مداحی آنلاین - آروم آروم سر میرسه - حسین طاهری.mp3
4.43M
#میلادامامزمان💖
✨آرزومه ببینم سرباز گمنام تو ام ...
@shahid_dehghanamiri
🔸چه کتاب هایی درباره امام زمان نوشته شده است؟
🔹کتاب هایی را در این گزارش معرفی می کنیم که به شناخت بیشتر و بهتر ما از امام مهدی (عج) کمک می کند.
#معرفی_کتاب
👉 yjc.ir/00UfYF
🆔 @YjcNewsChannel
امام جعفر صادق (ع) فرمودند:
به وقت ظهور ، نشاط و شادی به برزخ نیز سرایت می کند و مؤمنین از فشارهای آن دیار راحت می شوند.
#ThePromisedSaviour
#گوشه_نشین
@shahid_dehghanamiri
چقدر خوب میشه اگه قبل از لفت دادن ، اشکال کانال رو بگید تا برطرف بشه و کانال پیشرفت کنه🌹
#تشکرات
#عیدکممبروک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی💔
به غبار حرم و کرب و بلایت سوگند،دوست دارم که شبی در حرمت گریه کنم...💔
الان فکر کن روبه رو گنبد ارباب نشستی چی به آقا میگی؟؟
دلتون شکست التماس دعا🙏🏻
@shahid_dehghanamiri
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان(عج)
یاصاحب الزمان (عج)
چه خوش است روز جمعه،
زکنار بیت کعبه...
به تمام اهل عالم،
#برسد_صدای_مهدی(عج)...!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
@shahid_dehghanamiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | جمعہ ها ...
نبودنٺ ...
بر شانہ ے ؛
بغض ٺنهایے ام ...
خیراٺ
اشڪ میڪند ... |•°
@shahid_dehghanamiri
•یهاستادداشتیـممےگفت:
+ اگه #درسمےخونینبگینبراامام زمان
اگه#مهارتڪسبمےکنیننیتتونباشه
براےمفیدبودنتو
دولتامامزمان♥️🌱
اگہ#ورزشمےکنینامادگےبراے
دوییدنتوحکومتڪریمهآقاباشه
اینجورے میشیم⇓
#سـربازقبلازظهـور :)🕊
@shahid_dehghanamiri
اَعوذُبِاللهِ
مِنْ شَرِّ
نَفْسے
ڪہفاصلہایشدبین منوخدا...
@shahid_dehghanamiri
تقدیم به بهترین و گرمترین ممبرزهای دنیا👇🌺☺️
به رسمِ "رفاقت"
برایت دعاهای خوب می کنم ؛
دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد
و غصه هایت سطحی و زود گذر
دعا می کنم مسیرِ موفقیتت هموار باشد و انگیزه های صعود و پروازت ، بسیار ...
دعا می کنم هرگز در پیچ و تابِ زمانه ، بی پناه نباشی ،
هرگز دلت نگیرد ،
و چشم های خوشرنگت ، هیچ زمانی خیس و اشک آلود نباشد !
دعا می کنم عاشقِ کسی باشی ؛
که عاشقت باشد ،
و کسانی کنارت باشند ؛
که تو را می فهمند و هوای دلت را دارند ...
من خوشبختی ات را ، شادی ات را ، آرامشت را ؛
من آرزوهای زیبای تو را آرزو می کنم ...
آرزو می کنم به معنای واقعی "زندگی کنی" ...
#دلنوشتههاییکطلبه
@shahid_dehghanamiri
به روایت #همسر_شهید
شهید مدافع حرم #سجاد_طاهرنیا
آقا سجاد نمازهایش را با توجه و دقت بسیار می خواند.
هرچه زمان بیشتر می گذشت نمازهایش عاشقانه تر می شد!
هیچ عجله ای برای تمام کردن نمازش نداشت حتی در ذیق وقت!
اهل نافله ی شب بود!
یک مدتی بود که می دیدم در نمازهای شبش گریه می کند و حالات خوشی دارد کم کم این حال خوش به نمازهای یومیه هم رسید...
در نمازهای واجب و یومیه اش هم اشک می ریخت.
بوی رفتنش می آمد اما نمی خواستم رفتنش را باور کنم
درست مثل کسی که خودش را بخواب زده باشد ..!
@shahid_dehghanamiri
" بسم رب الشهدا "
📖 برشی از کتاب "یک روز بعد از حیرانی "
✏️نویسنده : فاطمه سلیمانی ازندریانی
#شهیدمحمدرضادهقان🌹
به گمانم بیشترین جسارتت را از همین ورزش گرفتی. نه اینکه پیش از آن ترسو بوده باشی.حتما آن قدر جسور بودی که فقط با این ورزش راضی می شدی. اما هرپه بیش تر پیش می رفتی جسارتت هم بیشتر شد. آن قدر که گویا دیگر چیزی به اسم ترس در وجودت نبود. وگرنه چرا بین این همه آدم توی صف نانوایی فقط تو باید به داد نانوا برسی و مقابل اراذل بایستی؟ آن هم در چهارده سالگی. دخل را خالی کرده بودند و حتی بزرگ ترها همه با دیدن قمه و چاقو ترسیده بودند و قدمی برنداشته بودند. شاید خیلی ها فرار هم کرده بودند. اما اول تو و بعد دوستت، سهیل، به کمک نانوا می روید. فقط توی فیلم ها دیده بودم که یک نفر شیشه نوشابه را می شکند و از آن به جای سلاح استفاده میکند. این سر و گردن یک بار هم آنجا مورد حمله قرار گرفتند. آن قدر زخم عمیق بوده که پرسنل بیمارستان لولاگر دیپورتت کرده بودند و ارجاعت داده بودند به بیمارستان سینا. سیزده تا بخیه هم اضافه شد به آن چهل تا بخيه ی قبل. آنجا هم دست از شیطنت برنمیداشتی و اجازه نمی دادی گردنت را بخیه بزنند. پرستار انگشتش را توی گردنت فروکرده بود و عمق زخم را نشانت داده بود.
