قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ادامه #قسمت_ششم ؛ او
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_ششم ؛ او نیز؛ هم !" 📜
خیلی بهم بر خورد! اینبار نه منی که میشناختمش که اون احساسات ناشناس به حرف اومده بودن و سوالاتشون تو سرم میپیچید که : «مگه من چمه؟
فقط چون عضو بسیج نیستم میشم کافر؟
شدم لاتِ خیابونی که زنجیر میندازه؟
دلیل نمیشه چون یه تسبیح دست میگیره و یقهش رو تا آخر میبنده فکر کنه از من بالاتره و هر چی دلش میخواد بارم کنه!!»
با توپ پر جبهه گرفتم تا هر چی لایقشه نثارش کنم که چشمم به میثم خورد. حس کردم اگر حرفی بزنم حرمتش میشکنه! هم حرمت خودش... هم حرمت سیاهی که تنش کرده.
به زور نفس عمیقی کشیدم و هر چی خواستم بگم رو تو دلم شش قفله کردم.
بند حرزی که حتی فلزی هم نبود که باعث سوء تفاهم بشه و فکر کنن زنجیره، رو باز کردم و جلو صورتم گرفتم. با صدای پایینی گفتم: «نه! زنجیر نیست! حرز امام جواده!»
میثم با لحن تحسین آمیزی گفت:
«احسنت! باریکلا علی اکبر! بیمه اهل بیت که بشی، هر دو دنیات تضمینه!»
از این محبتش هم خوشحال شدم هم مثل بچهای که بهش ظلم شده و حالا کسی تحویلش گرفته، بغضم گرفت. نمیتونستم حرف و لحن تند اون بسیجی رو فراموش کنم! مدام صداش تو گوشم زنگ میخورد. عصبیم میکرد و تو محکمه ذهنم، حق رو به خودم میدادم : «اون حق نداشت با من اینطور حرف بزنه! من چی کم دارم مگه؟ چه گناهی کردم؟
چطور فکر کرد اینقدر داغونم که زنجیر بندازم؟ من که حداقل الان تو جمعشونم ..!»
با صدای میثم سربلند کردم. گفت:
«یه نفر میره به امام خمینی میگه یه روحانی فلان خطا رو کرده! امام میگن اینطور نگو! بگو یه خطاکار لباس روحانیت پوشیده!»
مکثی کرد و با ناراحتی گفت: «این جمع رو به بسیحی بودنشون میشناسن! بیا و خطاهامون رو پای بسیجی بودنمون نذار برادر!»
لفظ برادری که برام استفاده کرده بود، دلم رو نرم کرد. اینبار خوب متوجه حرفش و منظوری که به اون بسیجی .. یعنی به اون خطاکاری که لباس بسیج پوشیده بود، داشت؛ شدم! خوشحال بودم از حمایتی که برادرانه نثارم کرد و آبرویی که خوب برام جمع کرد.
با چشم گفتن من و تشکر میثم، باز مشغول بازی با نوزاد تو بغلم شدم.حرز رو دستش دادم و مثل سعید، قربون صدقهش رفتم. کوچولوی خوش خنده با هر جملهم میخندید. حتم دارم مهربونیش به بابابزرگش رفته.
شایدم باباش... چون شجاعت و رافت، هیچ وقت از هم جدا نمیشن. هر کس شجاعه، قطعا رئوف و مهربونه! و .. شجاعت کسی که خودشو برای امنیتِ بقیه، جلوی تیر و گلوله میندازه، قابل انکار نیست! باباش مدافع حرمه و شجاع. پس قطعا مهربون و با محبت...
بی اختیار سرم رو نزدیک گوش نوزاد کردم و گفتم: «توی فسقلی هم به بابات رفتی! مگه نه؟»
با سرانگشت آرو به نوک بینیش زدم که قش قش خندید! صدای میثم و جمله ای که گفت حواسم رو از بچه قاپید: «غصه چی رو میخوری؟ من اگه به احوالت مطمئن نبودم که نمیذاشتم بری بشینی جام!»
