آمدم آرام بگویم "شب به خیر" . . .
گریہ هایے کودکانہ بر صدایم خط کشید :)💔
- جانمبہفدایدلِبےتابرقیہ'س'✋🏻🌿
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
آقا!نمےآیے؟! :)✨
00:00 ' اللهمعجللولیڪالفرج🌿💚
تسکین دل غمدار مهدی 'عج' صلوات!💔
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
میگن وقتی سر رو گرفت تو بغلش،
اول حرفی که زد این بود:
- من الذی ایتمنی علی الصغر سنی؟💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
میگن وقتی سر رو گرفت تو بغلش، اول حرفی که زد این بود: - من الذی ایتمنی علی الصغر سنی؟💔
هیئتیها! محفل سه ساله رو از دست ندید'💔
کربلای همه ما دست دختر اربابه!✨✋🏻
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .💔(:
- باباجان
حرمله چشم چران است،
بدم میآید'💔!
امونازدلبیتابرقیه'س' . . .!
مداحی آنلاین - این پا و اون پا نکن بابا - مهدی رسولی.mp3
5.94M
#حاجمهدی'🎙
اینپاواونپانکنبابا . . .
چشمامودریانکنبابا . . .
#یارقیہدستموبگیر :)💔
- #دوخطروضہ'🥀
میگن حضرت رقیہ 'س'
همچین کہ سر بابا رو بغل گرفت؛
سرشو نزدیڪ گوش بابا کرد! گفت:
بابا شما چیزی نپرس از گوشوارھ . . .💔
من هم ازانگشتر نمیگیرم سراغے . . .💔
- نوڪرتبراتبمیرھخانم 😭✋🏻
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
#برگےازخاطرات'💕
گفتم: حسین دارم از استرس میمیرم😞
گفت: یہ ذڪر بهت میگم
هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم؛
گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد❤️
(آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت)
گفتم: باشہ داداش بگو.
گفت: تسبیح داری؟
گفتم: آره.
گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...💕
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ،
منتظرتم!
. . .و قطع ڪردم!
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن:
این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️
توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن!
بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم.
وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭!
اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت:
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
- شھیدمدافعحرمحسینمعزغلامے🌿✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#برگےازخاطرات'💕 گفتم: حسین دارم از استرس میمیرم😞 گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردی
- امروز روزشہ رفقا!✋🏻✨
چیزی تا غروب نموندھ ها!🚶♂
روز سہ سالہ دارھ تموم میشہ ها'💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- امروز روزشہ رفقا!✋🏻✨ چیزی تا غروب نموندھ ها!🚶♂ روز سہ سالہ دارھ تموم میشہ ها'💔!
بیا و همین الان یه تسبیح 📿
بردار و بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
به نیت اینکہ اربعین ڪربلا باشے!😍🕊
از خود شهید هم اخلاص بخواھ✋🏻🌿
- منم دعا ڪن :)💔!
1_279298537.mp3
13.52M
#داداشحسین'🎙
✨- دلبـــرمے رقیہ ۜ
✨- سـرورمے رقیہ ۜ
✨- مثل یہ تاج شاهے . . .
رو سرمے رقیہ 'س'❤️
- مدد بےبے رقیہ'س' :)💔
- بانوایدلنشینِ
شھیدحسینمعزغلامے💕✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...✋🏻🌿
- دیگہبسہدوری! بسہصبوری!
ڪمآوردممنازدوری . . .💔
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
『~💚🖇•』
آقاجانمونامامزمان‹عج›'❤:
من برای هر مؤمنے ڪہ
مصیبتِجدِشھیدم را یادآور شود
سپس برای تعجیلِ فرج وتایید
من دعا نماید؛ دعامیڪنم✨
#اینصاحبنا؟ :)
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
『~💚🖇•』 آقاجانمونامامزمان‹عج›'❤: من برای هر مؤمنے ڪہ مصیبتِجدِشھیدم را یادآور شود سپس بر
- مےخوای آقا برات دعا ڪنن رفیق؟!
پس دست بہ کار شو!
یہ تسبیح بگیر و هر چند تا کہ میتونے،
بگو: اللهمعجللولیڪالفرج'🌿!
بعدم در حد یہ پیام کوتاه
به مخاطبینت خبر بدھ کہ:
چهارمین روز از عزای ارباب رسیدھ.!
السلام علیک یا شیب الخضیب :)💔'!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
قسم به عصمت زهـرا 'س'
که تا زمان ظهـور . . .🌿
عزای غربتِ مهـــدی 'عج'
کم از محـــرم نیست💔!
