فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با چشمای خیسم🥺
نامه مینویسم...✉️
#یامهدی
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
وقتی درونت پاک باشد، خدا چهرهات را گیرا میکند
این گیرایی از زیبایی و جوانی نیست، این گیرایی از نورِ ایمانی است که در ظاهر نمایان میشود!
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از خالڪوبی تا شهـادت
قسمت ســوم
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
شهید مجید قربانخانی 💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه اتل متل توتوله...
#شهیدمصطفی_صدرزاده
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
#روایت_عشق^'💜'^
اربعین زنگ زد و گفت:
﴿حاج سعید دعا کن شهید نشم!﴾
ازهمان جلسهی اول فهمیده بودم ڪه منطق حمید سربازی ڪردن برای امام زمان(؏ج) است و دوست دارد تا جایی ڪه میتواند و از دستش برمیآید برای امامش ڪار انجام دهد و نمیخواهد با زودرفتن همهچیز را تمام ڪند.
اما به شوخی گفتم:
«همه میخوان شهید بشن، تو نمیخوای؟»
گفت: «اینجا خیلی کار میشه انجام داد.
دعا کن شهید نشم!»🌱
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی❤️🕊
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
⚫️#محرم_نامه_شهدایی
🖤شهید مدافعحرم حسین هریری
▪️شهید هریری جزو بنیانگذاران سه هیئت از جمله هیئت عشّاقالزهرا در مشهد بود که با مدیریت وی اداره میشد و از شروع روز اوّل ماه محرم تا پایان ماه صفر، استراحت برای او معنایی نداشت.
▪️بیشتر وقتها در حرم امام رضا علیهالسلام با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود که «اگر میخواهیم مصیبت اهلبیت علیهمالسلام را درک کنیم، نباید راحتطلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.»
▪️حسینآقا بیشتر وقتها نذرهای هیئت را به محلههای فقیرنشین مشهد میبُرد و در بین نیازمندان پخش میکرد. همچنین به صورت مخفی به افراد نیازمند کمک میکرد.
🎙راوے: همسر شهید
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
🌹با شهداء تا شهداء🌹
تواضع
سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدم بیرون و راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا.
داشتند غذا میدادند چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها یکدفعه چشمم افتاد به او
یک آن خیال کردم اشتباه دیدم دقیق تر نگاه کردم با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده
رفتم جلو احوالش را که پرسیدم گفتم: شما چرا واسیادی تو صف غذا ، مگه فرمانده گردان...
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت، گفت: مگه فرمانده با بسیجی های دیگه فرقی میکنه که باید بدون صف غذا بگیره؟
یاد حدیثی افتادم:(من تواضع لله رفعه الله) پیش خودم گفتم الکی نیست برونسی این قدر توی جبهه پر آوازه شده
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند ولی از پس او بر نیامده بودند.
خاطره ای از شهید عبدالحسین برونسی
به نقل از همرزم شهید
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
نام : سعید
نام خانوادگی : شبان گورچین قلعه
نام پــــدر : قربانعلی
تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۰۱/۰۲ - ارومیه🇮🇷
دین و مذهب : اسلام ، تشیّع
وضعیت تأهل : متأهل
تعداد فرزندان : ۱ فرزند
شغل : پاسدار
درجه : ستواندوم
ملّیّت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۳/۰۶/۰۲ - تکریت🇮🇶
مــزار : باغ رضوان ارومیه
توضیحات : اولین شهید مدافعحرم استان آذربایجان غربی، برادرزاده شهید دفاعمقدس «محمدرضا شبان»
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم پرویز بامری پور
🎙راوے: خواهر شهید
🔮برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان پدر و خانواده بود و همیشه توصیه به خوببودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت میکرد. اخلاق و رفتارش آنقدر جذبکننده بود که همه دوستش داشتند. هیچوقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی میآمد، دوستانش دائم زنگ میزدند که برگرد!
🔮در یک دستنوشتهای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته که مثلاً «هر که با شما بدی کرد، شما با خوبی پاسخش را بدهید! در سلامکردن پیشقدم باشید! شما سلام کنید؛ مهم نیست آدمها جوابت را بدهند یا ندهند!» و مسائل اینچنینی. همیشه پرویز از لباس و غذا و مال خودش میگذشت و به دیگران میداد. او روی حلال و حرام هم خیلی حسّاس بود.
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
📨#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم مسعود عسگری
🔷کــــودکی پُر از شیطنــــت
مادر شهید روایت میکند: هشتم شهریور سال۱۳۶۹ مسعود را خدا به من هدیه داد تا به رشد و بالندگی برسد و برای خودش انتخابش کند. مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد اما از هر اتفاق سالم بیرون میآمد💚☺️
دو مرتبه در همان کودکی دچار برقگرفتگی شد که هر دومرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. یک مرتبه خواب بودم، ناگهان از صدای کوبیدهشدن چیزی به دیوار پریدم بالا🗿😨
هاج و واج چشمانم را که باز کردم، دیدم قیــــچی فلزی کوچک در پائین پریز بــــرق روی زمین افتاده و مسعود سالــــم است. موقعی من که خــــواب بودهام، او به دور از چشم من، قیــــچی را برداشته بود و داخــــل پریز برق فــــرو کرده بود و براثــــر بــــرقگرفتگی به دیــــوار پرتاب شده بــــود✂️🤭
یکبــــار دیگــــر هــــم سیــــم لخــــت بــــدون محافــــظ را داخــــل پریــــز بــــرق فــــرو بُــــرده بــــود کــــه کــــمی دستــــش سوخــــت و حتی دوسالــــش هم تمـام نشده بود🔌😶🌫
چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد که ناگهان دیدم دارند داد میزنند بچهتان ماشین روشن را به حرکت درآورده و رفته💨🚙
ماشین به داخل جوی آب افتاد و فقط خداوند کمک کرد به ما چون جلوی ماشین یک مغازه نانــــوایی بود که تعداد زیادی آنجا بودند و اگر ماشیــــن داخل جــــوی آب نمیافتاد، تعداد زیادی جــــان خودشــــان را از دست میدادند. بعــــداً مسعــــود میگفت: راننــــدگی را پیچــــاندم و رفتــــم🛼😵💫
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونهدَمبزنمازمدافـــعِحـــرمِعشـــق
چگونهوصفڪنمآنحماسههاےعیانرا
درودبرشرفوعزّتجـوانِغیورے
ڪهدرهواےحرم،نذرمےڪندسَروجانرا
🕊بهیاد ستواندوم پاسدار
🌹شهید مدافعحرم سعید شبان
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b