سعید با دلخوری چیزی رو زیر لب زمزمه کرد و بعد بلند تر گفت: «به چیِ من مطمئنی برادر من؟ پس فردا گیر مقام و منصب بشم، تو پاسخگویی؟»
خندید: «آره! دیگه؟»
- «میثم شوخی نکن توروخدا!»
+ «شوخیم کجا بود؟ میگم بهت اعتماد دارم دیگه! بگو چشم! اینقدم با من بحث نکن!»
سعید خواست چیزی بگه که میثم مانعش شد و گفت: «سعید جان! وضع منو ببین! بابا که رفت! حمیدم که سوریهست! نمیتونم مثل قبل صبح تا غروب دانشگاه باشم و خونه رو تنها بذارم که! بیا و منطقی فکر کن ؛ خودم که نمیتونم! جز تو که جانشین فرمانده بودی، کی رو میذاشتم که همه جوره خیالم جمع میشد؟»
- «خب تو فرمانده بمون! من خودم نوکرتم! همه کارا رو میکنم!»
میثم خندید و گفت: «لازم نکرده نوکر من باشی! من نوکر نمیخوام! برو مستقیم نوکری شهدا رو کن!»
- «الان این حرف آخرته؟»
میثم محکم و جدی گفت: «حرف اول و آخرم!»
سعید سری به تاسف تکون داد که میثم گفت: «بیخود نگرانی! خودت که ماشالا اینکاره ای! جانشینتم که تضمین شدهست!»
از زاویه نگاش که سمت من بود فهمیدم منظورش از جانشین، منِ نوپاست!
دهن باز کردم چیزی بگم اما دستشو به نشانه سکوت بالا آورد: «تورم بعدا راه میندازم! غمت نباشه!»
نمیدونم چرا اما خیلی خوشحال شدم. اینقدر که تا نشسته بودیم از ذوق با نوزاد تو بغلم بازی میکردم و پا به پاش میخندیدم!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_ششم ؛ او نیز؛ هم !" 📜
همه رفته بودن جز من و سعید.حسام هم قرار نبود بره اما بهش زنگ زدن و با عجله رفت.
عادت داشتم چاییم رو داغ داغ بخورم.
یه قند تو دهنم گذاشتم و لیوان رو نزدیک دهنم کردم که صدای میثم به گوشم خورد.
نزدیک سعید شده بود و به زبون عربی آروم چیزهایی میگفت. فاصلهم زیاد نبود و به راحتی صداش رو میشنیدم. میگفت: «سعید جان، حمید آخر هفته میاد. منم شنبه شب عازمم! از همین الان زحمت بکش به خونوادت بگو هماهنگ کنن بیشتر پیش مامانم و خواهرام باشن...»
با اینکه میشد حدس زد منظورش از عازمم بعد از آوردن اسم حمید که مدافعه، رفتن به سوریه و دفاعه؛ اما نمیخواستم بپذیرم! اون یه دانشجو بود و هیچجوره نمیتونست اعزام بشه! البته .. تا جایی که من میدونستم ..
سعید با ناراحتی به عربی جواب داد: «بی معرفت باز میخوای قالم بذاری؟ بابا مرد مومن امون بده کارام جور شه منم باهات بیام خب! اینقدر بی مرام نباش میثم!»
میثم با لبخند دست رو پای سعید گذاشت و گفت: «اینجوری که روسیاهم و دعام به کارت نمیاد! اما اگه دعا کنی شهید شم...»
با پریدن چایی تو گلوم، جملهش نصفه موند و سریع سمت منی اومد که حتی نمیتونستم سرفه کنم! هر دو دست پاچه از اتفاقی که افتاده، پشتم میزدن و ازم میخواستن سرفه کنم. اما من از شدت تعجب و شوکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم راه نفسم رو باز کنم!