💕اللهمعجللولیڪالفرج💕
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
- سلامعلیکم ✋🏻
بزرگواران؛ با عرض شرمندگی . . .
دیروز بسیاری مشغله ها، مجال آماده کردن
و ارسال پارت جدید رو نداد'💔!
ان شاالله به شرط حیات امروز در دو مرحله،
دو پارت پرحجم تقدیم نگاهتون میکنم'🖇!
ارادتمندشما: نوڪرالحسن'🌿
درپناهحق✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت ۳۰ : ۲۱ ✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- پارت جبرانے ✨
عاشقانہیِداستانےِ『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_چهارم ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!" 📜
با دیدن کوچه بی تردد و ساختمون خالی،
ته دلم خالی شد!
در ماشین رو باز کردم و قدم های سستم رو تا داخل ساختمون کشیدم.
همه وسایل جمع شده بود و جز چند نفری که محیط رو مرتب میکردن، کسی داخل نبود.
از شدت بغضِ گلوم، چونم میلرزید.
دست به دیوار کنارم گرفتم و سرمو آروم بهش کوبیدم: «جاموندی علی اکبر! جاموندی بی لیاقت!»
نمیدونستم این جملات، از کجا به زبونم میاد اما هر چی بود آرومم میکرد!
دلی که تازه میخواست پر پر بزنه و حال کبوترای عاشق رو بچشه، حالا تو اولین پروازش به در بسته خورده و ناکام روی زمین افتاده، از ندیدن شور و شوق مراسم، بی قراری میکنه!
تو حال خودم گریه میکردم که کسی گفت: بچه ها بیاین پیکر رو ببریم.
گوش هام تیز شد ! صدای صلوات تو ساختمون پیچید و همه از گوشه گوشه ساختمون به یه سمت رفتن .
نفهمیدم چطور کفشامو درآوردم و خودمو تو ساختمون پرت کردم . به ثانیه نرسیده خودم رو بالای تابوتی دیدم که پرچم ایران دور تا دورش پیچیده بود و عطر گل محمدی اطرافش رو پر کرده بود .
زانوهام شل شد! من درکی از لفظ شهید نداشتم ، نمیدونستم چرا بعضی ها تا این حد بهشون علاقه دارن و مدام آرزو میکنن شبیهشون بشن ؛ اما الان دیوانه وار عاشق این پیکر و این تابوت شده بودم!
رو زمین نشستم و جلوی چشای متعجبی که خیره به حرکاتم بودن، خودم رو روی تابوت انداختم!
بی توجه به غروری که همیشه مانع میشد که جز تو تنهاییام اشک بریزم، صدای گریهم رو آزادانه بالا بردم ..!
سعید همیشه میگفت: «وقتی کاری رو انجام میدی که نه دلیلی برای انجامش داری نه منطقی برای توجیهش ، بدون کار کارِ دلته! سعی نکن بفهمی چه خبره که جریان دلیه!»
شده بودم مثال حرف سعید! بی دلیل، دلم شکسته بود و به چشمام التماس میکرد گریه کنم! نفس کم میاوردم و هق هق کردن حالمو جا میاورد ..
هق هق کردن پیش تابوتی که بغل کردنش بهم حس امنیت و آرامش میداد. مثل آغوش محکمی بود که با هر ناله، نوازشم میکرد . (:
من حتی حرفی برای گفتن نداشتم. اسمی هم نمیدونستم که بین گریه هام صداش بزنم.
من فقط زار میزدم!
همیشه میترسیدم بین گریه هام بگن گریه نکن! مرد که گریه نمیکنه! اما اینجا، دورتادورم رو مرد هایی گرفته بودن که ابر بهار پیش چشماشون تعظیم میکرد! جایی که من میتونستم تا صبح گریه کنم! جایی کنار این شهید ..
وقتی سربلند کردم، تیکه پرچمی که زیر صورتم بود، خیسِ خیس بود! دستی به صورتم کشیدم که کسی کنارم نشست. سرچرخوندم . سعید بود که با چشمای سرخ و صورت خیس، بهم لبخند میزد.
نگاهش زبونم رو باز کرد. پرسیدم:
«من چم شده سعید؟! خودم نمیفهمم دلیل این همه بی تابی چیه! لااقل تو بهم بگو!»
خندید و گفت: «خریدنت پسر! خوش به سعادتت...»
