eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
آجی رفتی مامٔوریت 😭😭😭 خیلی نگرانتم💔💔 ان شاءالله بسلامتی برگردی😭💔
. بر غربت این پیکرهای جامانده چه شب‌ها و روزها که خاک، باد، باران، و ستاره‌ها ... مرثیه ها خواندند و بسا همسفران! که نوحه سر دادند: "خجل از روی تو در این دشتم " "حلالم کن که بی تو برگشتم " . ❤️
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 مناسبت استفاده در 🔳 (ع) 🌴سلام ای پناه دل شیعه‌ها 🌴بازم عالمی مبتلای شما 🎤
4_5989796601143495277.mp3
2.99M
🔊 | سبک 📝 سلام ای پناه دل شیعه‌ها... 👤 حاج‌مهدی ▪️ایام شهادت 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت16 سکوت من را که دید ادامه داد - نرگس دخترم تنها یادگار پسر بزرگم هست. چند سالی می شود پدرو مادرش را از دست داده پیش من و عمویش زندگی می کند. به خودم جرات دادم و پرسیدم - نرگس خانم چند سال دارند؟ با لبخندی دلنشین گفت: - بیست و دو سال دارد عزیزم امروز هم مسابقه ی حفظ قرآن داشت. زیاد تمرین کرده ولی می دانم هُل می شود. همیشه همین جور هست موقع امتحان های مدرسه هم هُل می شُد کل درس ها را یادش می رفت با اینکه قبلش عمویش همه را ازاو پرسیده بود ولی چه فایده... وااای که چقدر این پیرزن آرام و دوست داشتنی بود. صدای رادیوی مسجد محله بلند شد. سر چرخاندم و با چه حسرتی به مسجد نگاه می کردم. مسجدی که تمام بچگی ام همراه حاج بابا به آنجا می رفتم. در حیاط کلی بازی می کردم. همیشه یک قایق کوچک باخود می آوردم تا در حوض بزرگی که وسط مسجد بود رها کنم کلی ذوق می کردم. حاج بابا هم از خوشحالی من، خوشحال بود یک وقت هایی هم خودش قایقی را درجیبش داشت و همراه من در حوض می انداخت. و بچگانه می گفت: - تا ناخدا قایق ها را هدایت کند ما برویم نماز بخوانیم. دستم را میگرفت و باخود به مسجد می برد همیشه چادر سفیدم را درکیسه ای همراهش می آورد. چادر راروی سرم می انداخت ودست درجیبش می کرد و نُقل درشتی را به من می داد و ملایم می گفت: -نُقل بابا کنارم بشین تا نمازم تمام شود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت17 امروز نوه ی من میشوی؟ با تعجب سرم را چرخاندم که پیرزن با لبخند گفت: - عزیزم اگر مزاحمت نیستم عصری کمکم باش. - وای خدایا... الان چی باید بگم! نمی دانم به اجبار بود و یا چون حس خوبی داشتم که آرام گفتم: - اگر بتوانم حتما حاج خانم - نرگس، بی بی صدایم می کند تو هم مثل دخترم هستی لبخندی زدم و گفتم: رها هستم... رها علوی. - تازه به این محله آمدید؟ - نه حاج خانم از قدیمی های محله هستیم. چند سالی هست از این محله رفتیم. شاید پدرم رابشناسید. دختر حاج آقا علوی هستم. با دست اشاره ای به خانه ی قدیمی جلوی رویم کردم وگفتم: - خانه ی ما این بود. چند سال پیش اینجا زندگی می کردیم. با تعجب گفت: - پس دختر حاج آقا علوی هستی؟ میشناسم پدرت را پدر، خوب هستند؟ سر را پایین انداختم و باغمی سنگین گفتم: - حاج بابا قلبشون مشکل داشت. مدتی هست پدر فوت کردند. حال زارم باعث شد پیرزن جوری مرا درآغوش بکشد که تمام غم دنیا را از یاد ببرم. خودم را در بغلش حل کردم. جوری که عطر مهر ومحبت، بوی خوش زندگی را در خود ذخیره کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