داشتم خفه میشدم که سعید با نگرانی گفت: «یا فاطمه زهرا (س)... کبود شد!»
رنگ از صورت میثم پرید! سریع از جا بلند شد و چنان به پشتم زد که نفس که هیچ؛ ستون فقراتم هم از دهنم زد بیرون!
به سرفه افتادم و از شدت نفس تنگی گلوم خس خس میکرد!
میثم سریع از جا بلند شد و با یه لیوان آب برگشت. به زور یه قلپ خوردم و با نفسی که بالا نیومده بود و صدایی که نه از خفگی، که از بغض گرفته بود، پرسیدم: «می... خوای... بری... سوریه؟!»
چشماش گرد شد: «تو مگه عربی بلدی؟»
سرتکون دادم که پرسید: «اما... اما من با لهجه سوری حرف زدم! چطور فهمیدی؟»
اونقدری نفس نداشتم که توضیح بدم رو عربی و انگلیسی همه جوره مسلطم! فقط پرسیدم: «میخوای... بری؟»
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: «میشه فراموشش کنی؟»
بغضم شکست و گرمای اشک رو روی صورت یخ کردهم، حس کردم: «چـ... چرا؟»
ناراحت از دیدن اشکام گفت: «به نفع خودته!»
تموم زورم برای حرف زدن رو جمع کردم و گفتم: «نفع من مهم نیست! جون تو مهمه که میخوای بری و...»
دیگه نتونستم و باز به سرفه افتادم. سعید جلوتر اومدم و مجبورم کرد کل لیوان آب رو سر برکشم! میثم هم کلافه تر از قبل سرجاش تکون میخورد و انگشتاش رو میشکست. خواستم حرف بزنم اما سعید مانعم شد:
«بذار نفست بالا بیاد بعد...»
چند دقیقه گذشت تا رنگ و روم برگشت و نفسام منظم شد. قبل ازینکه حرفی بزنم میثم گفت: «علی اکبر! خواهش میکنم هر چی شنیدی رو فراموش کن! خواهش میکنم!»
بی توجه به چیزی که ازم خواسته بود، تنها حدسی که میتونستم بزنم رو پرسیدم: «تو پاسداری؟»
کلافه سرتکون داد و زیر لب لا اله الا الله گفت.
رو به سعید کردم و باز پرسیدم: «تو چی؟ تو هم پاسداری؟»
سرش رو انداخت پایین و حرف نزد. حدسش سخت نبود! خودشون جواب ندادن اما رفتارشون داد میزد پاسدارن! هم میثم، هم سعید، هر دوشون پاسدار بودن و برای شهادت میدوئیدن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب، پشت عکس شهید همت نوشتم:
«پدرش پاسدار بود، او نیز، هم!
پدرش نهایت پر کشید، او نیز...»
دستم لرزید، اما نوشتم: «هم!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
بخواب آرومِ جونم :)
بخواب ای حیدرِ شیرین زبونم💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بخواب آرومِ جونم :) بخواب ای حیدرِ شیرین زبونم💔!
هیئتیها! گریهکنا!
جانمونین از روضه شیش ماهه :)💔
👉 @Al_yasin_14
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
#آقایمظلوممسلامٌعلیڪ✋🏻
- تو دعای عرفہ،
امام حسین 'ع' مدام از خدا تشکر میکنن✨
یہ جایے مےگن:
خدایا ممنونتم!💕
رحم کردی به ابراهیم . . .
نذاشتے پسرش جلوی چشمش ذبح بشہ! :)💔
- استاد پناهیان 🖇
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#آقایمظلوممسلامٌعلیڪ✋🏻 - تو دعای عرفہ، امام حسین 'ع' مدام از خدا تشکر میکنن✨ یہ جایے مےگن: خدا
علےاصغر کوچکم!✨
بِاَیِّ ذَنْب قُتِلَت، بابا ؟! :)💔
- رفقا '🌿!
