قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ادامه #قسمت_ششم ؛ او
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_ششم ؛ او نیز؛ هم !" 📜
خیلی بهم بر خورد! اینبار نه منی که میشناختمش که اون احساسات ناشناس به حرف اومده بودن و سوالاتشون تو سرم میپیچید که : «مگه من چمه؟
فقط چون عضو بسیج نیستم میشم کافر؟
شدم لاتِ خیابونی که زنجیر میندازه؟
دلیل نمیشه چون یه تسبیح دست میگیره و یقهش رو تا آخر میبنده فکر کنه از من بالاتره و هر چی دلش میخواد بارم کنه!!»
با توپ پر جبهه گرفتم تا هر چی لایقشه نثارش کنم که چشمم به میثم خورد. حس کردم اگر حرفی بزنم حرمتش میشکنه! هم حرمت خودش... هم حرمت سیاهی که تنش کرده.
به زور نفس عمیقی کشیدم و هر چی خواستم بگم رو تو دلم شش قفله کردم.
بند حرزی که حتی فلزی هم نبود که باعث سوء تفاهم بشه و فکر کنن زنجیره، رو باز کردم و جلو صورتم گرفتم. با صدای پایینی گفتم: «نه! زنجیر نیست! حرز امام جواده!»
میثم با لحن تحسین آمیزی گفت:
«احسنت! باریکلا علی اکبر! بیمه اهل بیت که بشی، هر دو دنیات تضمینه!»
از این محبتش هم خوشحال شدم هم مثل بچهای که بهش ظلم شده و حالا کسی تحویلش گرفته، بغضم گرفت. نمیتونستم حرف و لحن تند اون بسیجی رو فراموش کنم! مدام صداش تو گوشم زنگ میخورد. عصبیم میکرد و تو محکمه ذهنم، حق رو به خودم میدادم : «اون حق نداشت با من اینطور حرف بزنه! من چی کم دارم مگه؟ چه گناهی کردم؟
چطور فکر کرد اینقدر داغونم که زنجیر بندازم؟ من که حداقل الان تو جمعشونم ..!»
با صدای میثم سربلند کردم. گفت:
«یه نفر میره به امام خمینی میگه یه روحانی فلان خطا رو کرده! امام میگن اینطور نگو! بگو یه خطاکار لباس روحانیت پوشیده!»
مکثی کرد و با ناراحتی گفت: «این جمع رو به بسیحی بودنشون میشناسن! بیا و خطاهامون رو پای بسیجی بودنمون نذار برادر!»
لفظ برادری که برام استفاده کرده بود، دلم رو نرم کرد. اینبار خوب متوجه حرفش و منظوری که به اون بسیجی .. یعنی به اون خطاکاری که لباس بسیج پوشیده بود، داشت؛ شدم! خوشحال بودم از حمایتی که برادرانه نثارم کرد و آبرویی که خوب برام جمع کرد.
با چشم گفتن من و تشکر میثم، باز مشغول بازی با نوزاد تو بغلم شدم.حرز رو دستش دادم و مثل سعید، قربون صدقهش رفتم. کوچولوی خوش خنده با هر جملهم میخندید. حتم دارم مهربونیش به بابابزرگش رفته.
شایدم باباش... چون شجاعت و رافت، هیچ وقت از هم جدا نمیشن. هر کس شجاعه، قطعا رئوف و مهربونه! و .. شجاعت کسی که خودشو برای امنیتِ بقیه، جلوی تیر و گلوله میندازه، قابل انکار نیست! باباش مدافع حرمه و شجاع. پس قطعا مهربون و با محبت...
بی اختیار سرم رو نزدیک گوش نوزاد کردم و گفتم: «توی فسقلی هم به بابات رفتی! مگه نه؟»
با سرانگشت آرو به نوک بینیش زدم که قش قش خندید! صدای میثم و جمله ای که گفت حواسم رو از بچه قاپید: «غصه چی رو میخوری؟ من اگه به احوالت مطمئن نبودم که نمیذاشتم بری بشینی جام!»
