.
از پلههای سنگی تپه بالا میریم
تا بلاخره به سرویس بهداشتی رسیدیم.
- برید من اینجا منتظرم
و کمی دورتر روی نیمکت میشینم و به اطراف کمپ نگاهی میندازم البته جز سیاهی چیزی نمیبینم
با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم ،
- اسما! ساجده کجایید ؟
صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