eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
582 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
⚽️🌿 ؛ اوقات فراغت ، به معناۍ رها بودن از الزامات اجتماعے و شغلے است . اوقات فراغت ، زمینه اۍ مناسب
🌸✨ ؛ پیامبر اڪرم(ص): خداوندا💛! به تو پناھ مےبرم از ، غم و اندوھ و ناتوانے و ڪسالت و بۍحالے . ــــــــــــــــــــ ـــــ
دستت اما حڪایتے دارد . . رَحِمَ اللهُ عَمِي العباس :) ⁶ تیر، سالروز ترور مقام معظم رهبرۍ.
🌹🌿 ؛ - سلام بر او ✋🏻'! ڪه ڪرامت و جود ، آینه دار فضایل اوست . دلھــٰاۍ شیعیان، با نسیم روح نواز نام زیبایش ، صفا مےگیرد و یاد او همچون عطر بهشتے مشام جانھا را مےنوازد ... ــــــــــــــــــــ ـــــ اَلسَّلامُ‌عَلَیْڪَ‌یاحَسَنَ‌بْنَ‌عَلۍِ(؏)💚!
986395fea748a6a62791a32ec0601b415555193-720p (1)_۲۱۰۶۲۰۲۲.mp3
8.79M
• . یه جا هم تو روضه ها هست که میگه: بعد تشییع امام حسن (؏) ، حضرت عباس (؏) وارد خونه شدند. سرشونو گذاشتن روی دیوار ، شروع کردن به گریه کردن ! حضرت زینب (س) که حال برادرشونو دیدن ، فرمودند: برادر؛ این چه گریه کردن است؟ چه شده؟ حضرت عباس (؏) عرضه داشتن: خانم جان؛ شمشیر حیدری دارم! بازوی علوی دارم! اما جلوی چشمام بدن برادر من رو تیرباران کردن!💔 کاش این تیرها به بدن من مےخورد! خدا هم دعای علمدارِ ارباب رو مستجاب کردن ..! ((: وقتے ارباب ، پیکر برادرشون رو در آغوش گرفتن ؛ نه یک تیر ، نه دو تیر که چهارصد تیر روی بدنشون بود!💔 ـــــ ـ 🌸🍃
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
• . یه جا هم تو روضه ها هست که میگه: بعد تشییع امام حسن (؏) ، حضرت عباس (؏) وارد خونه شدند. سرشونو
ـــ 🌸 ــ ـ چله‌ی زیارت حضرت عباس (؏) !❤️ ⁷ ؛🌿 به نیابت از نابغـه‌ی جنـگ ؛ شهیـد حسـن باقری✨ هدیه به .. آقای ما نوکر هایے که مهیایِ بنایِ حرمیم؛ (: مولا امـٰام حسـن علیـه‌السلام!💚 !⛅️ ـــ 🌸 ــ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ ستاره‌ی من؛ ستاره‌ی سعید!" 📜 - «دستتو بده من! باید زودتر وارد روستا شیم» دیگر توان راه رفتن نداشتم، سرما توی تک تک سلول هایم جا خشک کرده بود. توی آن یخبندان، گُر گرفته بودم و همزمان از سرما می‌لرزیدم. دلم می‌خواست دست ایمان را بگیرم اما تمام توانم را جمع کردم تا خودم راه بروم. اگر دستم را می‌گرفت، از سرمایش، همه چیز را می‌فهمید و تمرکزش را از دست می‌داد! اسلحه‌ام را عصا کردم و لنگان لنگان پیش رفتم. هر بار که زانوهایم خالی میشد، یادِ علی اکبر می‌افتادم و جای سلامتی خودم، در لحظه صدبار از خدا سلامتی علی اکبر را می‌خواستم. اینکه دوباره مثل قبل راه برود، بدود و جوانی کند! وارد روستا که شدیم، مرد سن و سال داری نزدیکمان شد و نشانه داد. وقتی هم را شناختیم، جوانان روستا را خبر کرد تا بیایند و پوشِشمان دهند. بچه ها همه خسته بودند. از آن دو روزی که در راه بودیم و از سه روزِ در تنگه! از تحمل تشنگی و گرسنگی! از فشار و حساسیت کار! اما وقتی به چشم هایشان نگاه می‌کردم، جز امید و قوت چیزی نمی‌دیدم! بین ضعف و بیحالی ام، حال رو به راه رفقایم، هم رزم هایم، آرامم می‌کرد که اگر من هم نباشم، اتفاقی نمی‌افتد! دم یک خانه‌ی گلی، با شیشه های شکسته و پرده ای که جای در بود، بودیم که ناگهان سرما در بدنم چرخید و تمام تنم لرزید. سینه ام سوخت و نفسم تنگ شد. دست و پایم انگار که فلج شده باشند؛ قدرت نگه داشتنم را نداشتند و همانجا، روی زمین افتادم! در برابر سرمای تنم، خاک گرم