#خاطره_شهید
با هم اعزام شدیم سوریه.ما فرستادند
منطقهی《 عبطین》.
شب بود که رسیدیم آنجا.باید برای اسکان
می رفتیم توی یک مدرسه.همان اول کاری،
دم در آن مدرسه جنازهی یک داعشی خورد
به چشممان.
من حسابی ترسیدم.با خودم گفتم:《این
اولشه.خدا آخرش را به خیر کنه.》
رفتم توی مدرسه،هنوز داشتم میترسیدم.
محسن اما انگار نه انگار.اسلحهاش را روی
دوشش گذاشته بود و دم در مدرسه برای
خودش نشسته بود.منتظر بود که برود خط
لجم درآمده بود.رفتم پیشش و گفتم:《محسن،
اگه یه مقدار هم بترسی،عیبی نداره ها!》
نگاهم کرد و گفت:《آقا حجت،ما اومدهایم
واسهی دفاع از حرم حضرت زینب
سلام الله علیها.برا همین حس میکنم
یکی محافظمه.حس میکنم یکی لحظه به
لحظه دست عنایت و محبتش رو سرمه. 》
آرامشی داشت نگفتنی.
#شهید_محسن_حججی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
همسرشھید:
هروقتچاۍمۍریختممیآوردم،
میگفتبیادوسہخطروضہبخونیمتا
چاۍروضہخوردهباشیم..
شھیدمحمدحسینمحمدخانۍ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
هرچه ما شوخی شوخی انجام دادیم
جدی جدی نوشته بودند...🙃🚶♂
#سهدقیقه_درقیامت...
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا عاشقانه!
سربند برپیشانی بستند...
#هویزه
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
شُهدا بِنگرید مارا
که محتاجِ نِگاهیم...💔
#شھیدانه🌿'
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_دوازدهم خودموعقبکشیدم کنا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیزدهم
به خاطر شروع امتحاناتم رفت و آمدمو به مسجد کمتر کردم
روز آخر امتحانات دیگه خونه نرفتم یه راست راهی مسجد شدم
ایندفعه مخ مهدیه رو هم زده بودم و با خودم تا مسجد کشوندمش، تواوج گرمای خرداد و پای پیاده😬🥵!
تا رسیدیم مسجد الحمدلله کسی نبود و خودمونو پهن زمین کردیم
مهدیه خو فقط فُشم میداد😐!
موقع اذان ظهر تعداد بچه های مسجد بیشتر شد
نماز رو که خوندیم
رفتیم سر کلاس توحید مفضل
خانم دهقان با معرفی شخص مفضل شروع کرد
طبق حرف های ایشون جناب مفضل شاگرد امام صادق علیهالسلام بودند
که یک روز در حرم رسول خدا شخصی دانشمند به اسم ابن ابی العوجا که مسلمان هم نبود را میبیند و به مناظره ی ابن ابی العوجا و دوستش توجه میکند
که بحث آنها به خدا کشیده میشود
یکی از آنها میگوید : کدام خدا؟معلوم است که جهان خودش بوجود آمده و...
مفضل عصبی میشود و باخشم به چشمان ابن ابی العوجا خیره میشود ومیگوید:ای دشمن خدا!
چطور می توانی پروردگاری را انکار کنی که تو را در نیکو ترین ترکیب و صورت آفریده؟
- ببینم تو از یاران جعفر صادق علیه السلام هستی اوکه با ما اینگونه برخورد نمی کند .
بارها پیش آمده که خیلی بیشتر از این حرف ها را از ما شنیده ولی یکبار هم تند صحبت نکرده و پاسخ حرفهایمان را با کوتاه ترین کلمات داده ، طوری که اصلا نمی توانیم جوابش را بدهیم !
اگر تو از یاران اویی مثل او باما سخن بگو!
مفضل سرش را پایین می اندازد و از مسجد بیرون میرود
فردای آن روز در ساعتی که میدانست امام صادق علیهالسلام در خانه است به پیش امام میرود
امام صادق علیهالسلام از او پرسید:
چرا حالت خوب نیست مفضل؟
مفضل ماجرا را برای امام تعریف میکند
امام لبخندی می زند و میگوید: از فردا بیا تا برایت درباره ی خدا و آفرینش جهان بگویم
،چیزهایی بگویم که شناخت و معرفت مؤمنان را زیاد میکند و کج اندیشان از شنیدنش حیران و سردرگم می شوند!
امام با مهربانی و آرامش ادامه داد:
فردا صبح زود منتظرت هستم🙂
آن شب خواب به چشمان مفضل نیامد:
چه توفیق بزرگی!
امام میخواهد برای من درس خصوصی بگوید!
پس از نماز صبح راهی خانه ی امام صادق علیهالسلام شد.
امام که مفضل را دید صورتش شکفت و با لبخند سلام کرد
مفضل جوابش داد
-مفضل انگار دیشب خیلی انتظار کشیدی تا صبح شود؟
-بله بسیار انتظار کشیدم!
آقا جان اجازه میفرمایید هرچه میگویید بنویسم؟
امام سری تکان داد و فرمود:
بله بنویس
امام مهربان ما طی چهار روز راز های آفرینش را برای مفضل بازگو کرد ...
حتی یک حرف از صحبتهای خانم دهقان روهم جاننداختم ،همش رو نوشتم
وباشوق و امید فراوان منتظر ادامه ی ماجرا توی جلسهی بعد شدم
#بهقلمهانیهباوی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیزدهم به خاطر شروع امتحانات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_چهاردهم
تا دو بعد از ظهر تو مسجد بودم
میخواستم زنگ بزنم عباس
گفتم حتما باز طبق معمول با معصومه رفته دور دور🙄
باهاش تماس گرفتم
معصومه برداشت
الو سلام نرگس چطوری؟
-سلام عباس کجاس؟
-رفته خریدکنه، من تو ماشین منتظرشم
-معصوم خیلی خرج رو دستش ننداز این بدبخت سربازه،پولش کجا بود😐
-رفته برا خودش خرید کنه نه من:/
حالا چی شده از ما سراغ میگیری؟
-مسجدم بیاید دنبالم
-باشه بهش میگم🙂
-مرسیخداحافظ
-خدانگهدار عزیزم
معصومه دو سال ازم بزرگتر بود
خیلی از اوقات باهم بودیم
با وجود تفاوت سنی ای که داشتیم خیلی باهم سازگار بودیم
از لحاز فرهنگی خیلی باهامون منطبق بود
وتنها کسی بود که عباس رو میتونست رام خودش کنه😐😂
عباس که اومد مسجد معصومه باهاش نبود!
-معصوم جونم کو😕؟
-اولا سلام دوما خونه ی ماست
مامان ازم خواست ببرمش خونمون که اندازه هاشو بگیره تا براش چادر بدوزه
-سلام، اِههه پس میبینمش
-آره ولی نه زیاد
-😐💔
#بهقلم_هانیهباوی
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ « رفاقت با امام زمان»
👤 استادعالی
ماجرای دیدار علامه مجلسی با امام زمان...
#پیشنهاد_ویژه
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️