سعید با دلخوری چیزی رو زیر لب زمزمه کرد و بعد بلند تر گفت: «به چیِ من مطمئنی برادر من؟ پس فردا گیر مقام و منصب بشم، تو پاسخگویی؟»
خندید: «آره! دیگه؟»
- «میثم شوخی نکن توروخدا!»
+ «شوخیم کجا بود؟ میگم بهت اعتماد دارم دیگه! بگو چشم! اینقدم با من بحث نکن!»
سعید خواست چیزی بگه که میثم مانعش شد و گفت: «سعید جان! وضع منو ببین! بابا که رفت! حمیدم که سوریهست! نمیتونم مثل قبل صبح تا غروب دانشگاه باشم و خونه رو تنها بذارم که! بیا و منطقی فکر کن ؛ خودم که نمیتونم! جز تو که جانشین فرمانده بودی، کی رو میذاشتم که همه جوره خیالم جمع میشد؟»
- «خب تو فرمانده بمون! من خودم نوکرتم! همه کارا رو میکنم!»
میثم خندید و گفت: «لازم نکرده نوکر من باشی! من نوکر نمیخوام! برو مستقیم نوکری شهدا رو کن!»
- «الان این حرف آخرته؟»
میثم محکم و جدی گفت: «حرف اول و آخرم!»
سعید سری به تاسف تکون داد که میثم گفت: «بیخود نگرانی! خودت که ماشالا اینکاره ای! جانشینتم که تضمین شدهست!»
از زاویه نگاش که سمت من بود فهمیدم منظورش از جانشین، منِ نوپاست!
دهن باز کردم چیزی بگم اما دستشو به نشانه سکوت بالا آورد: «تورم بعدا راه میندازم! غمت نباشه!»
نمیدونم چرا اما خیلی خوشحال شدم. اینقدر که تا نشسته بودیم از ذوق با نوزاد تو بغلم بازی میکردم و پا به پاش میخندیدم!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_ششم ؛ او نیز؛ هم !" 📜
همه رفته بودن جز من و سعید.حسام هم قرار نبود بره اما بهش زنگ زدن و با عجله رفت.
عادت داشتم چاییم رو داغ داغ بخورم.
یه قند تو دهنم گذاشتم و لیوان رو نزدیک دهنم کردم که صدای میثم به گوشم خورد.
نزدیک سعید شده بود و به زبون عربی آروم چیزهایی میگفت. فاصلهم زیاد نبود و به راحتی صداش رو میشنیدم. میگفت: «سعید جان، حمید آخر هفته میاد. منم شنبه شب عازمم! از همین الان زحمت بکش به خونوادت بگو هماهنگ کنن بیشتر پیش مامانم و خواهرام باشن...»
با اینکه میشد حدس زد منظورش از عازمم بعد از آوردن اسم حمید که مدافعه، رفتن به سوریه و دفاعه؛ اما نمیخواستم بپذیرم! اون یه دانشجو بود و هیچجوره نمیتونست اعزام بشه! البته .. تا جایی که من میدونستم ..
سعید با ناراحتی به عربی جواب داد: «بی معرفت باز میخوای قالم بذاری؟ بابا مرد مومن امون بده کارام جور شه منم باهات بیام خب! اینقدر بی مرام نباش میثم!»
میثم با لبخند دست رو پای سعید گذاشت و گفت: «اینجوری که روسیاهم و دعام به کارت نمیاد! اما اگه دعا کنی شهید شم...»
با پریدن چایی تو گلوم، جملهش نصفه موند و سریع سمت منی اومد که حتی نمیتونستم سرفه کنم! هر دو دست پاچه از اتفاقی که افتاده، پشتم میزدن و ازم میخواستن سرفه کنم. اما من از شدت تعجب و شوکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم راه نفسم رو باز کنم!
داشتم خفه میشدم که سعید با نگرانی گفت: «یا فاطمه زهرا (س)... کبود شد!»
رنگ از صورت میثم پرید! سریع از جا بلند شد و چنان به پشتم زد که نفس که هیچ؛ ستون فقراتم هم از دهنم زد بیرون!
به سرفه افتادم و از شدت نفس تنگی گلوم خس خس میکرد!