یه کلمه از حرفشو نفهمیدم! وقتی توضیح بیشتری نداد، کلافه تر از قبل، پرسیدم: «یعنی چی؟! مگه من وسیلهم؟! چی میگی سعید؟! یه جور حرف بزن منم بفهمم!»
زد رو شونم و گفت:
«چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنیست آن بینی! روایته عشقه رفیق!»
از جا بلند شد، خواست بره که دستش رو کشیدم: «تو الان چی گفتی؟!»
سریع رو پا ایستادم: «یه... یه بار دیگه بگو!»
لبخندی زد و دست رو قلبم گذاشت:
«چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست آن بینی!»
ضربان قلبم بالا رفته بود! دیشب تو خواب؛ حالا تو بیداری! این تکرار ها اتفاقی نیست!
- «بعدش... بعدش چی گفتی؟!»
مکثی کرد و گفت: «گفتم... این حال تو روایت عشقه!»
سرمو انداختم پایین و به موکت چشم دوختم!
زیرلب پشت هم تکرار کردم:
«روایت عشق! روایت عشق! روایت عشق!»
چشمامو بستم و عکس جلد اون کتاب، پشت پلکام نقش بست! ذوق زده سر بلند کردم: « سعید! یادم اومد!»
- «چی یادت اومد؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" ادامه #قسمت_چهارم ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!" 📜
هر ثانیه تیکهای میشد که پازل ذهنم رو تکمیل میکرد !
از شوق روی پا بند نبودم . انگار که توی رویام قدم میزدم ، دور تا دور ساختمون میچرخیدم!
سر که بلند کردم، چشمم به پیکر شهید افتاد. روی دست چند نفر جلو میرفت و از ساختمون خارج میشد.
خیره موندم به تصویر رو به روم و قلب پازل ذهنم رو دیدم . قلبم ریخت! پاهام شل شد و روی زمین افتادم.
سعید که دور تر ایستاده بود دویید سمتم و کنارم نشست: «چیشد علی اکبر؟ خوبی؟»
نگاهم به پیکر شهید بود که قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت. دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما از شوق، تعجب و شاید سردرگمی صدام درنمیومد.
سعید صورتم رو سمت خودش گرفت و با نگرانی گفت: «علی اکبر چرا حرف نمیزنی؟ چیشد یهو؟!»
به چشماش خیره شدم و به زحمت گفتم: «شـ.. شهید! اون میز.. میز نبود! پـ... پیکر شهید بود!
- چی میگی؟!چی میز نبود؟ حالت خوبه؟»
با جمله آخرش سرم رو انداختم پایین و دستامو رو صورتم گذاشتم: «نه سعید! نه!»
نذاشت راحت گریه کنم! سرمو به زور بلند کرد و گفت: «خب حرف بزن داری سکتهم میدی!»
به زحمت آب دهنمو قورت دادم و همینطور که آروم اشک میریختم تو رویای دیشب غرق شدم:
«دیشب خواب دیدم یه جاییم ..
از جایی که بودم یه نوری رو میدیدم که اینقدر قشنگ بود چشمم راحت نمیتونست نگاش کنه!
رفتم سمت نور . دیدم رو یه بلندی، شبیه میز، یه کتابه. از دیشب تا همین الان هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد. اما الان که تو گفتی یه چیزایی یادم اومد. رو جلدش نوشته بود: روایت عشق!
رفتم برش داشتم و صفحه هاش رو ورق زدم ولی همش سفید بود! همش!
دقیقا وقتی داشتم ناامید میشدم، دیدم پایین صفحه آخرش نوشته بود:
چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
سعید مات و مبهوت حرفای من خیره به چشمام بود که کنترل اشکامو از دست دادم و گفتم:
«ولی سعید! اون کتابه روی میز نبود؛ رو تابوت شهید بود!»
وقتی دیدم سعید، با اشک، میخنده، فکر کردم باور نداره! دوتاشونه هاشو گرفتم و صدامو بی اختیار بالا بردم:
«سعید به خدا راست میگم! همین شهید بود سعید! خودش بود!»
سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد، گفت: «باور دارم .. خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!»
از کلافگی، بیشتر گریهم گرفت: «چرا همتون همینو میگین؟ خب به منم بگین منم بفهمم چه خبره!!»
دستامو رو صورتم گذاشتم که کسی دست رو شونهم گذاشت. سرچرخوندم، میثم بود!
پسر همین شهیدی که روی دست میرفت ..
رو صورت خستهش لبخند کمرنگی بود! با نگاهش، به کتاب تو دستش اشاره کرد و با لحن بی جونی پرسید: این کتاب نبود؟!