یہ ڪد بهتون معرفی مےکنم،
کہ بسته اینترنت هدیہ میدھ!
واردش کنین . . .
و ازش برای جهاد مجازیتون
استفادھ ڪنین 🕶✋🏻
-> *100*64#
نوشجان!
انشااللهخرجبہصواببشہ✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- عشقشیریناست . . .✋🏻
اگرمعشوقِتوباشدحسین'ع! :)❤️
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#شاید_دوخط_روضہ'📿
علے جانم! گلِ پرپر شدھ! مادر!
بہ آغوشــم نخوابیـــدی!
بخواب حالا سر نیزھ🕊
بخــــواب آرام . . .✨
بخواب مادر! :)💔
شاعر: نوڪرالحسن'🌿!
『قرارگاهشھیدغلامے』
لالا گل بابا.mp3
2.71M
لالا لالا گل بابا . . .✨
دیگه سقا نمیتونه آب بیارھ💔
#علےلایلای🕊🥀
『قرارگاهشھیدغلامے』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
لالا لالا گل بابا . . .✨ دیگه سقا نمیتونه آب بیارھ💔 #علےلایلای🕊🥀 『قرارگاهشھیدغلامے』
خیلے آرامش بخشہ . . .✨
آروم اشڪ میریزی و . . .🕊
گوش بدین حتما :)💔!
#التماسدعایڪربلا ✋🏻
~id➜|•@mola113•|↰_۲۰۲۱_۰۸_۱۶_۰۸_۱۲_۵۴_۱۷۱.mp3
8.03M
لالا غنچہی پَرپَر 🥀✨
آخَرَم علے اصغـر،
بهمن نگفتی مادر . . .💔(:
#خداحافظطفلِبےقرارم🕊
『قرارگاهشھیدغلامے』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
لالا غنچہی پَرپَر 🥀✨ آخَرَم علے اصغـر، بهمن نگفتی مادر . . .💔(: #خداحافظطفلِبےقرارم🕊 『
لای . . .✨
لالایـــے هستِ بابا . . .!
شد دلشکستہ بابا'💔!
مےلـرزھ دستِ بابا. . .! (:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
امشباربابنالہمےزند: پسرم💔!
بلند قامتِ من! روی خاڪ افتادی'💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بلند قامتِ من! روی خاڪ افتادی'💔!
بلند شو پسرم! تا نبینم عمہی تو . . .
میان هجمہى یڪ مشت بےحیا ماندھ'💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بلند شو پسرم! تا نبینم عمہی تو . . . میان هجمہى یڪ مشت بےحیا ماندھ'💔!
نفسبڪشپسرم! پازمینمڪشاکبر'🥀!
پدرت پیر شد از داغت! اڪبرم برگرد'💔!
- عزیزان✨
رفقا و خدام هیئت، محفل گرفتن💕
هر کی کربلا، از علی اکبر 'ع' میخواد . . . (:
خودشو برسونہ✋🏻'↯
-> https://eitaa.com/Al_yasin_14/1271
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
'🌿❤️✨
هر وقت بر سر قبرم آمدید سعے کنید یک روضہ از حضرت علے اڪبر "؏" و یا حضرت زهرا "س" بخوانید و مرا بہ فیض بالاے گریہ برسانید ✋🏻✨
@Al_yasin_14 ✨ هیئت آل یس
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه #قسمت_ششم ؛ او ن
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_هفتم ؛ خطاکرده را راه جبران مبند !" 📜
- «علی اکبر رسولی؟»
بدون اینکه حرفی بزنم، دستم رو بالا بردم. سرتکون داد و اسم نفرات بعد رو خوند. به اسم میثم که رسید، آوار غم سرم خراب شد!
سعید سریع از جا بلند شد و گفت: «نیست استاد!»
