#خاطره_ای_از_شهدا
🌹#ید_الله🌹
قسمت دوم
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت مـے کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمـے شناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه؟!
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانـے مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار مـے ایستاد. یه کوله باربرے هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو ید الله صدا کنید!
گذشت تا چند وقت بعد یکـے از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو مـے شناسی؟
گفتم: نه چطور مگه؟
گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کار ها رو مـے کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلے بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلے براے من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمـے آمد.
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b