میثم سریع از جا بلند شد و با یه لیوان آب برگشت. به زور یه قلپ خوردم و با نفسی که بالا نیومده بود و صدایی که نه از خفگی، که از بغض گرفته بود، پرسیدم: «می... خوای... بری... سوریه؟!»
چشماش گرد شد: «تو مگه عربی بلدی؟»
سرتکون دادم که پرسید: «اما... اما من با لهجه سوری حرف زدم! چطور فهمیدی؟»
اونقدری نفس نداشتم که توضیح بدم رو عربی و انگلیسی همه جوره مسلطم! فقط پرسیدم: «میخوای... بری؟»
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: «میشه فراموشش کنی؟»
بغضم شکست و گرمای اشک رو روی صورت یخ کردهم، حس کردم: «چـ... چرا؟»
ناراحت از دیدن اشکام گفت: «به نفع خودته!»
تموم زورم برای حرف زدن رو جمع کردم و گفتم: «نفع من مهم نیست! جون تو مهمه که میخوای بری و...»
دیگه نتونستم و باز به سرفه افتادم. سعید جلوتر اومدم و مجبورم کرد کل لیوان آب رو سر برکشم! میثم هم کلافه تر از قبل سرجاش تکون میخورد و انگشتاش رو میشکست. خواستم حرف بزنم اما سعید مانعم شد:
«بذار نفست بالا بیاد بعد...»
چند دقیقه گذشت تا رنگ و روم برگشت و نفسام منظم شد. قبل ازینکه حرفی بزنم میثم گفت: «علی اکبر! خواهش میکنم هر چی شنیدی رو فراموش کن! خواهش میکنم!»
بی توجه به چیزی که ازم خواسته بود، تنها حدسی که میتونستم بزنم رو پرسیدم: «تو پاسداری؟»
کلافه سرتکون داد و زیر لب لا اله الا الله گفت.
رو به سعید کردم و باز پرسیدم: «تو چی؟ تو هم پاسداری؟»
سرش رو انداخت پایین و حرف نزد. حدسش سخت نبود! خودشون جواب ندادن اما رفتارشون داد میزد پاسدارن! هم میثم، هم سعید، هر دوشون پاسدار بودن و برای شهادت میدوئیدن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب، پشت عکس شهید همت نوشتم:
«پدرش پاسدار بود، او نیز، هم!
پدرش نهایت پر کشید، او نیز...»
دستم لرزید، اما نوشتم: «هم!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
بخواب آرومِ جونم :)
بخواب ای حیدرِ شیرین زبونم💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بخواب آرومِ جونم :) بخواب ای حیدرِ شیرین زبونم💔!
هیئتیها! گریهکنا!
جانمونین از روضه شیش ماهه :)💔
👉 @Al_yasin_14
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
#آقایمظلوممسلامٌعلیڪ✋🏻
- تو دعای عرفہ،
امام حسین 'ع' مدام از خدا تشکر میکنن✨
یہ جایے مےگن:
خدایا ممنونتم!💕
رحم کردی به ابراهیم . . .
نذاشتے پسرش جلوی چشمش ذبح بشہ! :)💔
- استاد پناهیان 🖇
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#آقایمظلوممسلامٌعلیڪ✋🏻 - تو دعای عرفہ، امام حسین 'ع' مدام از خدا تشکر میکنن✨ یہ جایے مےگن: خدا
علےاصغر کوچکم!✨
بِاَیِّ ذَنْب قُتِلَت، بابا ؟! :)💔
- رفقا '🌿!
یہ ڪد بهتون معرفی مےکنم،
کہ بسته اینترنت هدیہ میدھ!
واردش کنین . . .
و ازش برای جهاد مجازیتون
استفادھ ڪنین 🕶✋🏻
-> *100*64#
نوشجان!
انشااللهخرجبہصواببشہ✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- عشقشیریناست . . .✋🏻
اگرمعشوقِتوباشدحسین'ع! :)❤️
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#شاید_دوخط_روضہ'📿
علے جانم! گلِ پرپر شدھ! مادر!
بہ آغوشــم نخوابیـــدی!
بخواب حالا سر نیزھ🕊
بخــــواب آرام . . .✨
بخواب مادر! :)💔
شاعر: نوڪرالحسن'🌿!
『قرارگاهشھیدغلامے』