استاد بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت:
«جلسه سومیه که غیبت کرده! دانشجوی بی انضباط تو کلاس من جایی نداره!»
گُر گرفتم! دلم میخواست پاشم بگم:
«آخه نامرد! اون بیچاره از زندگیش زده رفته که توی نفهم تو امنیت و آرامش، عقده هاتو سر دانشجوهات خالی کنی!»
اما سکوت کردم و همه حرصم رو سر میز بدبخت خالی کردم!
- «بهش بگید درسم رو حذف کنه!»
دیگه نتونستم تحمل کنم! زیر باروت وجودم کبریت زده بود. با عصبانیت از جا بلند شدم: «استاد شما چرا اینقدر بی ملاحظهاین؟ چرا نمیپرسین چرا سه روزه دانشجوی برتر کلاستون غیبت کرده؟ بهتون بر نخوره ولی چرا فقط میخواین قدرت و اختیاراتتون رو به رخ بقیه بکشین؟ الان درس شما رو حذف کنه یاد میگیره دیگه غیبت نکنه؟ نخیر! فقط از دست استادی مثل شما خلاص میشه!»
استاد که توقع شنیدن این حرفا رو، اون هم از زبون من نداشت با تعجب گفت: «رسولی معلوم هست چی میگی؟»
چشمم رو عواقبش بستم و گفتم اونچه باید زودتر از این ها میگفتم:
«بله استاد! دو هفته قبل منی که سه ترمه باهاتون کلاس برمیدارم و حتی یه بارم غیبت نکردم ، همیشه هم داوطلب پاسخ به سوالای عجیب و غریبتون بودم رو فقط بخاطر اینکه تمرکز نداشتم به سوالتون جواب بدم به بدترین شکل ممکن از کلاس اخراج کردین! حتی نپرسیدین چته، بعد اخراجم کنین! ترم قبل هم سعید فقط بخاطر اینکه با عقاید شما مخالف بود نتونست درستون رو پاس کنه! چون باهاش لج کردین! سر چیز مسخره ای مثل امتحانی که از درس های آیندس و شما ناگهانی میگیرین همه رو جریمه میکنین! چرا؟
چون معتقدین دانشجو فقط درس شما رو داره و باید بشینه عین اسب بخونه! حالا هم که آبروی کسی که حاضر نیست تا از خودش دفاع کنه رو بین این همه آدم میبرین و واینمیستین بیاد بهتون توضیح بده بعد بهش بگین حذفتون کنه!»
از قیافه استاد معلوم بود کم آورده و حرفام عصبیش کرده. چیزی نداشت بگه فقط محکم رو میز کوبید و گفت: «گور خودت رو کندی! برو از کلاس بیرون!»
نیشخندی زدم و گفتم: «بفرمایید! اینم از الان که تحمل شنیدن حرف حق رو ندارین!»
کولهم رو روی دوشم انداختم و همینطور که از کلاس بیرون میرفتم، گفتم: «با کمال میل از کلاستون میرم بیرون و درستون هم حذف میکنم! بی سواد بمونم بهتر ازینه که زیر ناحقی کردن شما خفه خون بگیرم!»
بی توجه به پچ پچ های تو کلاس، راهمو کشیدم و رفتم، در رو که باز کردم، برگشتم و گفتم: «آقای استاد! این کلاس، کلاس بشو نیست! هر کی یکم رو حرفام فکر کنه میفهمه اینجا، جای موندن نیست!»
هنوز از در بیرون نرفته بودم که سعید و حسام، سریع خودشونو بهم رسوندن و با هم بیرون رفتیم. فاصلهمون با کلاس به دو قدمم نمیرسید که در باز شد و دانشجوها دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و با لبخند رفتارم رو تحسین کردن. بعضی هاشون هم از گرفتن حقی که تا اون روز پایمال شده بود، با ذوق تشکر میکردن و بعد رد میشدن. کلاس شروع نشده بود، با دفاع من از میثم تموم شد!