حتی احتمال اینکه کتاب رو پیدا کرده باشم هم حالم رو خوب میکرد. اشکامو پاک کردم و با ذوق کتاب رو از دستش گرفتم. رو جلدش نوشته بود: روایت صحرای عشق ..!
تند تند صفحه هاش رو ورق زدم اما تک تک برگه هاش پر بود.
نا امید ازینکه این کتاب، اون نیست؛ به صفحه آخر رسیدم اما با دیدن بیتی که گوشه صفحه آخر نوشته شده بود، قلبم ریخت:
«چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
حیرت زده نگاهم رو به صورت میثم دادم. لبخندش پررنگ تر شد، کنارم نشست و گفت:
«این دست خط باباست!»
چند ورق دیگه رو رد کرد و با اشاره به بالای صفحه گفت: «اینم خون باباست!»
بغض گلوش رو گرفت اما با نفس های عمیق مهارش کرد. صداش عجیب رنگ حسرت داشت: «تا آخرین لحظه کنارش بوده ..!
این ورقا یادگار نوازش های پرمهر و پدرانشه!
اینا لحظه آخر دست بابا رو بوسیدن ..! (: »
برای غم تو صداش میشد ساعت ها گریه کرد .
غمی که حتی قلب من رو هم اذیت میکرد!
کتاب رو تو دست من بست و نگاهش رو به چشمام داد: «مال تو باشه علی اکبر! اما قول بده مراقبش باشی!»
سخت بود حرفش رو باور کردن. دستپاچه شدم:
«چـ .. چرا داری میدیش به من؟! مگه .. یادگار نیست؟!»
سرتکون داد: «چرا! عزیزترین یادگاری که از بابا دارم!»
- «خب پس چرا...»
حرفمو قطع کرد. خندید و با بغض گفت:
«از خودش گذشتم، از یادگارشم میگذرم!»
از ته دل، سوزناک آه کشید:
«یه بار میاد میگه جاموندم اما نذار که نرسم! ؛
از خودش میگذرم! یه بار دیگه هم شب قبل تشییعش، میاد به خوابم و سفارش کسی رو میکنه که قبل من سراغ اون رفته! و بهم میگه: جامونده! اما نذار نرسه! وقتی هم رسید، نذار دست خالی بره! ؛ از یادگارش میگذرم!»
به چشمای گرد و اشکای شوقم لبخندی زد و گفت: «جاموندن، نرسیدن نیست عزیزِبابام!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یڪےهمقسمتِمامےشد،ایکاش🥀✨
آی شهدا . . .✋🏻🕊
مےشود تفحصم ڪنید؟🚶♂
غرق شدھ در میدان مین دنیا ام'💔! (:
#رفیقشھیدممددی🌿
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
「روزچهارمرسیدهاست💔」
زینب همان ڪه زینت باباے خویش بود❤
در ڪربلا شدند پسرهاش زیورش . . .🕊
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ما را گناھ، محتاج این و آن ڪرد💔! ور نہ حسین 'ع' میداد نان ما را . . . ✨(: #شبتونشهدایے🌿'قرارگاهشھ
کِےشود"حُر"بشوم،توبہمردانہکنم . . .'💔! :)
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- پارت جبرانے ✨ عاشقانہیِداستانےِ『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_پنجم ؛ همت کنی؛ همت شوی !" 📜
خیره به جای خالی میثم، هر چند ثانیه یک بار «آه» میکشیدم! خیلی باهاش حشر و نشر نداشتم، اما از سه شب پیش که اون اتفاق افتاد؛ حس صمیمت خاصی نسبت بهش دارم.
حالا این نبودش تو کلاس، و تصور غم و غصه ای که این روزا رو دلش خیمه زده؛ خیلی اذیتم میکرد! کاش میشد برم خونهشون و سری بهش بزنم. کاش روم میشد ..!
با ثقلمه سعید به خودم اومدم و صدای استاد رو شنیدم: «آقای رسولی مگه با شما نیستم؟»
سریع از جا بلند شدم و دستپاچه جواب دادم:
«بله استاد؟»
اخمی که رو پیشونی استاد بود، اضطرابم رو بیشتر میکرد.
- «حواستون کجاست؟»
سرمو انداختم پایین: «شرمنده استاد!»
با چش غره نگاه ازم گرفت و رو به تخته گفت: «شرمندگی شما به درد من نمیخوره! تشریف بیارید پای تخته خلاصه مطالبی که گفتم رو مجدد توضیح بدید!»
