•°اللهُّمَ فُکَ کُلَ اَسیر•°
خدایا آزاد کن هر اسیری را
الهی ما اسیر نفس مون شودیم
ما رو نجات بده...🌱
#الهی
#عفواًمعبودا
#رمضان •°
وقتی خالصانه زندگی کنی!
تهش با زبونِ روزه، تو حرم
امام رضا، خـدا بغلت میکنه
و زیارتت به جـایِ وداع، به
وصال ختم میشه :)❤️
#شهید_اصلانی😔🖤
#ماه_مبارک_رمضان
هدایت شده از خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه آهنگی گوش میدی؟🤔
#ویژه
پیشنهاد دانلود و انتشار
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
__🌱🦋🌱_____________
@khodaaa112
____🌱🦋🌱_______________
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۲۱ فرد قد بلند بر میگردد و شوڪه نگاهم میکند! سجاد!!! نفس هر دویمان
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۲
باز میگویی..
- گفتم بس کن!!
- نه گوش کن!! آره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو در بیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!! چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست! حالا چی؟
بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شدهام را به سینهات میکوبم…
- میدونی! میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام آرزوی اون جنگ و دفاع و به دلت بزاره…
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینهات میکوبم…
- نه!…من …من خیلی دیوونهام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم…آره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید برے! تقصیر خودم بود …خودم از اول قبول کردم.
احساس میکنم تنت در حال لرزیدن است. سرم را بالا میگیرم. گریه میکنی. شدیدتر از من!! لبهایت را روے هم فشار میدهی و شانههایت تکان میخورد. میخواهی چیزے بگویی که نگاهت به دست بخیه خوردهام میفتد…
- ببین چیکار کردے ریحان!!
بازوام را میگیرے و به دنبال خود میکشی. به دستم نگاه میکنم خون از لابه لاے باند روے فرش میریزد.
از هال بیرون و هر دو خشک میشویم. مادرت پایین پلهها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالاے پلهها ماتش برده…
- داداش..تو چیکار کردی؟…
پس تمام این مدت حرفهایمان شنوندههای دیگری هم داشت. همه چیز فاش شد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوے به طبقه بالا میدوی و چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.
چفیه را روے سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی…
- پات کن بدو!
به سختی خم میشوم و میپوشم. سوئی شرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
- علی کارت دارم.
- باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان.
این ها را همینطور که به
هال میروی و چادرم را می آوری میگویی. با نگرانی نگاهم میکنی..
- سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه از همان بالا میگوید.
- با ماشین ببر خب..هوا…
حرفش را نیمه قطع میکنی..
- اینجوری زودتر میرسم…
به حیاط میدوی و من همانطور که به سختی کش چادرم را روی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشهای ایستاده و تماشا میکند.
_ ریحانه؟…اینایی که گفتید..با دعوا…راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
پرستار براے بار آخر دستم را چک میکند و میگوید:
- شانس آوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالاے سرم ایستادهاے و هنوز بغض داری.حس میکنم زیادی تند رفتهام…زیادے غیرتت را به رخت کشیدهام.
هرچه است سبک شدهام…شاید به خاطر گریه و مشتهایم بود!
روے صندلی کنار تخت مینشینی و دستت را روی دست سالمم میگذاری.
با تعجب نگاهت میکنم.
آهسته میپرسی:
- چند روزه؟…چندروزه که…
لرزش بیشتری به صدایت میدود…
- چند روزه که زنمی؟
آرام جواب میدهم:
- بیست و هفت روز…
لبخند تلخی میزنی…
- دیدے اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها را دارے!
- از من دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبرے…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۲۲ باز میگویی.. - گفتم بس کن!! - نه گوش کن!! آره کارای پارک برای ای
بازی؟…
از جایم بلند میشوم و سمتتان میآیم.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بازی؟… از جایم بلند میشوم و سمتتان میآیم. #ادامہدارد... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۳
بسم الله… بغضت را فرو میبری…
- فکرکنم مجبور شیم دستت و سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهی از زیر حرف در بروے! اما من مصمم بودم براے اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من!
- نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیقتری؟تو حساب روزا! فکر میکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوے:
- میدونستی خیلی لجبازے! خانوم کله شق من!
این جملهات همه تنم را سست میکند. #خانوممن! ادامه میدهی..
- میخوای بدونی چرا؟
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
- شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! براے همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
- آره!…حدسش و میزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را بر میگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روے شیشه پنجره منعکس میشود. دستت را سمت صورتم میآوری ، چانهام را میگیرے و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
- میشه بس کنی؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد.تو علی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینیات به آهسته پایین
میآیند و روے پیرهنت میچکد به من و من می افتم.
- ع…علی…علی اکبر…خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونهام برمیداری و میگیری روے بینیات..
- چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوے و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روے تخت مینشینم…
موتورت را داخل حیاط هل میدهی و من کنارت آهسته داخل میآیم…
- علی مطمعنی خوبی؟
- آره! از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تا صبح کتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان میدهم…
زهرا خانوم پرده را کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده. مچ دستم را میگیری، خم میشوی و کنار گوشم به حالت زمزمه میگویی.
- من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟!
