|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
سلام آقا محمدرضا من شما را خیلی دوست دارم اگر لایق باشم شما را برادر و رفیق خودم خطاب میکنم شما خی
سلام عزیزی که این پیام رو برای من ارسال کرد لطفا یکبار دیگه پیام بده
@abovesali
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این چندثانیه از وداع فرزند شهید مهدی اثنی عشری که در اغتشاشات بوکان به شهادت رسید را ببینید؛🙂
انگار دارد با همین قد و قواره فکر میکند حالا بعد از رفتن پدر، چطور باید مرد خانه باشد و راهش را ادامه دهد...💔😭
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
دیکتاتوره دیگه!
آدمو به زور وادار میکنه که عاشقش باشی😍😍😍😍😍
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطعا بداند...!
سیلی خواهد خورد👊...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
:))))
رهبرم ای کاش همهی مردم مثل شما باشن🙂💛🌱
خوشحالم که تو دارم
ای نور چشمانم
جانم فدای رهبر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
هدایت شده از خلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدآرمانعلےوردی
پیشنهاددانلود(:
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
➸• @Khanes128 ••
«❤️✨»
-
دوکَلـوممیخواستیمحَرفبِزنیم
صَدبارزیرلَباستغفـٰارمیفرستـٰاد
شُماجاۍمـٰابودۍعاشِقـشنِمیشدۍ😍🙂!'
❴ #عاشقانه❵
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
قݜنگـھنـہ؟...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•°•°•🍃🌸🍃•°•°• #Part_2 ده قدمی که تا خونه عمو راه بود رو طی میکنیم و پشت در میرسیم. بابا زنگ رو فشا
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#Part_3
"چشم"ای زیر لب زمزمه میکنم و سینی چای رو بر میدارم. اول برای عمو، بعد برای مامان و بابا و بعد به سمت محمدرضا که روی مبل تک نفرهای نشسته بود میرم و سینی چای رو مقابلش میگیرم. چند ثانیه خیرهی چشمای مشکیممیشه که نگاهم رو ازش گرفتم و به استکان چای میدوزم. استکان رو از داخل سینی برداشت. سرم رو بالا میآرم که چشمهام قفل چشمهای عسلیش شد، لبخندی بهم میزنه و میگه:
- مرسی.
منم بهش لبخند میزنم و جواب میدم:
- نوش جان!
به بهونهی بردن چای برای دخترها به سمت اتاق میرم، صحنهی لبخندش از جلوی چشمهام کنار نمیره. باهر لبخندش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه، چون این یعنی اونم یک حس هایی بهم داره ولی نمیگه و به روی خودش نمیاره.
لبخندی که با لبخندش اومده بود روی لبهام کنار نمی رفت، در زدم که ملیحه گفت:
- بفرمایید؟
در رو باز کردم و داخل شدم، سینی رو روی میز میذارم و کنارشون میشینم، اسما لبخندی بهم میزنه و میگه:
- کلک! چیشده خوشحالی؟
ملیحه اومد کنارم و خودش رو بیشتر بهم می چسبونه و باخنده میگه:
- چطوری خانم دکتر؟
- ممنون خوبم
اسما چشمکی بهم می زنه و میگه:
- کلک جواب سوالم رو ندادی ها؟
که همون لحظه در اتاق بازمیشه و زن عمو اومد میاد داخل و میگه:
- دخترها بیاید کمک کنید میز رو بچینیم!
من و اسما و ملیحه از اتاق خارج میشیم و به سمت آشپزخونه میریم، ظرف هارو آماده میکنم و روی میز میزچینیم.
همه نشستن و من آخرین نفر موندم، تنها صندلی خالی روبروی محمدرضا بودمیشینم همونجا و مشغول خوردن غذام میششم. وسطای غذام بود که سنگینی نگاه محمدرضا رو احساس میکنم ولی سرم رو بالا نمیآرم.