دست و پام رو گم کردم. من از اول کلاس حواسم پرت بود و یه کلمه هم از درس رو متوجه نشدم. حتی نمیدونستم موضوع تدریس چیه! سعید آروم نزدیکم شد و گفت باید از چی صحبت کنم. درموردش مطالعه داشتم و تقریبا رو مبحث مسلط بودم اما اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم بیانش کنم! یا... حوصله جواب دادن به استاد رو نداشتم ..!
آه ریزی کشیدم و گفتم: «استاد... من...»
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: «یا جواب میدی یا میری بیرون!»
حالم خیلی بد شد. با من، کسی که همیشه جوری درس میخوند که کسی جرات نمیکرد جلوش ادعا کنه؛ نباید اینطوری حرف میزد! احساس میکردم از درون خورد شدم. این، بدترین شکل اخراج شدن از کلاس بود!
کلافه تر از قبل گفتم: «اما استاد...»
نذاشت ادامه بدم، به تمسخر پوزخند زد و گفت: «بیرون!»
در لحظه هزار بار خودم رو لعنت کردم که حرفی زدم، که اجازه دادم بیشتر خوار و خفیفم کنه!
وسایلم رو جمع کردم و کولهم رو رو دوشم انداختم و از ردیف خارج شدم. از بین بچه ها که رد میشدم، نگاه سنگینشون سوهان روحم شده بود.
از خجالت گُر گرفته بودم و صورتم سرخ شده بود. وقتی نگاه استاد رو دیدم، جمله بابا تو گوشم زنگ خورد:
«همیشه مراقب آبروت باش بابا!
آب رفته به جوی، برنمیگرده!»
دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم. دستم رو دستگیره در بود که استاد گفت: «دفعه بعد که حواست پرت شد، درسم رو حذف میکنی!»
تحمل اینکه برگردم و نیشخند بقیه رو ببینم نداشتم، سری تکون دادم و تند از کلاس بیرون رفتم!
یاداوری نگاه تحقیرآمیز استاد و دانشجوهای دیگه عذابم میداد. بغض گلوم رو گرفته بود!
اخراج شدن از کلاس برای هر کس عادی و طبیعی بود اما برای منی که همیشه نمره الف دانشگاه بودم، عین خفت بود!
هوای ساختمون برام خفه کننده بود. پا تند کردم از در سالن خارج شم که کسی از دم در بسیج صدام زد. با تعجب برگشتم سمتش. محمدرضا، یکی از دوستای سعید بود.
دعوتم کرد وارد دفترش بشم. دلم میخواست برم بیرون اما بخاطر دوستیم با سعید، دعوتش رو بپذیرفتم و برای اولین بار تو دفتر بسیج قدم گذاشتم.
دم در ایستادم و از کنجکاوی کل اتاق رو با نگاهم دور زدم. لبخندی روی صورتم کشیده شد. چه فضای قشنگی بود!
با اینکه نمیدونستم عکسای رو دیوار متعلق به چه کساییه و هدف از گذاشتن وسایل جنگ و جبهه دور اتاق و سربندای رو سقف چیه؛ اما محیطش به دلم نشست و از چینشش خودشم اومد.
- «بیا بشین علی جان.»
لبخندی زدم و جلوتر رفتم: «علی اکبر.»
ابرو بالا داد و گفت: «اوه! باشه چشم...»
- «ممنون»
رو صندلی نزدیک میز نشستم که چشمم به عکس روی میز افتاد. چهره مردی که توی عکس بود، باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.
عکس رو برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم. لباسش لباس جنگ بود. سعید و حسام بهش میگفتن: «لباس خاکی!»
نگاهم که به چشماش خورد، دلم لرزید. چشماش گیرایی عجیبی داشت! چیزی که من رو محو میکرد. محو چیزی که فقط یه عکس بود!
- «میشناسیشون دیگه، نه؟»
سربلند کردم: «راستش... نه!»
با تعجب نگاهش رو بین من و عکس چرخوند و گفت: «شهید همت هستن!»
بی اخیار زمزمه کردم: «شهید...»
به چشماش خیره شدم. نگاهم از دیدنش سیر نمیشد! نورانیت خاصی داشت که آدمو جذب میکرد. این جذابیت رو تو هیچ چهره زیبایی ندیده بودم.
بی اختیار پرسیدم: «چرا هر کی چهره خاصی داره، یا شهیده؛ یا بعدا شهید میشه؟!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73