قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🕯✨ ـــ ـ راستے تو اَز تو آسمــــون ، بِبین باباۍ مَن ڪُجاست ؟ بِہـش بگو ڪِه دُختـــرت .. ساڪِن تو خ
•
.
صدای ِ اذان ِ شب ِ سوم ِ محرم ،
در آسمان ِ غروب کردھ مشهد پیچیدھ !🕊
یعنے امشب ،
امام رضا (؏) به دمشق مےروند ؟💛(:
یعنے امشب ،
امام زمان (عج) را آنجا ، گوشهای از حرم حضرت رقیه سلاماللهعلیها مےبینند ؟💚
یعنے ممکن است بگویند ، یکے از زائر هایم تا مرا مےبیند ، سراغت را مےگیرد ؟✨
یعنے ممکن است آن لحظه امامم تبسم کنند ؟❤️
بگویند مےشناسمش ! از دل نگرانے هایش برایم مےشناسمش ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ ــ ــ
#مددییاحضرترقیه ۜ !💔✨
ـــــ ـ
تو بگو یڪ سر سوزن رمق و تاب و توان
دست من زیر قنوت سحرم درد گرفت'💔
• #چند_خط_روضه🥀
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ـ تو بگو یڪ سر سوزن رمق و تاب و توان دست من زیر قنوت سحرم درد گرفت'💔 • #چند_خط_روضه🥀
تا نگاهم بـھ سرت خورد سرم درد گرفت ..
ــــــــــــــــــــ ـــــ
وقتے سر رو بغل ڪرد ، اول شڪ داشت ڪه باباشه ... به عمهاش گفت: «ما هذا الرأس» اين سر مال ِڪيه؟🥀
خودش فهميد ، تا سر رو بغل ڪرد فهميد باباشه ... همچين ڪه سر رو به سينه فشار داد ؛ ديگه دستاش جون نداشت !💔(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ـ تو بگو یڪ سر سوزن رمق و تاب و توان دست من زیر قنوت سحرم درد گرفت'💔 • #چند_خط_روضه🥀
ورم پلڪ دو چشمان ترم درد گرفت !🥀
ــــــــــــــــــــ ـــــ
دست ڪشيد رو صورتِ باباش ، خرابه تاريڪ بود درست صورت رو نمےديد ، همچين ڪه دست ڪشيد ؛ دستش خورد به لباۍ باباش . به دندوناۍ باباش .. ديد لبا پارھ پارھ است .. دندونا شڪسته و خورد شدھ است !😭💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ـ تو بگو یڪ سر سوزن رمق و تاب و توان دست من زیر قنوت سحرم درد گرفت'💔 • #چند_خط_روضه🥀
خم شدم بوسه زدم بر لب و دندانهایت💕!
ــــــــــــــــــــ ـــــ
لب ها رو گذاشت بر اون لب هاۍ ورم ڪردھ و چوب خوردھ .. دیدن دیگه صداش نمیاد .. گفتن عزیزمون خوابش بردھ .. بۍبۍ اومد بالاسرش یه مقدار تڪونش داد .. یا رقیهۜ جان💔(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ـ تو بگو یڪ سر سوزن رمق و تاب و توان دست من زیر قنوت سحرم درد گرفت'💔 • #چند_خط_روضه🥀
آمدم پا شوم اما ڪمرم درد گرفت !💔
ــــــــــــــــــــ ـــــ
گفت: بابا💛!
غصهۍ من رو نخورۍ ...✨
مگه تو صورتم امشب به غیر از خندھ چۍ دیدۍ ڪه از وقتے پیشم هستے یه بار حتے نخندیدۍ؟💔
یکے دستش تو تاریکے به گونم خوردھ ، چیزۍ نیست ! یکے از من یه گوشوارھ امانت بردھ ، چیزی نیست ..🥀(:
درشام ، شامِ هر شبِ ما تازیانه بود ؛ چیزی نیست ! عمه تمامِ خرجِ سفر را حساب ڪرد .😭💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ـ تو بگو یڪ سر سوزن رمق و تاب و توان دست من زیر قنوت سحرم درد گرفت'💔 • #چند_خط_روضه🥀
روضه تو شنیدھ ام ؛ زندھ ام هنوز !
