eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
33 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/187105918Ce558e6c9ac
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب آن روز سه و نیم بعدازظهر 🌱 بریده ای از کتاب: سرما بیداد می‌کرد. می‌بایست دست به ابتکاری می‌زدیم تا ضمن استفاده از ساختمان‌ها، از سرما هم در امان می‌ماندیم. بهترین کار، نصب چادر در داخل اتاق‌ها بود. به سرعت چادرها برای زندگی آماده شد. در هر چادر، یک بخاری نفتی نیز نصب شد، اما سرما همچنان بی‌داد می‌کرد. شدت سردی هوا به اندازه‌ای بود که بچه‌ها مجبور بودند چند دست لباس روی هم بپوشند. دستشویی رفتن نیز به مشکل بزرگی مبدل شده بود. برای رفتن به ‌دستشویی لازم بود آفتابه را از منبع آبی که در بیرون ساختمان قرار داشت پر کنیم. فاصله منبع آب تا دستشویی چند متر بیشتر نبود، اما در همین فاصله لولۀ آفتابه‌ها یخ می‌زد و ما مجبور بودیم در حال حرکت، مدام آفتابه را تکان دهیم تا آب در لولۀ آن منجمد نشود. نکته جالب توجه آن بود که بیشتر نیروها قبل از خواب وضو می‌گرفتند تا با وضو بخوابند. وضو گرفتن هنگام شب در آن هوای سرد مجاهدتی به حساب می‌آمد که برای اکثر بچه‌های گردان به امری بدیهی مبدل شده بود. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب پنهان زیر باران 🌱 بریده ای از کتاب: با احتیاط در دل شب تاریک و با ذکر خدا صلوات بر اهل بیت علیهم‌السلام وارد آن شدیم. در میدان مین، انواع مین ضد نفر و ضد تانک کار گذاشته‌بودند. سیم‌های خاردار هم بود. تنها خدا ما را می‌دید و من حالت عرفانی خاصی پیدا کرده‌بودم. خدا را از رگ گردنم به خود نزدیکتر احساس می‌کردم. حس می‌کردم به ما سه نفر محبت خاصی دارد. مرگ همسایه دیوار به دیوارمان بود و کافی بود کوچکترین اشتباهی بکنیم تا در خانه‌اش پرتاب شویم. نفس در سینه‌ام حبس شده‌بود و صدای قلبم را می‌شنیدم؛ اما توکلم به خدا بود: کَس بی‌کَسان. مرگ در سمت چپ و اسارت در سمت راستمان بود و با چنین حالتی از میان انواع مین‌های خطرناک عبور کردیم. تخریب‌چی جلو بود و خیلی کند حرکت می‌کرد. رفتم کنارش و گفتم: ـ تو همیشه با بچه‌ها می‌آیی؟ ـ بله. ـ معلومه چرا وقت کم می‌آورید! این طور که آهسته سیخ می‌زنی، فردا ظهر هم نمی‌رسیم. عزیز من، این طوری تو میدان مین حرکت نمی‌کنند! دستش را گرفتم و گفتم: ـ الان نشانت می‌دهم چطوری تو میدان مین راه بروی. تو هم همین جا بمان یا برو عقب 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب آبراه هجرت 🌱 بریده ای از کتاب: یک روز بعد از اینکه آموزش غوّاصی به پایان رسید و نیروها به طرف اردوگاه حرکت می‌کردند، برادر حسین‌زاده، من و برادر جمالی‌فر را به کناری کشید و قضیه را تعریف کرد. او گفت: «قبل از اینکه وارد آب شوم، در چادر به خواب رفته بودم که محمدرضا ایزدپور به خوابم آمد و گفت عزّت، می‌دانی چرا رفتم؟ برای اینکه به من خطاب کردند: ”یا ایتّها النفس المطمئنه...“» 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب همسایه های خانم جان 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-عربی «محلّ» یعنی مغازه، یعنی محل خرید و فروش. «صبایا» هم جمع «صبیّه» است. یعنی: دوشیزه. «محل خرید و فروش دوشیزگان». چند؟ سه یورو. قیمت دوشیزه‌ای که در این منطقه به‌علت پایین بودن سن ازدواج عمرش به ۲۰ که نه به ۱۸ هم نمی‌رسد. حالا اگر می‌توانید رد شوید از این روستا و این ساختمان تهوع‌آور. از ترسی که با هر بار باز و بسته شدن در، موج برمی‌دارد در چشم این صبایا و آرزوی مرگی که روزی هزار بار کلمه می‌شده و از دهانشان بیرون می‌ریخته است ۲-_پسرم به خدا ما پول نداریم. اگه ممکنه به‌جای هزینهٔ بیمارستان من براتون کار کنم. جا می‌خورم. ما برای هیچ‌کدام از خدماتمان پول نمی‌گیریم: _مادرجان! خدمات اینجا رایگانه. دختر شما هم مثل خواهر ماست. هق‌هق گریهٔ پیرزن حرفم را قطع می‌کند. هاج‌وواج نگاهش می‌کنم: _به خدا داعش برای تولد هر بچه ۱۵۰ هزار لیر سوری از ما می‌گرفت. تازه می‌فهمم چرا کسی برای زایمان به ما مراجعه نمی‌کرد. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب بر بلندای حلب 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-جنگ نتوانست من را از پا بیندازد؛ ولی دلتنگی کمرم را شکست. ۲-آتیشمون می زنید؟! خدا بارون می فرسته و خاموشش می‌کنه. ممنون خدا! ۳-مرد اگر گریه کند معترف ضعفش نیست رود، اشکی است که از کوه حکایت دارد ۴-همهٔ بچه‌ها کنارم بودند؛ اما محسن نبود و من حس می‌کردم هیچ‌کس نیامده! 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب نخل ها تو را میخوانند 🌱 بریده ای از کتاب: زن‌ها با زور بی‌بی را نشاندند. بی‌بی، چادر را کیپ صورتش گرفت و نشست. فالگیر، کتاب‌ها را تر و فرز باز کرد. زن‌ها با کنجکاوی سرخم کرده بودند روی کتاب فالگیر. فالگیر شروع به سؤال و جواب کرد. حالا دخترها هم از بالای سر زنها سرک می‌کشیدند و در گوش هم پچ پچ می‌کردند. فالگیر، چیزهایی روی کاغذ نوشت و گفت: بچه‌ات پسره، خواهر. حالا، يا بايد اسمش را بگذاری قربانعلی، يا ابراهیم، يا اسماعیل... زن ها گفتند: مبارکه ايشالله! پسره، به سلامت. بی‌بی، دست به کاسه‌ی زانو گرفت و گفت: پسر بزرگم اسمش اکبره. من به نیت آقا علی اصغر، می خوام اسم این يکی را بگذارم اصغر. و بلند شد، گره گوشه‌ی روسری‌اش را باز کرد، و سکه‌ای حق فالگیر را داد. حالا زن‌ها از فالگیر می‌خواستند فالشان را بگیرد. يکی‌شان که دال عدس پا‌ک می‌کرد، گردن کشید و گفت: يک سر کتاب هم برا ای دختر من باز کن، بختش باز بشه، کاکا. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب شلیک به آسمان 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-گاهی وقت‌ها ما آن‌قدر موشک کم می‌آوردیم که بعدها در سایت کوثر ۳ موشک‌های ترکش‌خورده را روی سکو می‌گذاشتیم و شلیک می‌کردیم! شرایطی پیش آمده بود که خودمان در حال نابودی بودیم. عراق پل‌ها را زده بود و راهی نداشتیم جز استفاده از موشک‌های ترکش‌خورده. ما اصلاً امیدی نداشتیم که این موشک‌ها هواپیماها را بزنند. فقط می‌خواستیم در آسمان خطی بیندازیم که دشمن بداند ما زنده‌ایم و هنوز هم برای آن‌ها خطری به حساب می‌آییم. ۲-اول صبح، تعدادی هواپیمای عراقی به ما حمله کردند که خیلی هم زیاد بودند. شرایط طوری بود که ما هم فقط یک موشک داشتیم. من گفتم اگر این موشک را بزنیم، تا شب چه کار کنیم؟ شرایط آن‌قدر سخت و دردناک شده بود که وقتی در سولهٔ کوچکمان بر سر یک سفره می‌نشستیم و بسم‌الله می‌گفتیم، خدا را شکر می‌کردیم که امروز زنده‌ایم! نیروهای رزمنده را دعا می‌کردیم. بعضی‌ها می‌گفتند: «الآن شام می‌خوریم و همه هستیم، اگر فردا شب یک نفر از ما سر سفره نبود، به یادش باشید.» 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب خط تماس 🌱 بریده ای از کتاب: تمام جرأت خود را به کمک گرفت و هرچه شجاعت داشت خرج کرد تا کار را خراب و یا خراب تر نکند. با صدای رسایی گفت: "من سرباز وظیفه..." سردار دستش را جلو آورد. با مهربانی زد به شانه ی سرباز. "آرام باش! لازم نیست داد بزنی! من فقط اسمت را پرسیدم. ببین! من اسمم احمد است. تو اسمت چیست؟" سرباز به سختی و با صدای آرامی گفت: "محمود هستم قربان!" سردار دست زد به شانه ی او. "این شد یک چیزی! راحت باش محمود! من که لولوخرخره نیستم." سرباز هنوز هم شک داشت اما چشم‎های مهربان سردار نشان می‌داد که همه چیز دوستانه پیش خواهد رفت. "الان دوست داشتی کجا باشی محمود؟..