یاد چهره گریان مهدیه که می افتم دلم میلرزد. وقتی که در غیاب پدر و مامان فاطمه از زخمی شدن تو باخبر می شود و بعد از برگشتنشان با چشم پر از اشک خبر زخمی شدنت را می دهد. نمی دانم چرا مهدیه گریان جلوی چشمم دختربچه شش هفت ساله است. همان مهدیه ای که با پدرت تماس گرفته و گفته بود: «محمدرضا مرد!»
زمان این دیگر برای خودش خانمی شده بوده. یک خواهر بزرگ تر توی هفده هجده سالگی که دستش به هیچ کجا بند نبوده. داشتن خواهر بزرگ تر نعمت بزرگی ست. من که محروم بودم از این نعمت. اصلا خودم نعمت بودم. تو قدر این نعمت را می دانستی؟ حتما می دانستی که این همه با مهدیه رفیق بودی. مهدیه ای که هیچ وقت از دست شلوغ بازی های تو آسایش نداشت.
دبیرستانی هم که شدی آرام و قرار نداشتی. مثلا هم دبیرستانی که انتخاب کرده بودی دبیرستان آبرومندی بود هم رشته ای که انتخاب کرده بوده ظاهری آرام طلب می کرد. اما نه معلم هایت از دست شیطنت های تو در امان بودند و نه هم شاگردی هایت. آن قدر شیطنت کرده بودی که به حرف نمی شد بیان کرد، باید با چشم می دید. تنها تمهید مشاور مدرسه تماس با مامان فاطمه بود و نشان دادن آتش سوزاندن هایت. مادری را تصور کن که از ساعت هشت صبح توی دفتر مدرسه نشسته و زنگ تفریح یکی یکی بچه ها را می بیند که از تو شکایت می کنند که «محمدرضا رو ببینید.»، «محمدرضا فلان کار رو کرد.»، «آقا، محمدرضا...» بدون اینکه بدانند آن خانمی که ساکت نشسته مادر توست. فقط بچه ها نبودند که از تو شکایت داشتند. معلم ها هم عاصی بودند. زنگ تفریح دوم نوبت دبیر زبان بود. با حالت درماندگی همان طور که گچ روی لباسش را می تکاند سر تکان داده و گفته بود: «آقا خودت بیا ببین . من خسته شدم. دیوونه شدم.» به گمانم بدش نمی آمده از دست تو سرش را به دیوار بکوبد. مشاور هم نامردی نکرده بود و برای اینکه مامان فاطمه مطمئن شود که از تو حرف می زنند چشم و ابرو خم کرده و پرسیده بوده: «کدوم شاگردت اذیتت میکنه؟»
قیافه دبیر زبان دیدنی بوده وقتی با تعجب به مشاور نگاه کرده گفته:« و محمدرضا دیگه. مگه نمی دونید؟» بی خبر بوده از نقشه مشاور مدرسه.و گویا آزار و اذیت تو آن قدر بدیهی بوده که تجاهل مشاور، معلم زبان را متعجب کند.
سومین ساعت نوبت روبه روشدن توبا مادر بود، بلکه سرزنش های مادر کارساز باش.وارد دفتر شدی اما به مادر نگاه نکردی.حجب و حیا داشتی و به صورت زن نامحرم نگاه نمی کی.خبر نداشتی زنی که تو دفتر نشسته از هر محرمی محرم تر است. می شد اما به مادر نگاه نکردی. با همان قدی همیشگی ات دست روی میز مشاور گذاشتی و گفتی: «بله، بفرمایید؟»
مشاور حتما زیر چشمی مادر را نگاه کرده و بعد از تو پرسيده: «چقدر آتیش سوزوندی ؟»
- هیچ چی
- بچه ها رو چرا اذیت کردی؟
- من کاری نکردم!
- چطور کاری نکردی؟ کلاس زبان رو ریختی به هم. آقای فلانی اومده شکایت کرده.
بعد از جایش بلند شده و گفته: «بیا این طرف. بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم.»
و تو همچنان سر به زیر بودی، حتی وقتی مقابل مامان فاطمه استادی . رنگ از رویت پرید وقتی صدایش را شنیدی: «چرا سرت پایینه؟ میخوای بگی من خجالتیم؟ از تو بعیده. سرت رو بلند کن.»
ابرو های درهم صورت گرفته ات را تصور میکنم وقتی با دلخوری گفتی: «تو اینجا چه کار میکنی؟» حتی جای شاخ های روی سرت را می بینم وقتی که شنیدی: «من از هشت صبح اینجام.»
#ادامهدارد....
@shahid_dehghanamiri