eitaa logo
به یاد شهید دهقان
431 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
154 فایل
+إمروز فضاے مجازے میتواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•] ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا ڪپے با ذڪر صلواٺ✔
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد شهید دهقان
@shahid_dehghanamiri
🦋| روزشمارمادرانه۲ هیچ میدانی، الان دقیقا ۱۴ روز هست که شبها و روزها به خانه نیامده ای، در مدرسه سرم را به پسر بچه های قد و نیم قد که چهره کودکی تو را در صورتهایشان می کاوم، گرم میکنم، تا عبور ساعتها را متوجه نشوم، زمان در مدرسه تند به سرعت برق و باد میگذرند، شاید به این خاطر است که میخواهند من را به گوشه دنج خانه پرتاب کنند، جایی که نبودت بی تابم میکند، من قوی و سرسخت بار آمده ام اما نمی دانم چرا این دفعه... خانه ایی که گاه و بی گاه وارد اتاقت میشوم و نظاره گرِ لباسها و کیفت پشت آویز در، دست رویشان می کشم و دور از چشم بقیه بویشان میکنم و عطر دل انگیز وجودت را تا عمق جانم می فرستم. امروز شورای دبیران داریم، دل آشوبه ی اخیرِ چند روزه من مانع نظم در انجام وظایفم نیستند، منتظر حضور همکارانیم، هنوز یک ربعی از شورا نگذشته است که موبایلم زنگ میخورد، شماره ایی ناشناس و عجیب، جهت پاسخگویی از اتاق شورا بیرون میروم. دلم میخواهد دور باشم از راهروی مدرسه، فلذا قدم در حیاط می گذارم ، و جواب میدهم: بله سلام بفرمایید. صدایی نمی آید، بوقی آزاد در دلم غوغایی بر پا میکند، دستانم یخ کرده اند، منتظر می ایستم و به آسمان نگاه میکنم، قلبم گواهی تلفن محمدرضا را میدهد، خداخدا میکنم دوباره زنگ بخورد، موبایل مثل اسفنج مچاله شده در دستانم فشرده شده است، نفسم حبس، زنگی دوباره، صدای قلب خودم را می شنوم: سلام مامان... خوبی. احساس میکنم از عمق تاریخ، از دورترین جای ممکن در هستی، صدایش را می شنوم، صدایی ضعیف اما پر توان، آتشِ صدایش قلبم را آب میکند و همچون قطرات دانه های مروارید آسمانِ چشمانم را بارانی، خوش و بش میکند، صدای قهقهه مستانه اش شور میدهد به تک تک سلولهای وجودم، - سلام عزیزم، کجایی مامان؟ چرا زنگ نمی زنی؟ سعی میکنم فقط بشنوم تا گرمای صدایش بر یخهای وجودم بنشیند. خداحافظی میکند، من نیز. دو دقیقه بیشتر طول نکشید این وصل، دلم نمی خواست تمام شود، اما شد. زانوانم تاب بدنم را ندارند حال برگشت به اتاق شورا را ندارم در اتاقی دیگر می نشینم و های های بی صدا گریه میکنم، همکارانم نگران، یک نفر جلو می آید و در خلوتی دونفره جویا میشود. بند دلم باز میشود و میگویم: برای پسرم، از من دور شده، خیلی طولانی، خارج رفته، برای تحصیل، علم آموزی، از نوع معنویش، عاشقانه، داوطلب، بسیجی، حضرت زینب، دفاع، حرم، س...و...ر...ی...ه |• @shahid_dehghanamiri
به یاد شهید دهقان
@shahid_dehghanamiri
