🍃📽|°• #مصاحبه...
🎈🌿|•°تسنیم : در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟
🌸|•° #خواهرشهید :
دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر میزد از اینکه خسته شده...
من احساس میکردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده...
این مدل حرف زدنها از #محمدرضا خیلی بعید بود.
منتها جدی حرف نمیزد و خیلی کم مظلوم میشد یعنی اغلب با شیطنتهای خاصی و با شوخی و خنده حرفهای جدیاش را میگفت...
آخرین بار سهشنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمیگردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خستهام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه میآیی...
من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود...
در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد...
یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد...
بعد که صحبتش با مامان تمام شد دوباره با من صحبت کرد و گفت:
مامان و بابا را راضی کردی؟
چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم...
#ادامه_دارد...
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽| #مصاحبه
#محمدرضا_دهقانامیرے🎈🌿
متولد 26 فروردین ماه سال 74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود.
💜بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت میکرد.
دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت.
چون دو دایی #محمدرضا شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت.
💙شهید #محمدرضا_دهقان_امیری از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که 21 آبان سال 94 در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد.
ویژگیهای #محمدرضا از نگاه #مادر و #خواهر او که روزها و سالها شاهد بزرگ شدن فرزند و برادر خود بودهاند، رنگ متفاوتی دارد.
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽| #مصاحبه...
به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم:
«محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود»
بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف میزنند به من گفت: تو خجالت نمیکشی!
من باید برای تو هم حدیث بخوانم؟؟
گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی؟
گفت: «امیرالمومنین میفرماید برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن تا ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری»
من خیلی امیدوار شدم و گفتم : الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به #محمدرضا گفتم
«بابا راضی شد حله!»
بعد ذوق کرد و همان راضیام ازتها را شروع کرد و گفت :
به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا میآورم.
#ادامه_دارد... 😌
#شهید_محمدرضا_دهقان 🦋💐
#تسنیم🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽| #مصاحبه
این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم...
دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از #محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند... آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده؟
اما هیچ کس جوابم را نمیداد.
بعد گفتم : که اصلا عکس #محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟
این را که پرسیدم یک شخصی که نمیدانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت :
«خبر شهادت محمدرضایتان آمده»
در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم...
سهشنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش میگفتم : #محمد مراقب خودت باش داری چه کار میکنی؟ کار خطرناکی که نمیکنی؟
میگفت:
مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم..
اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت:
چرا اینقدر میگویی مراقب خودت باش؟!
#ادامه_دارد... 😌
#شهید_محمدرضا_دهقان 🦋💐
#تسنیم🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽| #مصاحبه...
شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر...
پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور
محمدرضا گفت: پس دوتا میآرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر میخواهی برای محسن هم بیاورم؟
توی همان صحبتهاش آنقدر با شوخی و ساده حرف میزد و صحنهها را برای ما عادی جلوه میداد که ما فکر میکردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتیم. به #محمدرضا گفتم آنجا چه کار میکنید میگفت: میخوریم، میخوابیم، فوتبال بازی میکنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که میگرفتم باز هم همین حرفها را میزد و حتی در حرفهایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت...
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽| #مصاحبه...
نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟
💜از آن روزی که #محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم منتظر #محمدرضا نباشید #محمدرضا برنمیگردد.
من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای #محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمیگردد.
پیش خودم گفتم #محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن #محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم.
بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم.
ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر #محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت.
این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم.
آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد.
همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتد اخوی بزرگم آقامحمدعلی که #شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد.
آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟
بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم.
بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! #محمدرضا پیش من است»
و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم.
تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم...
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽| #مصاحبه ...
🧡آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه برویدبیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود...
همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟؟
دخترم همان لحظه گفت برای شهید عبدالله باقری در بهشتزهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا.
من تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا. من گفتم نمیآیم شما خودتان بروید, میخواهم خانه را مرتب کنم و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت.
خانواده حدود ساعت 9 صبح به بهشت زهرا(س) رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود.من احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم حتی یادم است که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است, با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چی بهت نگاه کنم.
برای اینکه بهتر بتوانم دوریاش را تحمل کنم یکی از پیراهنهایش را روی چوبلباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم که شوهرم و دخترم میگفتند:
مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو میکنی!
ولی من با این چیزها 45 روز را طاقت آوردم اما آن روز همه اینها را جمع کردم.
اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد میخواستم آن خبری را که میدانستم به آنها بگویم اما میگفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند...
برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتند سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم...
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم 🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽| #مصاحبه ...
🧡گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است
همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم, شروع به شیون و گریه و زاری کرد. من گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما میگفت شما کوهی!گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه میمانی؟ و من اصلا گریه نمیکردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: این وصیتنامه شهید است و میخواهیم خوانده شود
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم 🌸
@shahid_dehghanamiri
🍃📽 #مصاحبه.....
🧡در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!»
آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود وبرای من خیلی جذاب بود و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا میگشتیم و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آمادهشان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم عکسالعمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج میرفتیم و هر شهیدی را که میآوردند میرفتیم و میدیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستادهاند و حالتهای خیلی ناراحتی دارند که من احساس میکردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.
پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بیسر باشد و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بیسر برگردم افتادم و به خودم میگفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بیسر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده و همانطوری که خودش میخواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم 🌸
@shahid_dehghanamiri