- باشه!!…
فرصت بحث نیست و من میدانم به حد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشوے و بعد هم هال…یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندے ساختگی به من میزند و میگوید:
- سلام عزیزم حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم:
- چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
چند قدم سمتم می آید و شانههایم را میگیرد…
- بیا بشین کنار من..
و اشاره میکند به کاناپه سورمهای رنگ کنار پنجره.کنارش مینشینم و تو ایستادهای در انتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهرا خانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند:
- ریحانه مادر!…دق کردم تا برگردید..
چند تا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستش و بگو!
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بیتفاوت بالا میاندازم و با خنده میگویم:
- وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشمهاے تیرهاش را اشک پر میکند.
- به من دروغ نگو همین.
دلم برایش کباب می شود:
- من دروغ نمیگم..
- چیزایی که گفتید…چیزایی که…اینکه علی میخواد بره! درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون میکشم. آب دهانم را قورت میدهم
- بله! میخواد بره…
تو چند قدم جلو میآیی و میپری وسط حرف من!
- ببین مادر من! بزار من بهت…
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
- لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد.
- توام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونههایش میلغزد.
- گفتی توی حرفات قول و قرار…چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
- ما…ما…هیچ قول و قراری..فقط….فقط روز خواستگاری…روز..
تو باز هم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویی..
- چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟
- علی!!! یک بار دیگه چیزے بگی خودت میدونی!!!
با اینکه همه تنم میلرزد و از آخرش میترسم. دست سالمم را بالا میآورم و صورتش را نوازش میکنم…
- مامان جون! چیزی نیست راست میگه!روز خواستگاری…علی اکبر…گفت که دوست داره بره و باداین شرط …با این شرط خواستگاری کرد..
منم قبول کردم!همین!
- همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن اینا چی؟؟؟
گیج شدهام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی…
- مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم! همین!
زهرا خانوم از جا بلند میشود و با چند قدم بلند به طرفت میآید…
- همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردم و دق بدی که همین؟ مطمعنی راضیه؟؟ با این وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی با تو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۲۳ بسم الله… بغضت را فرو میبری… - فکرکنم مجبور شیم دستت و سه باره بخیه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۴
زهرا خانم به شدت عصبیای است.
سرت را پایین انداختهای و چیزی نمیگویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم:
- مامان تو رو خدا آروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من….من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه….من…
بر میگردد و با همان حال گریه میگوید:
- دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
- آره مامان به خدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم. به فکر من بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
- آره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هست!هست بخدا!!…فقط…فقط…تا امشب فکر میکرد روشش درسته! حالا درست میشه…دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی…
- مادر عزیزم!! تو اگر اینقدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام….حق باشماست اشتباه من بود. اینقدر به خودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم .باورم نمیشود از کسی دفاع کردهام که قلب مرا شکسته…
اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم…چیزی که به من میگوید مقصر تو نیستی! و من اشتباه میکنم!
زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود…بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب آهسته میپرسم:
- همیشه اینقدر زود قانع میشن؟
- قانع نشد! یکم آروم شد…میره فکر کنه! عادتشه. سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس. بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
- خب پس خیلیم سخت نبود!!
- باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
- حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روے سینهاش را جلو میکشی..
- آره!من برم لباسمو عوض کنم…بدجور خونی شده!
مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو به خوبی جوابهای سر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چند روز سعی میکرد سر راه من قرار نگیرد . هر دو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
با شیطنت منو را بر میدارم و رو میکنم به زینب.
- خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش آهسته ادامه میدهم:
- یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم… میخندد و از خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم.
- اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! - وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم.
زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید: - هیس چرا داد میزنید زشته!!!
یکدفعه تو از پشت سرش میآیی، کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش.
- چی زشته آبجی؟
زینب سرش را میانداز پایین. فاطمه سر کج میکند و جواب میدهد:
- اینکه سلام ندی وقتی میرسی.
- خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته…الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند:
- همیشه مسخره بودی!!
خندهام میگیرد: - سلام آقا علی! اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی: - راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر.
از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم.او هم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشتهای و به زینب زل زدهای. - چه کم حرف شدی زینب!
- کی من؟
- آره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد:- کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
این بار خودش را جمع و جور میکند:
- ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتیات میدهی!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد: - تو از کجا فهمیدی؟
میخندی: - بابا مثلا یه مدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میز بر میدارد و جلوی صورتش میگیرد.
تو هم به سرعت منو را از دستش میکشی و صورتش را میبوسی:
- قربون آبجی با حیام.
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه بیرون میکشم.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۲۴ زهرا خانم به شدت عصبیای است. سرت را پایین انداختهای و چیزی نمیگ
یگوید:
- چادریین دیگه! یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش میکنم.
- مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن..
- برو آقا! برو به حد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم. ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود. اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی. دست راستت را بالا میآوری سمت دکمه آخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و در یک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دکمه میبری و با فشار انگشتت دو دکمه اول را میکَنی!!!
مرد شوکه نگاهت میکند.با حفظ خونسردیات سمت من میآیی و با لبخند معناداری میگویی.
#ادامہدارد...
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