eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌞✨✨✨✨ ✨✨✨ #پـارت3 بایدبگویم اولین مرڪزےڪه رفتم مدرسه نبود،مڪتب بود. شاید۴یا۵سالم بودڪه من وبرادر بزر
🌞✨✨✨✨ ✨✨✨ مادر رهبر انقلاب بانو خدیجه میردامادےنقل مےڪنند آقا سید علےیه روز اومد اینجا گفت یه خوابےدیدم خواب دیدم مرحوم شده‌اند و تشییع جنازه بزرگےاست و داریم ایشون رو از شهر بیرون مےبریم. رفتیم ڪم ڪم جمعیت ڪم شد و جنازه را روےیڪ بلندےبردیم مردم ساکت بودند امّا من از شدت علاقه به امام خودمو میزدم! روےبلندےڪه رسیدیم خواستم چهره امام رو ببینم تا صورت امام رو ڪنار زدم امام سرشان را بلند ڪردند و با به من اشاره کردند و دوبار این جمله‌ےعجیب رو گفتند: تو میشے! تو میشے! وقتے خواب رو براےمن نقل ڪرد گفتم بله دیگه تو هم مثل حضرت یوسف زندان بودےو عاقبتت مثل حضرت یوسف میشه! گذشت تا موقعے ڪه انتخابات ریاست جمهورےشد و ایشون رئیس جمهور شد یڪےاز علماےتهران خواب سید علےرو به یادش آمده بود و به سید علے گفته بود خوابت تعبیر شد و مثل حضرت یوسف ڪه عزیز مصر شد شما هم چنین چیزے در انتظارت بود. . . . ✌️ ... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
•°•°•🍃🌸🍃•°•°• یک هفته از مهمونی اون‌شب می‌گذشت، تو این یک هفته یک بار محمدرضا رو دیده بودم که تو حیاط داشتن با برادر زادش عرفان بازی می‌کردن، ولی اون منو ندید. غروبی قراره با ساجده و کیانا بریم بازار، سه هفته بیشتر به عید نمونده. کتابم رو برمی‌دارم و شروع می‌کنم به درس خوندن، آخه امسال کنکور دارم؛ الان ساعت دو هست. *** بعد از دوساعت درس خوندن، از کتاب دل می‌کنم و مشغول پوشیدن لباس‌هام میشم. یک مانتوی سرمه ای می‌پوشم با شلوار کتان مشکی، و از میان شال‌ها و شالِ حریر صورتی رنگ رو بیرون می‌کشم و سرم می‌کنم، چادر عربیم رو هم روی سرم مرتب می‌کنم. با کیف دستی سرمه ای رنگ و از اتاقم خارج میشم، مامان و بابا رفته بودن سرکار اسماهم روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون،رفتم گونش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، کتونی های مشکی رنگم رو از داخل جاکفشی بیرون می‌کشم و پام می‌کنم. زنگ خونه به صدا در اومد حتما ساجده است که اومده دنبالم، در رو باز می کنم که چهره ی کیانا در چهارچوب در نمایان میشه، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم و شماره‌ی ساجده رو می گیرم که بعد سه بوق صداش داخل گوشی می پیچه: - الو؟ - سلام عزیزم، بیا منتظریم - کفش‌هامو بپوشم میام گوشی رو قطع کردم و رو به کیانا گفتم: - الان میاد. کیانا لبخندی زد، چندثانیه بیشتر نمی‌گذره که ساجده همونطور که چادر لبنانیش رو مرتب می کنه بیرون میاد. من و کیانا و ساجده رفیق‌های قدیمی هستیم، یک تاکسی گرفتیم و سوار شدیم، پول تاکسی رو حساب می کنم و از تاکسی پیاده میشم، وسط کیانا و ساجده می ایستم و مشغول نگاه کردن ویترین مغازه‌ها میشم، که یک مانتو توجه من رو به خودش جلب می کنه، با دست به مغازه اشاره می کنم و میگم: - دخترا بریم اون مانتو فروشی که کیانا و ساجده همزمان میگن: - بریم و رفتیم داخل، فروشنده یک خانم جوون بود بهش سلام کردم و گفتم: - میشه اون مانتوی زرشکی تون رو ببینم؟ - بله عزیزم و مانتو رو داد دستم، یک مانتوی زرشکی که تا کمر زرشکی بود و پایینش هم مشکی، جلوش یکم کوتاه تر از پشتش بود. مثل لباس مجلسی ها بود با اون آستین‌های پفش کیف و چادرم رو به کیانا دادم و وارد اتاق پرو شدم، لباس رو پوشیدم و داخل آینه به خودم نگاه می‌کنم، خیلی زیبا شدم، در روباز می‌کنم و میگم: - چطوره؟ کیانا- خیلی خوشگله ساجده- عالی - بله خوشگل بودم خوشگلتر شدم. نویسنده: رایحه بانو ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