این رسم ِ عاشقے نبود .. خاک بر سرم !💔
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
گفتم: دارم از استرس میمیرم😞
گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم؛ گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد💔 (آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت)
گفتم: باشہ داداش بگو،
گفت: تسبیح داری؟
گفتم: آره،
گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ، منتظرتم و قطع ڪردم
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن: این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️،
توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم،
وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭، اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت: "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
#شهید_حسین_معزغلامی
🌙📿 ـــــ ـ
دیدھبانها چشم بیدار لشڪر بودند . چشم هایۍ ڪه روزها "گراۍ" دشمن را به خمپارھ ها مےدادند و شب "گراۍ" خود را به خدا !💛(:
• #دیدھبانِ_دل❤️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــ ـ
خوشا به حالتان حاجے ..
شفیعمان باش یاشھیــد العزیز !💚(:
- 1:20 ✈️ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــ ــ
سلام بر او ؛✨
که جان خود را فدای جانان کرد !❤️(:
#حضرت_ارباب💕
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ــــــ ــ سلام بر او ؛✨ که جان خود را فدای جانان کرد !❤️(: #حضرت_ارباب💕
سلام مےدهم
ارباب ِ مظلومم را ؛💔
همانگونه که امام ِ غریبم سلام مےدهند !✨
ــــــــــ ــ
#زیارتناحیهمقدسه🌱
•
.
دم ِ غروب ،
ناگهان از هیئت بیرون دوید و گفت :
همه چیز از روز ِ سوم شروع شد !✨
همهی صداها میان ِ صدایش گم بود ؛
وقتے صدا مےزد : یارقیه ۜ !❤️((:
ــــــــــ ــ
#قنـدانِ_چایِ_روضه💕
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !"📜
- «حرم حضرت عباس (ع) متبرکش کرده بود؟»
خندید. گفت: «همه اول که میشنون همین فکر رو میکنن؛ ولی نه..! شاید بشه گفت اون تسبیح، به دستای حضرت ابوالفضل متبرک شده!»
نفسم برای یک لحظه گرفت. گفت: «از وقتی اومد تو اداره، به تسبیح عقیقش معروف شد! چون به هممون ثابت کرد پیش خواست خدا و دست اهل بیت، بازی دنیا بی قانون ترین بازیه! خوش کاری نکردا، کار کار تسبیح عقیقش بود! اوایل جایی کار میکرد که وقتی پروندهای رو دست میگرفتن، جز خود پوشه پرونده و یه برگه که به زور نصفش پر شده بود، هیچی نداشتن! بدون سر نخ باید کار رو پیش میبردن! حقیقتا بچه های اون قسمت از همهمون پای کار تر و با ایمان ترن! وقتی به بن بست میخوردن، از هر گوشه اداره میتونستی صدای یاعلی گفتناشونو بشنوی که با هر کلنگی که پای دیوار بن بست میزدن میگفتن! شب و روز نمیخوابیدن. هر شب وقتی میخواستیم بریم خونه هامون، آخرین چیزی که میشنیدیم صدای تلاوت سوره نباء بود که میخوندن تا بتونن بیدار بمونن! انصافا سربازاً!»
سرجاش جا به جا شد و گفت: «اما سعید که اومد، بیل و کلنگ دست نگرفت. هر بار که به بن بست میخوردن، میرفت بالای بلندی، اوج میگرفت و از دیوار بلند بن بست میپرید و رد میشد! بال پروازش هم همون تسبیح عقیق بود!»
نگاهی بهم انداخت و پرسید: «تسبیح داری؟»
تسبیح میثم همیشه همراهم بود. درش آوردم. لبخندی زد و گفت: «فیروزه میثم هم جریان خودشو داره!»
روشو به سمتی کرد و گفت: «رو به قبله بشین. صدتا صلوات به نیابت از حضرت عباس (ع)، هدیه کن به خانم امالبنین (س) به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)!»
نگاهش برگشت سمتم. گفت: «سعید میگفت از پدربزرگش که پیرغلام امام حسین (ع) بودن شنیده که این ذکر معجزهست! اینطوری، حضرت عباس (ع) به عشق و احترام هم حضرت زهرا (س) هم خانم ام البنین (س)، حاجتت رو میدن!»