🦋| روزشمارمادرانه۳ ... دل توی دلم نیست،میدانم محمدرضا دارد یک کارهایی میکند، آموزش می بیند، آنهم از نوع سختش، گاها شبها دیروقت به خانه می آید، خسته و کوفته. خودش به وضوح رضایتمند است اما من نگرانش هستم، سوال پیچش می کنم. بعضی وقتها که حوصله دارد سرِ صبر فلسفه می بافد و دلِ سیر جواب میدهد، طوری که خسته ام می کند و پشیمان از سوال، اما تکنیک های سرِحال آوریش حرف ندارد، با دلقک بازی و ایجاد پیام بازرگانی آدم را از خستگی، و از جدیت در پرسش بِدَر می آورد، اما امان از وقتی که حوصله ندارد یا خسته است با انبر هم نمی شود از زیرِ زبانش حرف کشید. می دانم تصمیمش چیست. اما به خاطر دل خودم هم که شده به زبان نمی آورم، حتی بهش فکر هم نمی کنم، راستش در فکرم بیقرارم. هنوز رفتن محمدعلی بعد سی و یک سال برایم مثل گدازه های آتش، سوزان است، فلذا از فکر کردن طفره می روم، خودم را به بی خبری می زنم، بی خبری خوش خبریست. اما هر لحظه دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. در خانه همیشه درحال پِچ پِچ کردن با مهدیه اوقات خودش را پر می کند، می فهمم که خواهر برادری درحال پنهان کاری هستند، شنیده ام که تاریخ تکرار میشود، اما اینجا و الان در سال نود و چهار تاریخ انگار با تمام جزئیاتش در حال تکرار است، پنهان کاری از همان نوع قدیمی اش که خودم در مقابل پدر و مادرم انجامش میدادم، پنهان نمودن جدیدترین اخبار از عزم بر رفتن های مکررِ محمدعلی و محمدرضا... به رزم. @shahid_dehghanamiri
به یاد شهید دهقان
🦋| روزشمارمادرانه۵ بعدترها شنیدم تو روز تاسوعا نزدیک و شاید کنار آقا عبدالله باقری بودی و دیدی آن لحظه را که تیر حرامیان برگونه اش نشست. حالا علت صدای خسته و تکیده ات را در شب عاشورا درک میکنم صدایت فریاد میزد که زخمی عمیق بر قلبت نشسته اما دل مادرانه من باز مادی می اندیشد، محمدرضا نکنه سرما خوردی؟ قرص داری بخوری؟ ریتم صدایت خیلی برایم آشناست من این ریتم را می شناسم، شبیه صدای دائی محمدعلیست شبِ قبل از پرواز: فاطمه به آقاجان بگو من دارم میرم مقرّ. با اینکه از هیئت برگشته بودیم، همراه مهدیه، و باید فرح بعد روضه برایمان تداعی میشد آن طور که تو هماره میگفتی، اما دلهره عجیبی در دلم لانه کرده بود در اتوبوس شرکت واحد بودم که زنگ زدی، دیگر شماره ات برایم ناشناس نیست، آشنایی ست که امواج قلبم را تنظیم می کند. هردویمان احتیاج به تجدید قوا داریم، ایستگاه دانشگاه شریف پیاده شدیم و هم کلام تا خانه از دردها و فراق ها گفتیم، به مهدیه گفتم: صدایت دیگر زمینی نبود، گفتمش آماده باش برای هجران، خودت را با الطاف حلم و صبر بساز، فرصتِ کمی باقی مانده. مهدیه گفت: کاش بیاید و بار دیگر برود، کاش سرباز حسین را یکبار در آغوش گیریم و بویش کنیم... اما قلب من گواهیه دیگری می داد، حرفهایم برای قلب خودم سنگین بود چه برسد برای قلب نحیف و جوان مهدیه، وای خدایا من چقدر آن شب سنگدل شده بودم، اما نه سنگدل نبودم بلکه نزاعی بین مادر یگانه بین و مادر بیگانه بین درمیان بود، این مادری که اینگونه از شهادت فرزند و پاره جگرش حرف می راند منِ دنیایی و مادی ام نبود، نمی دانم چی و کی بود، فقط میدانم دستی رحمت بین بر قلب و روح من مماس شده بود و داشت تمام وجودم را اشغال میکرد. همان دستی که محمدرضا را در آغوشش فشرد و بوسه بر گونه اش زد... @shahid_dehghanamiri