eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ‌ی ڪلاس! مغزم داشت منفجر مےشد. امین چرا بازی مےڪرد؟!چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توی سرم : ((همیشہ دوستت داشتم!)) صدای‌بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام : ــ خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بےحوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفمرو برداشتم و گفتم : ــ پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت : ــ هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودی دانشگاہ ایستادہ بودو پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت : ــ این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم : ــ ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوی ورودی... حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت : ــ سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مےاومد گفت : ــ سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت : ــ استاد هستنااا آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد...صدای بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهای امین عادی نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ‌ی من رو بہ سهیلے گفت : ــ استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندی زد و گفتو: ــ گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت : ــ از تهران تا قم برای هوا خوری؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ‌ای بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد : ــ یڪم ڪار داشتم! صدای بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد...جدی نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت : ــ استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت : ــ نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد : ــ خانم هدایتے! سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوی گفت : ــ هانیہ میشناسیش؟ سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم : ــ امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بےتفاوت گفتم: ــ تابلو بازی درنیار برگشتم سمت امین... چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم‌های محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ‌های پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم : ــ عاطفہ؟! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت : ــ دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیای؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم : ــ اِم...اِم...خب...... امین جدی گفت : ــ لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ‌ای بہ امین رفت و گفت: ــ من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بےڪار گفتم یہ ڪار‌ی‌ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت : ــ امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردی خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم! بهار سرفه‌ای ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت : ــ این آقا با شما ڪاری دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم : ــ الان میام! عاطفہ گفت : ــ قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم : ــ موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم، با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت : ــ امیررضا هیولا دیدی؟! خندہ‌م گرفت،بےتوجہ بہ من ادامہ داد: ــ بیا بریم دیگہ! سرفہ‌ای ڪردم و گفتم : ــ استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ... میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم : ــ ممنون وسیلہ هست سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! ــ مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید! خدانگهدار خواهررر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندی زدم و گفتم : ــ خدانگهدار برادررر! ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن خالہ‌فاطمہ صحبت مےڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجبنگاهشون ڪردم و گفتم : ــ سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخندبلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم : ــ چیزی شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت: ــ بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم... روسریم رو انداختم روی شونہ‌هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت : ــ هانیہ جون میخوام یہ چیزی بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن! سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. ــ خانوادہ‌ی مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ! اخم هام رفتتوی هم، حدس زدم! ادامہ داد : ــ مام همینو میخوایم خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ! آهے ڪشید : ــ اما امین زندہ‌س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم! دستم رو فشرد : ــ بہ‌خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!اما بچہ‌م مظلوم چیزی نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!