لبخندی زد و گفت: «نگاه نمیکنن کی بودی و کی هستی! نگاه نمیکنن چیکارهای! فقط میبینن که خوب التماس کردی، پس حاجتت رو میدن! (: »
سرمو انداختم پایین و خیره شدم به تسبیح. گفت: «حضرت عباس (ع) کسی رو که به مادرشون احترام گذاشته و دغدغهش دلخوشی حضرت زهرا (س) ست، خیلی تحویل میگیرن!»
خواستم بپرسم یعنی چی دلخوشی حضرت زهرا (س)؛ اما مجتبی بلند شد و قبل رفتنش گفت: «یه لحظه رو هم از دست نده! بسم الله!»
من موندم و تسبیح فیروزهی میثم. چشمامو بستم و زیر لب گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم! صدتا صلوات، به نیابت از حضرت عباس (ع)، هدیه به خانم حضرت زهرا (س) و خانم ام البنین (س)، به نیت تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان (عج)، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !"📜
- «امام به سوی فرزندان مسلم رفتند. آنان را دلداری دادند و فرمودند: "پدرتان به شهادت رسیده است. شما آزاد هستید تا تصمیم بگیرید."
پسران مسلم بن عقیل گفتند: "ما برای شهادت آماده هستیم و ترسی نداریم."
کاروان در اندوه شهادت مسلم بن عقیل به راه افتاد تا خود را به کوفه برساند. عزم آنان راسختر شده بود و هراسی از لشگریان یزید نداشتند.
کاروان لحظه به لحظه به وعدهگاه امام با فرشتگان نزدیکتر میشد.
کاروان امام در ناحیهی بطن عقبه چادر زد. امام دستور دادند تا به مقدار زیاد آب بردارند.
پیرمردی از قبیله بنی عکرمه، نزد حسین بن علی (ع) آمد و پرسید: "به کجا میروید؟"
امام فرمودند: "به کوفه"
پیرمرد با نگرانی گفت: "به خدای یکتا قسم که آنان شمشیرهایشان را برای تو آماده کردهاند. به کوفه نرو و همین راه را برگرد."
امام پاسخ دادند: "آنچه خداوند اراده کرده است، همان است و همان خواهد شد. ما آماده تقدیر الهی هستیم."
حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کردند و فرمودند: "خود را کشته میبینم..."
یارانش گفتند: "چرا؟"
ایشان فرمودند: "خوابی دیدم که سگها مرا گاز میگیرند و سگی دورنگ در بین آنها از همه بدتر بود."
یاران امام گریستند و با یکدیگر عهد بستند تا پایان راهی که انتخاب کردهاند، از هم جدا نشوند و امام را تنها نگذارند!»
کتاب رو بستم و مثل دختربچهای که عروسکش رو ازش گرفتن، برگشتم، سرمو توی بالشت فرو بردم و مظلومانه و بیصدا شروع کردم به گریه کردن.
وقتی چشمامو میبستم، خودم رو وسط همون صحرایی میدیدم که امام حسین (ع)، یه گوشه ازش، کنار خیمهشون نشسته بودن. روی تخته سنگی که دورتر از خیمه امام یه گوشه بیابون افتاده بود، نشسته بودم و حلقهی عاشقان امام رو از دور میدیدم. نورِ کم سوی فانوسها، شبیه شعله کبریت بود پیش نورانیت خورشید روی امام!
غرق شده بودم. بیدار بودم اما انگار خواب میدیدم!
نیازی به صوت نبود. من بدون صدا، جملات آقام رو میشنیدم وقتی که خوابشون رو تعریف میکردن!
اشک دونه دونه از صورتم میچکید و بیابون خشک رو خیس میکرد.
صحبت های امام که تموم شد، هرکس به سمتی رفت. بین همه، یک نفر از بقیه بیقرار تر بود. همون که با اشک بلند شد و تا امام وارد خیمه نشده بودن، نگاه ازشون برنداشت! دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد خیمه کوچیکش شدم. مرد، یه گوشه خیمه سجادهش رو باز کرد و قامت بست. رکعت اول رو خوند. رکعت دوم، به قنوت که رسید، بارون چشماش تند شد. لحن عربی کلماتش بریده بریده شد و صداش میلرزید.
نمازش رو که تموم کرد، سریع به سجده رفت. میتونستم صدای حرف هاشو حتی از اون فاصله هم بشنوم.
