هدایت شده از ️🍒"تبادلات گسترده ARNIKA"🍒
عکس خواهر جدید پریسا رو دیدی؟؟!!😳😱
چقدر شبیه خودشه😍😍
⁉️بیا تو این کانال تو آمار 3k عکسشونو با هم میزاره😱😱😱😱👇👇
⇣
⚠️ https://eitaa.com/joinchat/955187263Ce043bc8071 ⇠
https://eitaa.com/joinchat/955187263Ce043bc8071
هدایت شده از ️🍒"تبادلات گسترده ARNIKA"🍒
پایان تبادلات گسترده ARNIKA🌻✨
تب برا پیشرفته🤦🏻♀ لفت نده بین تب پست و تب نزارین ❌
ادمین تب میشم حدود +60 جذب در روز🚴🏻♀💕
آیدیم جهت ادمین تب شدنم🍒
@ARNIKA_tab
چنله مدارک⚡️🌪
@LINKD00NI
rooman.banooo.pdf
1.04M
#رمان_مرگ_مرا_باور_کن
#ژانر_تخیلی_ترسناک_معمایی_جنایی
خلاصه_صدای پچپچ میآمد...
از وسوسه و قتل میگفتند...
وسوسهی یک حیات ابدی!
تا به حال کنجکاوی و ترس را تجربه کردهاید؟
بعضی نبایدها جریان زندگی را به هلاکت میکشانند.
«ماوراء» دروغ نیست!
دریاچهی نقرهایِ گمشده!
هدف تمام انسانها
#عملبهقول
@Dokhtaranesayedali
من جادهی زندگیم🛣
در هر یک کیلومتر یه تابلو داره🚏
روی تابلوها هم نوشته شده:🔎
⧼1 کیلومتر مانده تا موفقیت مجدد😎💪🏻⧽
ᴳᴼ ᶠᴼᴿ ᴵᵀ ᴺᴼᵂ, ᴮᴱᶠᴼᴿᴱ ᴵᵀ'ˢ ᵀᴼᴼ ᴸᴬᵀᴱ.
الان برو دنبالش قبل از اینکه دیر بشه
❥@Dokhtaranesayedali
🔸 #پٌرُْٖوُِفّٰـــــَِـَِـَِـَِـَِـَِـــــاِِّٰیًٍِـَِـَِـَِـَِـَِـَِـَِلٌِْٔ
🌟❣💫🌟❣💫🌟
#عکس_نوشته 💕
@Dokhtaranesayedali
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #نوزده
ساکش آماده بود.
انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم.
ناهار فسنجان درست کردم.
خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند.
توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔
دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.
تسبیح را به تخت آویزان کردم.
بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.😢😞
دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊
بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.
ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...
نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم
و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم.
همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند.
غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم.
حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست.
هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم.
قرآن و کاسه ی آب آماده بود.
رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:
ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم.
به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد.
هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭
ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.
ــ قولت که یادت نرفته؟☺️
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...😍✋
گونه اش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...
و هر دو خندیدیم.
میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم.
این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند.
دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم.
انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد.
روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.
💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 طاهره ترابی