مرخصی؟!" سرباز محمود نتوانست جواب بدهد. صدایش بالا نمی‌آمد. به سختی آبدهانش را قورت داد. سردار با ته لهجه ی اصفهانی گفت: "قهری با ما؟" و اطرافیانش را نگاه کرد. آن ها همگی خندیدند. و این جوری بود که آن لحظه ی تاریخی در ذهن سرباز حک شد و نقش بست و آن لبخند و آن صدای دوستانه و آرام بخش را فراموش نکرد، به گونه‌ای که بعد از ترخیصی، اسیر وسوسه‌ای شد که رهایش نمی‌کرد 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب چشم روشنی 🌱 بریده ای از کتاب: بعد از سال‌ها جور شد بروم سر کار. خوابگاه دانشگاه آزاد به مسئول احتیاج داشت. از خواهران بسیجی نیرو می‌خواستند. آقای کمال هم مخالفتی نکرد. توی آن مدت آقایی خیلی راضی بود. شب‌ها با مهدیه سادات می‌آمدند محوطه جلوی خوابگاه که سرسبز بود. می‌نشستیم همانجا و با هم شام می‌خوردیم. احساس خوشحالی‌اش را می‌دیدم. بعد هم دوتایی برمی‌گشتند خانه. اما بخاطر بارداری، ویار شدید داشتم. کارم بیشتر از چند ماه طول نکشید. توی همان مدت از مهدیه سادات می‌پرسید: «بچه مامان داداش باشه یا آبجی؟» مهدیه سادات هم باز زبان شیرینش می‌گفت: «هرچی خدا بده.» اینقدر ذوق کرده بود که مهدیه سادات اینطور حرف زده. از اینکه حرف دلش را زده بود خیلی خوشش آمد. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب دخترها بابایی اند 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-توی بین‌الحرمین گفتم بیایید با همدیگر یک عکس خانوادگی بگیریم. کمی مکث کرد، بعد نگاهش را دزدید. گفت ببخشید؛ ولی نمی‌توانم اینجا عکس بیندازم. نمی‌توانم چنین جایی که امام (ع) و خانواده‌اش این‌قدر اذیت شدند، با خانواده‌ام عکس یادگاری بگیرم. ۲-روی قبر یک شهید نوشته بود: «پر کاهی بود که تقدیم درگاهت شد.» ۳-موقع سفره‌انداختن، دوستش را صدا زده بود کنار و بهش گفته بود جوری که خانمت ناراحت نشود، سفره‌ها را از همدیگر جدا کن. برای من سخت است با نامحرم سر یک سفره بنشینم. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب شهید نوید 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-جای خالی‌اش اذیتم می‌کند. توی دلم می‌گویم: نمی‌شد نری، بمونی همین جا خدمت کنی، مگه کشور به جوونایی مثل تو کم احتیاج داشت، پسرم؟ هنوز حرفم تمام نشده صدای نوید می‌پیچد توی سرم که می‌گوید: «فقط خون گرم شهیده که این انقلاب رو به صاحب‌الزمان می‌رسونه بابا، فقط خون شهید.» ۲-خدایا این حدیث من را به لرزه انداخت و می‌دانم که کم‌گویی و زیاده‌گویی و بزرگ‌نمایی و کذب راه ندارد و برای همین صحت این حدیث من را تکان داد وقتی تو می‌فرمایی: یابن عمران! دروغ می‌گوید کسی که می‌پندارد من را دوست می‌دارد؛ اما چون تاریکی شب او را فرامی‌گیرد به خواب می‌رود (و از مناجات با من غافل می‌شود) مگر نه اینکه هر عاشق و دوست داری خلوت با محبوب خود را دوست دارد؟! 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب پرواز با پاراگلایدر 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-روی در ورودی اتاقی دیدم نوشته است: «فرماندهی از آن توست یا حسین...» فرماندهی اباعبدالله بیش از آنکه بر جسم‌ها باشد، بر دل‌ها بود. ۲-دوست نداشتم کسی خلوتمان را به هم بزند. چادرم را روی سرم کشیدم و روی بدن مهدی افتادم. فکر نمی‌کردم این لحظات را تاب بیاورم. تنها چیزی که در آن لحظات برایم آرامش‌بخش بود و مرهمی برایم شده بود، فدا شدنش برای حرم حضرت زینب (س) بود. جانم به لب آمد، اما دستانم را رو به آسمان گرفتم و زیرلب آهسته زمزمه کردم: خدایا این قربانی را از ما بپذیر. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b