جملات شیک احوالپرسی برای موقعیت های متفاوت
درود بر شما
زیر سایه شما
سرت سلامت باشه
شادی هاتون مستدام
شیرین کام باشی
صاحب لطفی
لطف عالی مزید
به دیده منت
تصدقتون
تمنا میکنم
ثمره لطف شماست
خوبی از شماست
ارجمندید
موید باشید
سالم و سرحال باشید
مانا باشید
پاینده باشید
ارادتمندم
لطف شما زیاد ، مرحمت شما زیاد
استدعا میکنم
بزرگوارید ( بزرگ مایید )
بنده نوازی کردید
روزگار بر وفق مرادتون
موفق و پیروز باشید
خوبی هاتون ماندگار
برقرار باشید
از خوبی و محبت شماست
سر زنده و سربلند باشید
سعادتمند باشید و نیکنام ( موقعیت رسمی )
بسیار گرامی هستید
زنده باد
با آرزوی توفیق روز افزون
عزیز ما هستید
خدا قوت بهتون
عزت زیاد
دم شما گرم ( غم شما کم )
فدای شما
منور کردید
محبت دارید
من همیشه از دیدن شما خوشحال میشم.
امیدوارم حالتون خوب باشه
خوشوقتم
مشتاق دیدار
مشتاق دیدن شما بودم
ایام به کام
ممنونم از محبت شما
همیشه به ما لطف دارید
این از بزرگواری شماست
متشکرم برای مهربانی هاتون
امیدوارم ادامه روزتون عالی باشه خدا نگهدار
از هم صحبتی با شما لذت بردم
از اینکه دوباره می بینمتون خیلی خوشحالم
یک دنیا ممنونم ازت
همیشه خوش باشی
هم کلام شدن با شما تجربه گرانبهایی بود
معاشرت با شما موجب سعاتمندی ماست
این نهایت لطف شما را میرسونه
بینهایت سپاسگرازم
بینهایت لطف کردید
بینهایت خوشحال شدم
امیدوارم در آینده بازهم ملاقاتتون کنم
دعاگوی شما هستیم
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــ
"♡ بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ ♡"
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعد از 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم. ساعت 2 بعدازظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخودآگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم: «خدایا راضیام به رضای تو، آنچه از دوست رسد نیکوست» و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
از حدود سهونیم بعدازظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد، ساعت 7 بعدازظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم. آن شب، شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتد، اخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن را به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم خانۀ ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکسشان منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم: «بلند شید از خونه برید بیرون» و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتند این موقع صبح کجا بریم؟ دخترم همان لحظه گفت: «برای شهید عبدالله باقری در بهشتزهرا مراسمی گرفتند، بریم اونجا.» تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود، گفت: «شما هم بیا.» گفتم: «نمیآم، شما خودتون برید، میخوام خونه را مرتب کنم» و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت. خانواده حدود 9 صبح به بهشت زهرا رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود، همان گونه بود. احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم، حتی یادم هست که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است، با دیدن کارت ملیاش به محمدرضا گفتم: «تو دیگه نیستی، برای چی بهت نگاه کنم.»
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
https://daigo.ir/secret/5807980995
سلام و عرض ادب
عصر زمستونی تون به خیر ☺️
درخدمتتون هستیم!
از ما راضی هستین؟
کانال چطوره؟
دوست دارید چجوری پیش بره؟
چون نظر شما برای ما خیلی محترم و ارزش منده،منتظر نظر های زیباتون هستیم!
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74