آخرین کلاسم بود و باید برمیگشتم خونه. دم در دانشگاه، خواستم تاکسی بگیرم اما با نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد، پشیمون شدم و ترجیح دادم راه طولانیِ دانشگاه تا خونه رو پیاده برم.
هندزفریم رو از کیفم بیرون کشیدم و به گوشیم وصلش کردم. از پلی لیست، دنبال غمگین ترین آهنگ ممکن بودم که چشمم به فایل صوتیای خورد که سعید برام فرستاده بود اما من بازش نکرده بودم. از کنجکاوی لمسش کردم که صدای آشنایی تو گوشم پیچید: «بسم الله الرحمن الرحیم. علی اکبر جان، داداشم؛ سلام!»
از شنیدن صدای میثم، اشک تو چشمام جمع شد و کنار صداش، صدایی تو سرم پیچید که :«یست روزه صداش تو گوشیِ منه و من غصه دوری و دلتنگیش رو میخورم؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_هفتم ؛ خطاکرده را راه جبران مبند !" 📜
- «الان که صدامو میشنوی، تو هواپیمام و ان شاالله تا دو ساعت دیگه پا تو حریم زینبی میذارم! خیلی دلم میخواست دمِ رفتنی ببینمت و یه بار دیگه عزیزِبابام رو بغل کنم..
آخه میدونی علی اکبر؟ تو.. بغل کردن تو برام شیرینی بغل کردن بابام رو داره! قبل ازینکه من بفهمم بابام رو از دست دادم، تو پیکرش رو تو خواب دیدی! تو عزیز بابای منی، که قبل من، سراغت اومده! ولی خب سعید گفت باید مادرت رو جایی میبردی و نیومدی. خوب کردی! دمت گرم! اطاعت از مادر خیلی واجبه.»
از بغض شدید پاهام شل شد و کنار دیوار نشستم. سعید آبروی منِ بی آبرو رو خرید! من اون روز سر لج و لجبازی بچگانه که چرا به من نگفته بودن پاسدارن، نرفتم بدرقهش! منِ نادون حواسم نبود که میثم داره میره جنگ! داره میره جلوی تیر و گلوله! معلوم نیست برگرده! من آخرین فرصت دیدنش رو با حماقتم از دست دادم!
- «راستش اونشب که اومدی خونمون حرف پاسدار و مدافع حرم شد، نرسیدم رات بندازم.»
کسی از دور تر صداش زد و میثم، با صدای قشنگش خندید و گفت: «نگا کن تو رو خدا!
اصلا انگار قِسمت نیست! ببین من باید برم.
اگر برگشتم که نوکرتم هستم، میشینم قشنگ از فوت و فن مذهبی و بسیجی بودن برات میگم اما اگر خدا خواست و به آرزوم رسیدم، اون یادگار بابا که دستته رو با جزئیات بخون.
خودش راهنماست و رات میندازه! هرجا هم گیر کردی از سعید بپرس. درسته یکم زیادی متواضعه ولی از منم ماهر تره! و.. بین خودمون بمونه ولی خیلی چیزایی که الان دارم رو مدیون معرفتشم!»
با صدای بلند تری گفت: «اومدم اومدم!»
تند تند گفت: «خب دیگه علی اکبر جان من باید برم. اگر دیگه ندیدمت حلال کن! مخلص مرامتم عزیز بابام! یا حق!»
از خداحافظی ناگهانیش جا خوردم و بیصدا به التماس افتادم: «نه! نه میثم نه! تورو خدا تموم نکن! تورو خدا بازم برام حرف نزن! نرو میثم! نرو!»