التماس میکرد. خدا رو به مولا علی (ع) و رسول الله قسم میداد و التماس میکرد. نام مادر امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) رو میبرد و التماس میکرد.
صدای زنگ گوشی بلند شد و از خیالاتم پرت شدم بیرون. صورتم رو از بالشت جدا کردم. ملافه خیس خیس بود. تا دستم رو به گوشی گرفتم، صداش قطع شد. رهاش کردم و دستی به صورتم کشیدم. آخر هم نفهمیدم اون مرد چقدر به خدا التماس کرد تا آخر، دعاش، نه فقط برای خودش که برای تموم یاران آقا مستجاب شد. نفهمیدم بعد اینکه فهمید شهادت مولاش قطعیه، چقدر خدا خدا کرد که نبینه زندهست و آقاش روی خاک میوفته! که نبینه نفس میکشه و نفس آقاش میگیره! که نبینه بیابون رنگ خون امامش رو میبینه در حالی که هنوز خون توی رگهای اون جریان داره! نفهمیدم... نفهمیدم چه عشقی توی نگاهش به آقا بود، که یک دریا اشک به چشماش بخشید و تونست تا فدا شدن برای مولاش رو از خدا نگرفته، تا ریختن آخرین قطره خونش برای اربابش رو نگرفته، تا... تا آخرین لحظه دیدن قامت راست آقاش و جون دادن تو آغوش مولاش رو نگرفته، اشک بریزه! نفهمیدم... حیف؛ نفهمیدم!
دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم. شماره، شماره مجتبی بود.
- «جانم مجتبی؟»
لحنش مضطرب و نگران بود. انگار اصلا حواسش نبود چی میگه. طبق عادت سلام و احوال پرسی میکرد وگرنه جملاتش اصلا نظم نداشت!
دلم لرزید. پرسیدم: «مجتبی؟ اتفاقی افتاده؟»
دست پاچه شد و گفت: «نه نه! چیزی نیست!»
یهو تموم سرم پر شد از اسم سعید. سرجام سیخ نشستم و گفتم: «خبری از سعید شده؟ مجتبی مدیونمی اگه پنهان کنی!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبی
ماھ در آسمان کمے از تاریکے بیابان ڪم مےڪرد ؛ در آن تاریکے ، چهرھاش مثل خورشید مےدرخشید . وقتے نگاهم ڪرد ، قلبم به تپش افتاد! نفسم در سینه حبس شد!
تردید داشتم آیا روۍ من هم حساب ڪردھ؟❤️(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
آقا جون .. این نوڪرتون ! روش حساب باز مےڪنید؟💔(:
+ https://harfeto.timefriend.net/16590303821378
- گوش ِ جان .✨
🖤 ؛
مهدۍ'عج جان ..
من بـھ فدایت اۍ حسین'؏ بۍ حبیب (:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #امام_زمان(عج)✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🖤 ؛ مهدۍ'عج جان .. من بـھ فدایت اۍ حسین'؏ بۍ حبیب (: ــــــــــــــــــــ ـــــ • #امام_زمان(عج)✨
ڪو دلیرۍ همچو عابس؟
ڪو حبیبۍ چون حبیب؟
ڪو زهیر و حرّ ڪه مهدۍ'عج ماندھ تنها و غریب !💔(:
🌙📿 ـــــ ـ
دیدھبان ها آموخته بودند ڪه باید"هدف" را ببیند و در آموزھ هاۍ جهاد ، هدف رضاۍ خدا و عمل به تڪلیف بود . لاجرم ، دیدھبان براۍ اینڪه "هدف" را خوب ببیند ، باید "خود" را نمےدید ✋🏻!
• #دیدھبانِ_دل❤️!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ــــــ ــ سلام بر او ؛✨ که جان خود را فدای جانان کرد !❤️(: #حضرت_ارباب💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــــ ــ
سلام بر او ؛✨
که نهان و آشکار را محو ِ عاشقے خود نمود !❤️(:
#زیارتناحیهمقدسه🌱
ــــــــــ ــ
خارج از گود مکـُن ،
این دو کفن پوش مرا !✋🏻
طفلهایم به فدای علےِاکبر تو !❤️(:
#چهارمیـنروزماھعشق✨