بود و درد استخوان هایم را آرام می‌کرد. اما چیزی نبود تا راه نفسم را باز کند. دلم می‌خواست دستم را روی سینه ام بگذارم و با تمام قدرت فشار دهم؛ اما دستانم جان نداشت و اصلا قوتی برایم نمانده بود که بخواهم حتی بلندشان کنم. چشم هایم خواب داشت و پلک هایم میل به بسته شدن. دیگر نگران نبودم. الحمدلله به سلامت به روستا رسیده بودیم و جدا از همه، ایمان بود تا بهتر از من بچه ها را مدیریت کند. دیگر نیازی نبود صبر کنم! می‌توانستم چشم هایم را ببندم و بعد یک ماه، یک دل سیر بخوابم. امیدوار بودم که اگر بخوابم، تنگی نفس و درد سینه‌ام رهایم می‌کنند! با تکان های ایمان به خودم آمدم. پلک از پلک برداشتم و نگاهش کردم. چشم هایش تر شده بود. گفت: «سعید توروخدا! دوباره نه!» لبخندی زدم و با آخرین جان مانده در تنم، گفتم: «چیزیم نیست؛ خوبم... ایمان؛ حلالم کن! بچه ها رو سپرم به خودت!» پلک هایم را که می‌بستم، چشمم به ستاره ها افتاد که همه خوش می‌درخشیدند! اما بینشان، یکی از همه زیباتر و پرنور تر بود. لبخندی به رویش زدم و توی دلم گفتم: «تو ستاره‌ی علی اکبری! مگه نه؟» آخرین نفسم را بیرون دادم و گفتم: «بهش بگو خیلی دلتنگشم!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ فَروا اِلَے الحُسین (؏)!" 📜 - «فَقالَ النَّبِیُّ رَسولُ الله: یا عَلِیُّ وَالَّذی بَعَثَنِی بِالْحَقِّ نَبِیّاً، وَاصْطَفانِی بِالرِّسالَهِ نَجِیّاً ، ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فِی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الأَْرْضِ ، وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شیعَتِنا وَمُحِبّینا ، وَفیهِمْ مَهْمُومٌ الاَّ وَفَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ، وَلا مَغْمُومٌ اِلاَّ وَکَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ وَلا طالِبُ حاجَهٍ اِلاَّ وَقَضَی اللّهُ حاجَتَهُ . فَقالَ عَلِیٌّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَسُعِدْنا، وَکَذلِکَ شیعَتُنا فازُوا وَسُعِدُوا فِی الدُّنْیا وَالأْخِرَهِ ، وَرَبِّ الْکَعْبَهِ !» بند آخر عجیب آرومم می‌کرد. اینکه بهم گوشزد میشد هر کس حدیث کسا رو بخونه، فَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ وَکَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ وَقَضَی اللّهُ حاجَتَهُ! اندوهش از بین میره، غمش برطرف میشه و خدا حاجتش رو برآورده می‌کنه؛ دلم رو قرار می‌داد! مفاتیح رو بستم و بوسیدم. دقیقا چهلمین و آخرین حدیث کسایی بود که برای سعید و بقیه رفقاش می‌خوندم؛ برای اینکه برگرده، همونطور که رفت! دست پر هم برگرده. دستم رو روی مفاتیح کشیدم و چهل روزی که مثل برق و باد گذشت رو مرور کردم. چهل روز بدون سعید و چهل هفت روز بعد از اون شب، بیمارستان و ستاره ای که کم نور شد! و درست سی روز بعد از روزی که خبر دادن سعید و تیمش‌ مفقود شدن و هیچ خبری ازشون نیست. مرور اون روز ها آشفته‌م می‌کرد. بغض رو کشون کشون به گلوم میاورد و چشمام رو تر می‌کرد! بهم ریخته شدم و بین این همه تلخی ایام، فقط روایت عشق بود که می‌تونست آرومم کنه. داستان حر، که نصفه خونده بودمش! نگاهی به حیاط انداختم. مجتبی هنوز نیومده بود. از تو کیفم کتاب رو دراوردم و صفحه‌ای رو باز کرد. درست درومده بود؛ از نیمه‌ی داستانِ حر: «حر از لشکرش دور شد و ضربه ای به اسبش زد. اسب چنان با شتاب از جلوی لشگر عمر بن سعد به سوی حسین بن علی (ع) تاخت که همه را شگفت زده کرد. حر در برابر لشگر عمر بن سعد ایستاد و گفت: "ای نابخردان! مگر شما نبودید که حسین (ع) را دعوت کردید؟ اکنون برای چه جمع شده اید؟ می‌خواهید آنان را سر ببرید؟ خدا شما را نبخشد و در آتش جهنمی که برپا کرده اید بسوزید!" - حر به سوی امام تاخت - حر وقتی به امام رسید، گفت: "مرا عفو کنید! که نمی‌دانستم اینان کار را به اینجا می‌کشانند! من آماده هستم تا جانم را فدای شما کنم. اجازه دهید جزء اولین کسانی باشم که در برابر این عهد شکنان کشته می‌شوم!" حسین بن علی(ع) فرمودند: "تو حر هستی! تو آزاد مرد هستی! خدا تو را رحمت کند. آنچه صلاح می‌دانی انجام بده." حر با شتاب به سوی شهادت تاخت. حر وارد معرکه شد؛ سکوت دشت کربلا را فرا گرفت. چشمان همه نظاره گر شجاعت و شهامت حر بود. حر به زمین افتاد و سربازان عمر بن سعد، دورش حلقه زدند و سر از بدنش جدا کردند. منافقان عهدشکن با شتاب از پیکر حر دور شدند! شاید می‌ترسیدند که حر بار دیگر از عشق به مولایش زنده شود! امام نزدیک حر آمدند. سر بریده‌ی حر را در آغوش گرفتند و گریستند و فرمودند: "حر! تو رستگار شدی! مژده باد تو را بهشت ..!"» خودکار رو برداشتم و دفتر سعید که فقط چند صفحه ازش باقی مونده بود رو جلو کشیدم. اشک رو از روی چشمام پاک کردم و جوری که اول دفتر کلمات رو برای اولین بار ساختم، سر قلم رو به نوازش کاغذ دراوردم و نوشتم: «نامم در لیست بد ها بود. یکبار به لیست سربازانتان نگاه می‌کردید، یکبار به نامِ من! هی می‌خواستید نام مرا هم بین سربازانتان بنویسید اما هیچ جوره بین آن خوب ها نمی‌گنجیدم! مدام بغض گلویتان و اشک دیدگانتان شدم! غرق دنیا بودم و دست نجاتتان را هی پس میزدم! آقا .. قبول دارم علت تاخیر ظهورتان بودم اما .. قسم به غربت و تنهایی‌تان که مولا؛ نمی‌دانستم!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ فَرو
- بار‌ها توبه شڪستَم ، تو ولے بخشیدۍ ... ڪِۍ شود حُرّ شوم و توبه‌ۍ مردانه ڪنم؟💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ https://abzarek.ir/service-p/msg/653975 • آنچـه مےگویید ؛ بر دل مےنشیند✨
مےگویند 00:00 ساعت عشق است ! ای عشق تر از عشق💕، آقای من✨... ساعت بهانه شد بگویم : دوستتان دارم ❤️(: 🕊🌱 'عج💚
هدایت شده از كلام علے(ع)🇵🇸
[سپرده‌ام به تو خود را،به من چه‌کار مرا؟]
986395fea748a6a62791a32ec0601b415555193-720p (1)_۲۱۰۶۲۰۲۲.mp3
8.79M
• . آخرین بارۍ ڪه داشت اعزام مےشد ، پرسیدم: مادر جان! ڪۍ بر مےگردۍ؟ گفت: ما مسافر ڪربلائیم. هر وقت راھ ڪربلا باز شد✨. در فروردین ۱۳٦۲ برای شرڪت در عملیات والفجر یڪ عازم فڪه شد. در آن جا هم به خاطر شجاعت و مدیریتش شدھ بود مسئول یڪۍ از دسته هاۍ گروهان ابوالفضل'؏. در همین عملیات هم شهید مفقود الجسد شد. شانزدھ سال بعد از شهادتش ، وقتے پیڪرش برگشت ، اولین گروھ از زائران امام حسین (ع) راهے ڪربلا بودند. روز تاسوعا هم با فریاد یا ابوالفضل'؏ تا گلزار شهدا تشییع شد !❤️(: - شھیـد علیرضا ڪریمے🕊'! ـــــ ـ 🌸🍃
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
• . آخرین بارۍ ڪه داشت اعزام مےشد ، پرسیدم: مادر جان! ڪۍ بر مےگردۍ؟ گفت: ما مسافر ڪربلائیم. هر وقت ر
ـــ 🌸 ــ ـ چله‌ی زیارت حضرت عباس (؏) !❤️ ⁸ ؛🌿 به نیابت از ستارھ‌ۍ طلایۍ ڪردستان ؛ شهیـد محمود ڪاوھ✨ هدیه به .. آقاۍ ڪربلا ؛ مولا امـٰام حسین علیـه‌السلام!💚 !⛅️ ـــ 🌸 ــ ـ
نــٰام‌تو‌را‌بـھ‌آسمان‌دلم‌آویختم🌱، صبح‌شد🌤'! یــٰااللّھ ...💛(:
🌤☁️ ؛ خندھ‌اۍ ڪن ، بوزد بوۍِ خـوشِ سیبِ حـرم✨ وَ انــٰارۍ بدھ ... تا با دل و جان دانه ڪنم'!💛(: ــــــــــــــــــــ ـــــ ✋🏻 🌱
🌾 ؛ تابستان و بوۍ خوش احساس در ڪوچه پس هاۍ ڪوچه هاۍ زندگے پیچیدھ ✨'! اما من بدون شما تنهاترین بیابانم ؛ غرق در نبودن هایتان !💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ - این فرجڪ القریب؟ - (عج)🌱
و ناله هایۍ ڪه میان هلهله گم شد !💔(: '؏✨
🕯🖤 ؛ چند ماھ ... گذشته بود از ۲۵ سال ، ڪه شــــدید شھیــــد ؟💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ - (؏)🥀
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🕯🖤 ؛ چند ماھ ... گذشته بود از ۲۵ سال ، ڪه شــــدید شھیــــد ؟💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ - #شهاد
امان از غربت مردۍ به خانه !💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ شهادت آقایۍ‌ست ڪه عمرشان بعد از حضرت زهراۍ مرضیه(س) ؛ ڪوتاھ ترین عمر معصوم است🥀'!
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🕯🖤 ؛ چند ماھ ... گذشته بود از ۲۵ سال ، ڪه شــــدید شھیــــد ؟💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ - #شهاد
میـان پاۍ ڪوبۍ دست و پا زد 🥀 زمین ڪه خورد مادر را صدا زد !💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ سوال داشتم از غربتت آقاجان ؛ زمان به عقب مےرفت ... نگاھ بود جوابتان ، نه حرفے ، نه ڪلامے🥀'! - یه روز هم علے(؏) اومد ڪنارِ بسترِ فاطمه(س) ، صدا زد: «یڪمے حرف بزن ..!💔»
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🕯🖤 ؛ چند ماھ ... گذشته بود از ۲۵ سال ، ڪه شــــدید شھیــــد ؟💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ - #شهاد
دو دستش را به خاڪ حجرھ تا زد .. گریز روضـه را بـه ڪربلا زد !💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ حجرھ در بسته بود ولے اینجا روضه بازھ ؛ آقا جان دست و پا مےزدید ، هلهله مےڪردند 😭💔!
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🕯🖤 ؛ چند ماھ ... گذشته بود از ۲۵ سال ، ڪه شــــدید شھیــــد ؟💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ - #شهاد
به فڪر روضه‌ۍ خَدِّ التَّریب است ، شبیــه جد عطشـانش غریـب است !💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ یڪۍ از این ڪنیزا تا صداۍ حضرت رو شنید ، یه ظرف آبۍ برداشت تا برا حضرت آب ببرھ ، امّ‌فضل تا دید دارھ برا حضرت آب میبرھ گفت: ڪی بهت گفته آب ببری؟ آب را بــر روۍ زمیــن تـا ریخت ؛ در همان لحظه قلب زهراۜ ریخت !💔(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🕯🖤 ؛ چند ماھ ... گذشته بود از ۲۵ سال ، ڪه شــــدید شھیــــد ؟💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ - #شهاد
اگر چه دفن نشد پیڪرت سه روز اما ... تو میهمانِ خنڪ هاۍ بال و پر گشتے🕊'! ــــــــــــــــــــ ـــــ میگن ڪبوترا مےاومدن بالاۍ بدن ، مےچرخیدن رو پشتِ بوم ، سایه مےانداختن !❤️(: حرف ڪبوترم ڪه میشه ؛ دل ما به گودال میرھ ... آخه ڪربلا دیگه ڪسی نبود سایه بندازھ🥀'!
آقا ثامن‌الحجج گریانند !💔(: بگو آقا ... آجرڪ الله (:
بگو آقا ... میوھ دلت را تشنه شهید ڪردند🥀'! اما ڪربلا ؛ جوان امام حسین'؏ ... حضرت علےاڪبر'؏ ؛ نیزھ و شمشیر 😭💔!
مثل اڪبر'؏ شدھ ولے بهتر ... ظاهر جسمش از علے'؏ بهتر بود !💔(:
ابۍعبدالله'؏ ناله علےاڪبر'؏ را ڪه شنیدند با عجله آمدند ... 🥀 امام حسین'؏ نگاهے به آن بدن اربا اربا ڪردند 😭💔!