کنترلم رو از دست دادم و به هق هق افتادم! وسط خیابون بلند بلند گریه میکردم و میثم رو صدا میزدم. انگار که صدامو میشنوه، التماسش میکردم برگرده! قسمش میدادم شهید نشه! زار میزدم و میگفتم: «میثم نرو بامرام! میثم غلط کردم نیومدم! توروخدا برگرد! نیای میمیرم میثم! من حماقت کردم دیدنت رو از دست دادم! برگرد بذار جبران کنم! بذار یه بار دیگه بغلت کنم! برگرد و یه بار دیگه صدام کن: عزیز بابام!»
حواسم به هیچی نبود! نه اینکه وسط خیابونم، نه اینکه دارم از شدت گریه بیهوش میشم! هیچی! فقط حال میثم برام مهم بود! اینکه زنده باشه و برگرده و این بین تنها کسی که میتونست خبری داشته باشه و از این وضع نجاتم بده، سعید بود. با همون حال زارم گوشیمو دست گرفتم و بهش زنگ زدم. نفهمیدم چی میگفت فقط التماسش کردم زودتر خودشو بهم برسونه.
پنج دقیقه هم نشد که اومد. با نگرانی جلوم زانو زد و گفت: «علی اکبر! چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»
وقتی هق هق های درموندگیم رو دید گفت:
«تو رو خدا حرف بزن! چی شده!»
- «میثم! فقط بگو میثم کجاست؟ سالمه؟»
از سوالم جاخورد! نمیخواستم باور کنم که چرا چشماش رنگ غم گرفت و جلوم وا رفت!
- «سعید چت شد؟ بگو میثم کجاس! سالمه دیگه نه؟ هیفده روزه رفته! چرا نمیاد پس؟»
هیچی نگفت و سرش رو پایین انداخت. قلبم اینقدر تند میزد که حس میکردم هر لحظه ممکنه از سینهم بیرون بزنه! دوتا شونه هاشو چسبیدم و با همه زورم تکونش دادم: «سعید حرف بزن! میثم کجاست؟»
سربلند کرد؛ صورتش خیس اشک بود! از دیدن حال و وضعش، همه امیدم نا امید شد. انگار که جون از تنم رفته باشه، یه گوشه بیحال افتادم. دیگه حتی توان نداشتم هق هق کنم! فقط اشک میریختم..
با ته مونده امیدم و لحن بی جونم پرسیدم: «سعید سر به سرم میذاری دیگه نه؟»
نفسم تنگ شده بود! قفسه سینم اینقدر سنگین بود که بالا و پایین کردنش جون رو از تنم میبرد!
- «سعید؟ میثم زندست! مگه نه؟»
با اشک سرش رو به چپ و راست تکون داد!
نمیخواستم باور کنم. گفتم: «الان یعنی زندست دیگه! نه؟»
سعید با بغضی که گریه نکرده اشک میشد گفت: «همرزماش میگن.. میگن..»
داشتم از هوش میرفتم اما هنوز گرمای اشک رو رو صورتم یخ زدهم حس میکردم.
- «چی میگن سعید؟»
از آهی که کشید همه وجودم سوخت. گفت:
«میگن شهید شده!»
قلبم از تپش ایستاد! چشمام سیاهی رفت!
با ته مونده جونم زمزمه کردم: «یا حضرت زینب (س)! خطاکرده را، راه جبران مبند!»
و بی معرفتیم آخرین چیزی بود که پشت پلکای بستهم، مرور میشد!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ
"عاشقانهی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . .
خوشحال میشم هر حرفی اعم از:
نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه
در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوکرالحسین✋🏻" در میون بگذارید . . .🤝✨
- https://harfeto.timefriend.net/16290249353104
منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕
جهت دریافت پاسختون به این کانال
مراجعه بفرمایید:
- @nooshe_jan ☕✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
گریه کرد . . .
همه خندیدند'💔!
کاش میفهمیدند کہ حسین 'ع'
دارد غصہی آنها را میخورد ...! :)🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋🏻✨
『قرارگاهشھیدغلامے』