#من_با_تو
#قسمت_سی_وچهارم
مادرم پوفے ڪرد و
باعصبانیت زل زد توی چشمهام:
ــ اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم :
ــ خب مامانجان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!
لیوان آبے براش
ریختم و برگشتم سمتش:
ــ اشتباہ ڪردم...غلط ڪردم!
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہش و نگاهش رو ازم گرفت لیوان آب رو، گذاشتم جلوش... بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت :
ــ هرروز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد! دیگہ میتونم بذارم از این در بری بیرون؟
سرم رو انداختم پایین...
موهام پخش شد روی شونہم،مشغول بازی با موهام شدم.
ــ هانیہ خانم با توام!
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم :
ــ حرفے ندارم،خربزہ خوردم پای لرزشم میشینم اختیار دارمے، هرڪاری میخوای باهام ڪن اما حرف من استادمہ...!
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید... از روی صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت :
ــ توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم... سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:
ــ چشم!
ادامہ دادم :
ــ بچہها میخوان
برن ملاقات منم برم؟
روسریش رو از
روی مبل برداشت و سر ڪرد :
ــ نہ! فاطمہ ڪار دارہ باید بری پیش عاطفہ حالش خوب نیست! سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!
شونہهام رو انداختم بالا و باشہای گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت :
ــ هانیہ توقع نداشتہ باش چیزی بہ بابات نگم!
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!
خون تو رگهام یخ زد، نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بےحرف وارد اتاق شدم ڪہ صدای زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روی تخت برداشتم و بےحوصلہ بہ اسم تماسگیرندہ نگاہ ڪردم... بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ :
ــ جانم بهار...
صدای شیطونش پیچید :
ــ سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسینجان خوب هستن؟!
و ریز خندید...یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بےاختیار بود! با حرص گفتم :
ــ یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بیبیسیام میرسونے!
ــ خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد :
ــ بهار امیرحسین چیزیش نشہ! داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روی تخت.
ــ نمیتونم بهار،ڪار دارم!
ــ یعنے چے؟...مگہ میشہ؟
ــ سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت :
ــ پس تنها میخوای بری ایڪلڪ!
با خندہ گفتم :
ــ درد! با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!
ــ پس مامانو میبری دامادشو ببینہ!
خندیدم :
ــ آرہ من و سهیلے حتماااا
با هیجان گفت :
ــ سهیلے نہ...امیرحسین! راستے دیدی گفتم زیاد فیلم میبینے؟
چینے بہ پیشونیم دادم...
ــ چطور؟
ــ ڪار بنیامین نبودہ
ڪہ ماجرا رو جنایے ڪردی!
ڪنجڪاو شدم...
ــ پس ڪار ڪے بودہ؟
با لحن بانمڪے گفت :
ــ یہ بندہ خدای مست...!
خیالم راحت شد...
احساس دِين و ناراحتے از روی دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہای تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون... مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم :
ــ جایے میری؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بےحال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد :
ــ امین جان پاشو الان آژانسمیرسہ!
امین چیزی نگفت،چشمهاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت :
ــ چےشدہ فاطمہ...؟
خالہ فاطمہ با بغض
زل زد بہ بہ مادرم و گفت :
ــ هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چیڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت :
ــ برو پیش عاطفہ...!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیمسریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشمهاش ناراحتم مےڪرد،پر بود از غم و خشم!قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت :
ــ ڪے گفت بیای اینجا؟ باز اومدی سر بہ سرش بذاری؟
عاطفہ چیزی نگفتخیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت :
ــ ایجانم...عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت :
ــ آب جوش نیومدہ!
امین از روی زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے،
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_وپنجم
مادرم همونطور ڪہ
گلهارو انتخاب مےڪرد گفت :
ــ از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گلها رو گذاشت روی میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گلها شد...پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بودلبخند ڪمرنگے زدم :
ــ من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گلها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسےمیرفتیم مادرم پرسید :
ــ مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
ــ بلہ مامانجانم چندبار ڪہ گفتم!
سوار تاڪسے شدیم...
از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مےشد روی رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!دلم نمیخواست ماجرای سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قویتر بودم، عقلم رو بہ دلم نمےباختم!
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوی بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!بہ سمت پذیرش رفتیم،
دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روی میز، پرستار مشغول نوشتن چیزی بود با صدای آروم گفتم :
ــ سلام خستہ نباشید!