***
بالاخره مهمونی تموم میشه و میایم خونه، لباسام رو عوض میکنم و خودم رو روی تخت میاندازم، چشمهام رو بستم و به آینده فکر کردم. به خودم، به محمدرضا! به آینده به این که بعد چهار سال عاشقی کردن و منتظر موندن بهم می رسیم یا نه؟ به این که حسم واقعا عشقه یا نه؟ البته عشقه چون اگه هوس بود چهارسال تو دلم نمی موند!و کلی سوال بیجواب دیگه به افکارم خاتمه دادم که بعد چند دقیقه خوابم برد.
نویسنده: رایحه بانو
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت4
یک هفته از مهمونی اونشب میگذشت، تو این یک هفته یک بار محمدرضا رو دیده بودم که تو حیاط داشتن با برادر زادش عرفان بازی میکردن، ولی اون منو ندید.
غروبی قراره با ساجده و کیانا بریم بازار، سه هفته بیشتر به عید نمونده. کتابم رو برمیدارم و شروع میکنم به درس خوندن، آخه امسال کنکور دارم؛ الان ساعت دو هست.
***
بعد از دوساعت درس خوندن، از کتاب دل میکنم و مشغول پوشیدن لباسهام میشم. یک مانتوی سرمه ای میپوشم با شلوار کتان مشکی، و از میان شالها و شالِ حریر صورتی رنگ رو بیرون میکشم و سرم میکنم، چادر عربیم رو هم روی سرم مرتب میکنم. با کیف دستی سرمه ای رنگ و از اتاقم خارج میشم، مامان و بابا رفته بودن سرکار اسماهم روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون،رفتم گونش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، کتونی های مشکی رنگم رو از داخل جاکفشی بیرون میکشم و پام میکنم.
زنگ خونه به صدا در اومد حتما ساجده است که اومده دنبالم، در رو باز می کنم که چهره ی کیانا در چهارچوب در نمایان میشه، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و شمارهی ساجده رو می گیرم که بعد سه بوق صداش داخل گوشی می پیچه:
- الو؟
- سلام عزیزم، بیا منتظریم
- کفشهامو بپوشم میام
گوشی رو قطع کردم و رو به کیانا گفتم:
- الان میاد.
کیانا لبخندی زد، چندثانیه بیشتر نمیگذره که ساجده همونطور که چادر لبنانیش رو مرتب می کنه بیرون میاد.
من و کیانا و ساجده رفیقهای قدیمی هستیم، یک تاکسی گرفتیم و سوار شدیم، پول تاکسی رو حساب می کنم و از تاکسی پیاده میشم، وسط کیانا و ساجده می ایستم و مشغول نگاه کردن ویترین مغازهها میشم، که یک مانتو توجه من رو به خودش جلب می کنه، با دست به مغازه اشاره می کنم و میگم:
- دخترا بریم اون مانتو فروشی
که کیانا و ساجده همزمان میگن:
- بریم
و رفتیم داخل، فروشنده یک خانم جوون بود بهش سلام کردم و گفتم:
- میشه اون مانتوی زرشکی تون رو ببینم؟
- بله عزیزم
و مانتو رو داد دستم، یک مانتوی زرشکی که تا کمر زرشکی بود و پایینش هم مشکی، جلوش یکم کوتاه تر از پشتش بود.
مثل لباس مجلسی ها بود با اون آستینهای پفش کیف و چادرم رو به کیانا دادم و وارد اتاق پرو شدم، لباس رو پوشیدم و داخل آینه به خودم نگاه میکنم، خیلی زیبا شدم، در روباز میکنم و میگم:
- چطوره؟
کیانا- خیلی خوشگله
ساجده- عالی
- بله خوشگل بودم خوشگلتر شدم.
نویسنده: رایحه بانو
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🌱 ⃟♥°
حجاب...
ظاهر عاشقانهی دختریست
که دلش با تمام وجود
فقط برای
یگانه معبودش میتپد...♥️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