خواستگاری و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ‌ای نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم! با شرمندگے ادامہ داد : ــ مرگشو قسم نمیداد...بهش فڪرم‌نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم! پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم : ــ از پدرم اجازہ میگیرم! مادرم با حرص گفت : ــ هانیہ!! با لبخند برگشتم سمتش : ــ جانِ هانیہ! چیزی نگفت، خشمگین نگاهم ڪردبغضم گرفت...! حس عجیبے بود بعد از پنج سال! چیزی ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ! آروم گفتم : ــ مامان جونم من هانیہ‌ی شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ‌ڪنم! خالہ‌فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوی دراتاق، دستگیرہ‌ی در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جابہ‌جا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم به قَلَــــم لیلی سلطانی
در باز شد! وارد اتاق شدم، نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم : ــ خدایا ڪمڪم‌ڪن،از دلم خبر داری! دلم با امین نبوداما بعضے اتفاق‌ها اون حس قدیمے رو برمےگردوند مثل اتفاق امروزنگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم!!بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ‌ی شیرینے ندارہ! داشت تو حیاط با هستے بازی میڪرد، یادم افتاد یڪ‌بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ‌ام و امین دارہ با دخترمون بازی میڪنہ... با هستے نہ! با دخترمون! من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشم‌هام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے، هستے؟! احساسات بچگونہ‌ت ڪہ بر نمےگردہ،بزرگ شدی!چشم‌هام رو باز ڪردم، موهای هستے رو بو مےڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا! نگاہ‌هامون بهم دوختہ شدبرقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجر‌شدن! به قَلَــــم لیلی سلطانی
بہ درخت های بےبرگ رو بہ روم نگاہ ڪردم روی بعضےهاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود! ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم. پارڪخلوت بود،صدای جز قارقار ڪلاغ ها بہ گوش نمےرسید...ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روی نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود. بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم!میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم! رسیدم بہ چند قدمیش... متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد...جوابش‌رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم ساڪت بود، سڪوت رو شڪستم،جدی گفتم : ــ برای شنیدن حرفاتون اینجام! بہ موهاش دستے ڪشید و گفت : ــ یڪم برام سختہ! لبم رو بہ دندون گرفتم، از انتظار خستہ بودم! پاهام رو تڪون مےدادم،گرمایے تو بدنم احساس نمےڪردم، فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب! ڪمے جا بہ جا شد و گفت : ــ باشہ میگم از اولش...! جدی زل زدہ بود بہ رو بہ روش! ــ اولین باری ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود! ضربان قلبم بالا رفت چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد : ــ وقتے پسرای ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردی! حس عجیبے بهت داشتم، حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود! با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ‌ای و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودی!این احساس قوی‌تر مےشد و با برچسب مثل عاطفہ‌ست خودمو قانع مےڪردم! پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد : ــ تا اینڪہ چهاردہ‌پونزدہ سالت شد دیگہ نمےتونست حس برادرانہ باشہ!توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت! دختر تو داری نبودی راحت مےشد فهمید! رفتارام دست خودم نبود، بہ خدا نبود چقدر خودمو سر زنش ڪردم سر نماز گریہ مےڪردم! اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے دست هاش رو بہ هم گرہ زد و بهشون خیر شد. ــ دوستت‌داشتم اما ازت بدم مےاومد، این بدترین دوست داشتن دنیاست! با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد : ــ خیلے ضعیف بودی،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم!مخصوصا بعد از ماجرای اون پسر همسایہ! گفتم امین وسوسہ شدی،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪرمیڪنے دوسش داری! اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخوای بچہ بزرگ‌ڪنے ڪہ! ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ‌ڪہ بدون ناراحتے گفتم : ــ مهم نیست! سرش رو تڪون داد : ــ برای خودم راہ‌حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مسمم میڪردی! صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت : ــ شب خواستگاری یادتہ؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. ــ پشیمون شدہ بودم! با تعجب گفتم : ــ فڪر مےڪردم جواب رد دادن! لبخند غمگینے زد : ــ نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود! نفسے ڪشیدم و چیزی نگفتم، زن و مردی از ڪنارمون رد شد بعد از رفتنشون گفت : ــ چقدر نذرڪردم جواب رد بدن! پوزخند زدم پس یڪ نقطہ‌ی اشتراڪ داشتیم! نفسش رو با شدت داد بیرون : ــ بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیداڪردم! با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد. ــ همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪرنڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے‌اومد،جای یڪے تو قلبم خالیہ... خیلے آروم گفت : ــ جای اون دختربچہ! سریع اضافہ ڪرد : ــ دیگہ حرمت نمےشڪنم تو.... مڪث ڪرد و ادامہ داد : ــ شما لیاقت بیشتری داری بےانصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے! بلند شدم... خبری از اون اضطراب اولے و ضربان بالای قلبم نبود! آروم گرفتم! دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود! ــ ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مے‌گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد! بہ فعل جمع تاڪید ڪردم... لبخندی از سر آرامش زدم : ــ ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید! متعجب شد! ــ اگہ ازدواج مےڪردیم اگہ این اتفاق ها نمےافتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مےشدیم!من همون هانیہ دست و پا چلفتے مےموندم هیچوقت بہ خدا نمےرسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟! ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید! چیزی نگفت،خواستم برم ڪہ گفت: ــ یڪم امید داشتم... صدای بم مردونہ‌اش غم داشت! زمزمہ ڪردم : ــ ما ز یاران چشم یاری داشتیم! دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت : ــ حلال میڪنے؟ همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم : ــ حلالہ حلال! با قدم های آروم اما محڪم ازش دور شدم... داشتم بہ اگہ ها فڪر مےڪردم اگہ با امین ازدواج مےڪردم...سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم : بےحڪمت نیست ڪارات،شڪرت! به قَلَــــم لیلی سلطانی
در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونه‌ی عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون. متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد. آروم جوابش رو دادم...انگار خواست چیزی بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ‌ای ڪشیدم و با دست‌های مشت شدہ چشم هام رو مالیدم،قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسےشون رو انداختن دوشنبہ؟! تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم های بلند رفتم بہ سمت تاڪسے، دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم! بےمیل سوار ماشین شدم... رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ بود!* چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم... تو ڪلاس همهمہ بود، بهار خندون گوشہ‌ی ڪلاس نشستہ بود، همونطور ڪہ مقنعہ‌ام رو مرتب مےڪردم رفتم بہ سمتش... خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت : ــ واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزی عروسے گرفت! نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ‌م و چشم هام رو بستم : ــ بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہ‌ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ! ــ بلے بلے حواسم هست نفرینای شما خیلی گیراست...! خندہ‌ام گرفت چشم‌هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت : ــ پا نمیشے بریم؟ چشم هام رو بستم و گفتم: ــ ڪجا؟ الان استاد میاد! نوچے ڪرد و گفت: ــ نخیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر سریع چشم‌هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم... با شڪ بہ بهار زل زدم : ــ شوخے ڪہ نمیڪنے...؟ بلند شد...ڪیفش رو انداخت روی دوشش... جدی رفت بہ سمت در، با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مےڪردم!از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مےرفتیم بهار گفت : ــ عروسے خوش گذشت؟ بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم : ــ معلوم نیست؟ با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد... چشم هام رو چندبار روی هم فشار دادم،با جدیت گفتم : ــآخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ‌داشتن!بهار با ڪنجڪاوی گفت : ــ وااا چرا؟ ــ حالا مجلس عروسے بماند، ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم! بهار با تعجب گفت : ــ دو ساعت؟! به قَلَــــم لیلی سلطانی
8پارت‌تقدیم‌نگاهتون✨🌸❤️
…‌]🌸[… [‌بهش‌گفتم سنِ‌توهنوزواسہ‌شهادت‌زوده، جَوونےحیفہ‌ بشین‌کیف‌کن‌از زندگیت؛چےکم‌دارےکہ‌بہ‌این زودےمےخواےبِرے؟!! میدونےچےگفت؟؟ گفت: "لذتےروکہ‌علی‌اکبرموقع‌شهادت‌چِشید حبیب‌بن‌مظاهر نچشید…:)🌻]
مهم نیست چھ مسئولیتۍ داࢪیم و ڪجا هستیم ، هࢪجا ڪھ هستیم دࢪست باید انجام وظیفه ڪنیم…! +شهیدجواد‌الله‌ڪرم🌿
ــــــــــــــــــــ''📼☁️'' "دنیاومادیات‌راپلے‌قراردهید براۍ‌رسیدن‌بھ‌‌معنویات‌وآخرت ، چون‌مادیات‌سرچشمھ‌ذلالت‌وفساداست 🌱
ــــــــــــــــــــ''🍑🚚'' بین خودمان بماند .... گاهی وقت ها یادمون میره که هممون یه روز میریم و اونقدر غرق دنیا میشیم که یک نفر دقدقش میشه پست هاش چقدر لایک بخوره ... و یه نفر دیگ دقدقش اینه که چرا تو سلام کردن پیشی نگرفت: )
[ سال‌۶۲ درعالـم‌بچگے ازپسرخالہ‌ام‌باهیجان‌پرسیدم: شمارزمنده‌اسلامین؟! گفت:نہ‌عزیزم! ماشرمنده‌اسلامیم مےگفت‌ازآن‌موقع‌فکرمیکردم شرمنده‌اسلام‌یک‌رده‌بالاتره‌وافتخار مےکردم‌پسرخالم‌شرمنده‌اسلامه! تاوقتی‌که‌شهیدشد... :)💔
❌ تیکه سنگین مشاور وزیر بهداشت به ادعای پوچ مهرعلیزاده مبنی بر واکسیناسیون همه مردم در عرض سه ماه 😂  مجری : از ۱ تا ۷ یک عدد انتخاب کنید. مهر علیزاده : هشت