سرش رو بلند ڪرد :
ــ سلام ممنونجانم....!
ــ اتاق آقای امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہای برداشت و گفت :
ــ ماشالا چقدر ملاقاتے دارن....!
بہ سمتراست
اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ انتهای راهرو اتاق صد و دہ!
تشڪر ڪردم...
راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہم رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم :
ــ مامان اونجاس....
جلوی در ایستادیم،
خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:
ــ پارسال دوست....امسال آشنا
لبخندی زدمو
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم :
ــ سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد و جواب داد :
ــ تو فڪرڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ مادرم!
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت :
ــ سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخنددستش رو گرفت.
ــ مامان ایشونم خواهر آقایسهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت :
ــ بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست
وارد اتاق شدیم...
سهیلے روی تخت دراز ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روی آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روی چشمها و پیشونیش، فقط ریشهای مرتب قهوہایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت :
ــ داداشے؟
حرڪتے نڪرد... مادرم سریع گفت :
ــ بیدارش نڪن دخترم!
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت :
ــ خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیداری براش بد نیست!مادرم نشست روی تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت :
ــ خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!
بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روی تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت :
ــ عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مےگرفت گفت:
_چرا زحمت ڪشیدید؟
پلاستیڪ رو گذاشت توی یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزی بگہ ڪہ صدای باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت درپسر لاغر اندام و قد بلندی وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت :
ــ اومدم پیش داداش بمونم،ڪاری داشتے جلوی درم!
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد
و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ واقعا دوقلویید؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ ولے خب وجه تشابهے بینمون نیست!
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد :
ــ بگو سرسوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت :
ــ خب همجنس نیستید...
دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!
با ذوق گفتم :
ــ خیلے باهم ڪلڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد :
ــ اصلا و ابداااا
الان چطور بود خونہام اینطورہ!
ابروهام رو دادم بالا :
ــ وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہش رو داد بہ تخت سهیلی :
ــ غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدی؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!
بےاختیار گفتم :
ــ اصلا باورم نمیشہ!
آخہ آقایسهیلے اینطوری نیستن!
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روی پیشونیش برداشت، چندبار چشمهاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!با دیدن من چشمهاش رو ریز ڪرد،چشمهاش برق زد، برق آشنایےچند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشمهاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبےبهم دست داد!
سرفہای ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_وششم
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!با صدای خواب آلود و خش دار گفت :
ــ سلام خوش اومدید!
سرش رو برگردوند سمت حنانه :
ــ چرا بیدارم نڪردی؟
حنانہ خواست جواب بدہ
ڪہ مادرم زودتر گفت :
ــ سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟
سهیلے همونطور ڪہ موهاشرو با دست مرتب میڪرد گفت :
ــ ممنون شڪرخدا
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت :
ــ راستے تو چرا با بچہهای دانشگاہ نیومدی؟
سهیلے جدی نگاهش ڪرد و گفت :
ــ حنانہ خانم ڪنجڪاوی نڪن!
در عین جدی بودن
مودب بود،نگفت فضولے نڪن!
لبخندی زدم و گفتم :
ــ اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪاری پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم :
ــ در عوض خانوادگے اومدیم!
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت :
ــ عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!
خندہام گرفت...
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت :
ــ آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیااااا
سهیلے با چشمهای گرد شدہ نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد :
ــ اون روز ڪہ بچہهای دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخوری گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت :
ــ حالم خوب نبود...
حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہای ڪردم و با ناراحتے گفتم :
ــ حق داشتید خب
در قبال ڪارهاتون وظیفہم بودہ!
از روی تخت بلند شدم و چادرم رو
مرتب ڪردم!
ــ خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ
سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم :
ــ مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، برای اولین بارسرش رو تڪون داد و چیزی نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :
ــ پر توقع!
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
🔖𖠳به این سبک زندگی کن:
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🙅🏻♀𖡵منتظر کسی نباش
🧗🏻♀𖡵چیزهای جدید یاد بگیر
🌟𖡵اعتمادبهنفس داشته باش
👊🏽𖡵خودت رو دست کم نگیر
👩🏻🏫𖡵به دیگران هم یاد بده
🫀 𖡵به بهترینها امیدوار باش
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
|🅗🅞🅝🅔🅔🅨💡|