.
#Part_34
با صدای مامان و اسما چشمهام رو باز میکنم، آخيش چقدر خسته بودم. از روی تختم بلند میشم و به سمت آینه میرم پنس های ریزی که آرایشگر داخل موهام گذاشته بود رو از موهام جدا میکنم و روی میز میذارمش موهام رو دوباره مرتب میکنم و میرم پایین مامان و اسما روی مبل نشستن و اسما انگار چیزی از مامان میخواد با نق نق میگه:
اسما- مامان آخه چرا نمیذاری؟
مامان- وای اسما دارم برای تو میگم فعلا نمیخواد، بشین درستو بخون
روبروی مامان روی مبل مینشینم و میگم:
قضیه چیه؟
تا مامان میخواد حرف بزنه اسما خودش رو میندازه وسط و با قیافه مظلومی میگه:
- آبجی مدرسه مارو میبره شمال به مامان میگم راضی بشو میگه ن باهاش حرف بزن
مامان با داد میگه:
- اسما مگه تو با اون چه فرقی داری وقتی میگم ن یعنی نه
اسما به بغلم میاد و میگه:
- آبجی باهاش حرف بزن راضیش کن فدات بشم من
یکی میزنم تو پشتش و میگم:
- لوس نشو
مامان- گفتم ن
و بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره، اسما محکم پاش رو به زمین میکوبونه و به سمت اتاق میره...
***
بعد بافتن موهام شلوار مشکی رنگی با مانتوی بنفش رنگم رو میپوشم و بعد پوشیدن چادر و روسریم از اتاق خارج میشم. از پلکان پایین میام مامان روی مبل نشسته و منتظر منه، اسما دیروز رفت اردو و خونه تقریبا غرق سکوته... کفشهام رو میپوشم وبا مامان از خونه بیرون میزنیم.
#part_34
چند ماه (۷) از عقد گذشته بود قرار بود که به جای عروسی بریم جمکران
توی این مدت خیلی وابسته محمد شده بودم و داشتم لباس هامو میذاشتم توی چمدونم که صدای گوشیم بلند شد از روی عسلی برداشتمش جواب دادم
محمد بود گفته بودیم که با خانواده ها بریم گفت که مهدیه هم میاد
(مهدیه هم دوباره ازدواج کرده بود چون توی وصیت نامه اقاعلی تاکید کرده بود که حتما ازدواج کنه زینب خاله هم ۱سالشه
رفتم پایین پیش مامان و
به سمت ماشین قدم برداشتیم مامان نشست پیشت ماشین
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