eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
33 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/187105918Ce558e6c9ac
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شهید محمود کاوه" هر آنچه از خدا می خواهید با واسطه از شهدا، در نماز اول وقت طلب کنید .. شهید🕊🌹 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهل و چهارم : ابوجعفر ( ۱ ) ✔️ راوی : حسین الله کرم ، فرج الله مرادیان 🔸روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچ ههاي اندرزگو، عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 🔸براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري و رضا گوديني و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند. وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 🔸با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايي مواضع دشمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقش هاي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشت كه يكي جاده آسفالته و ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. 🔸فاصله بين اين دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شد به سرعت روي جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم. 🔸از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقيها هنوز بر روي بازيدراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهاي عراقي به آن سمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانك روشن شده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبانهاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. 🔸وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقيها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آ نها نفوذ كرد هاند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشت آن به سمت ما  آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصمي مگيري باقي نگذاشت! 🔸بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسي مچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد. 🔸يكي از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟! گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. 🔸همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكني!؟ از اينجا تا مواضع خودي سيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودکی که دست زخمی خود را به کودک مجروح دیگر نشان می‌دهد... 😭 و من فرو می ریزم در تماشای این غم عمیق بشریت در آخرالزمان؛ رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
⭕️ تصویر کمتر دیده شده از مقام معظم رهبری، سردار قاآنی و ادواردو انیلی 🌹۲۴ آبان ۱۴۰۰ بیست وسومین سالگرد شهادت مظلومانه دکتر "ادواردو (مهدی) آنیلی" به دست شبکه ترور صهیونیسم جهانی ♦️کسی که مالکیت کارخانجات بزرگ لامبورگینی، فراری، فیات ومالکیت باشگاه یوونتوس و.. را با محبت اهل بیت(ع) عوض کرد. رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید ادواردو آنیلی تنها وارث میلیاردر مشهور جوآنی آنیلی بود که بعد از مسلمان و شیعه شدن بخاطر اعتقادات مذهبی اش زندگی سختی را گذران و سر انجام برای اینکه ارثیه کلان پدر به دست او نرسد به شهادت رسید. یادش، راهش جاودان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••🥀💔 ♥️ مادرشهید: مسعود جان هر چند بار که این تکه فیلم کوتاهو دیدم با خنده ی شیرینت، خندیدم... آخر فیلم، با تکون دستت که خواستی سوال کننده رو رد کنی، قربون صدقت رفتم... مادر به فدای شوخ طبعیت مادر به فدای شجاعت و جدی بودنت خدارو شکر بخاطر داشتنت خدارو شکر بخاطر عاقبت بخیریت پسر مهربونم، تا آخر عمر محتاج نگاه مهربون و دعای خیرت هستم لحظه لحظه های زندگیم به یادتم به امید روزی که دستمو بگیری و شفیعم باشی 💔مادرانه 🌷مادران_شهدا اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
18.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مصاحبه‌ی هدی حجازی، مادر سه دختری که در حمله‌ی هوایی ۲۰۲۳/۱۱/۵ رژیم صهیونیستی به خودروی غیرنظامی در جنوب لبنان به شهادت رسیدند رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
امروز مصادف با سالروز شهادت سید بزرگوار❣ شهید سید مرتضی میر معصومی متولد شهر اصفهان،محله لادان 🌹شهید سرافراز دردوران کودکی بهمراه پدرش راهی مسجد میشد واین شروع عاشقی به اهلبیت علیهم السلام بود. 🌸درهمان کودکی عاشق نماز و قرآن بود بطوریکه در سن ۵سالگی نماز ش راصحیح میخواند و مورد تشویق اطرافیان قرار می‌گرفت، 🌷با گذشت زمان وشروع نهضت اسلامی به جمع انقلابیون پیوست و همواره دراین جهت پیشتاز بود 🌷اولین بار ازطریق جهاد عازم مناطق جنگی شد و سپس بعنوان رزمنده ای دلاور به سوی جبهه ها شتافت سرازپا برای رسیدن به معبود نمی شناخت ووصیت وی گواه این موضوع است 🌹شهید عزیز در عملیات محرم شرکت و بادلی مملو از عشق اهلبیت وامام بزرگوار به یاران شهیدش پیوست وجسدمطهرش مفقود گردید، آقا سید ما دارای اخلاقی وارسته وقلبی پاک و مهربان داشت خوش برخورد وسربزیرومتواضع وفروتن 🌹در گوشه ای از وصیت خود چنین می‌گوید: من درحالی وصیت نامه می نویسم که ممکن است تاصبح روز دیگر دراین دنیا نباشم فرمان رهبرم رامو به مواجرامی کنم ویک قدم ازخدا وولایت فقیه دورنخواهم شد ازشما می خواهم که برای فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وسلامتی امام دعا کنید هرگاه به یاد من افتادید بجای گریه کردن برای من،برای علی اکبر امام حسین علیه السلام وقاسم جوان وحضرت ابالفضل العباس علیه السلام گریه کنید شهید 🕊🌹 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
شهید شهبازی می گفت: وقتی کاری تکلیف شد، روی چند و چونش نباید حرف زد، بلکه باید عمل کرد. واقعا هم همین طور بود. همان حاج محمودی که در راه مقر فرماندهی، مثل کوه سفت و سخت ایستاده بود که نباید عملیات کنیم، حال که پای تکلیف شرعی شده با تمام وجود آماده ی انجام عملیات بود. شهید🕊🌹 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
خانواده آسمانی 13.mp3
9.01M
۱۳ 🎤 امیرالمؤمنین علیه‌السلام از راز دیگری از نظام خلقت پرده برداشته، ✦ و برادر مومن را از برادر تنی، حقیقی‌تر، قوی‌تر، و پیوند آنها را محکم‌تر و ماندنی‌تر بیان کرده است. چه رازی در خلقت است که این استحکام و اتصال قدرتمند روحی را به وجود آورده است ؟
فصل سوم : شمشیر ذوالفقار قسمت چهارم آخر شب دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. پاهایم ورم کرده بود، خسته بودم. چشمانم را به‌سختی باز نگه داشتم. زیر دلم خیلی درد می‌کرد. باد بزن دست گرفتم و کمی خودم را باد زدم. چند دقیقه بعد درد امانم را برید؛ فهمیدم موقع زایمان است. چراغ اتاق برادرم خاموش بود. مادرم شب را سر کار مانده بود. رجب فوری رفت دنبال زن دایی. چندین مرتبه از حال رفتم و به هوش آمدم. نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدیم. درد نفسم را بریده بود. چیزی نمانده بود کمرم از وسط نصف شود. بازوی پرستار را محکم فشار دادم و جیغ کشیدم. پرستار با عصبانیت دستم را پس زد و گفت: «چی‌کار می‌کنی؟! تو رو تربیت نکردن؟!» انگار آب یخ روی سرم ریختند! به‌زحمت از تخت پایین آمدم. خیلی بهم برخورد. گفتم: «من درد دارم. دست خودم نیست! بازوت رو محکم فشار دادم، از جا که نکندم!» چادر سر کردم و از اتاق رفتم بیرون، دنبال درِ خروجی بیمارستان می‌گشتم. رجب و زن دایی افتادند دنبالم که: «کجا میری؟!» فریاد زدم: «منو ببرید خونه! دیگه اینجا نمی‌مونم.» رجب دستپاچه دنبالم راه افتاده بود و می‌گفت: «صبر کن زن! بذار ببینیم دکتر چی میگه.» فریاد زدم: «بمیرمم اینجا نمی‌مونم. رجب! منو ببر خونه.» پا در یک کفش کرده بودم و داد می‌زدم. با لجبازیِ من به خانه برگشتیم. رجب دنبال قابله رفت. اشهدم را خواندم. گفتم خورشید فردا را نمی‌بینم! از هوش رفتم؛ اما تقدیر چیز دیگری برایم نوشته بود. اول خرداد سال 44 صدای اذان صبح و گریه‌های امیر به هم گره خورد و قابله گفت: «آقا رجب! مژدگونی بده! بچه‌ت پسره!» رجب زد تو ذوق قابله و گفت: «خودم می‌دونم. کلی آدم خواب دیدن؛ اسمشم امیره.» دستمزدش را داد و راهی‌اش کرد. زن دایی تا آمدن مادرم کنارم ماند. نزدیک ظهر مادرم برگشت خانه. با صدای گریه‌ی امیر، فهمید من فارغ شدم. دست و پای امیر را بوسید و برایمان اسپند دود کرد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا