رفقا ؛
لطف مےکنید به جای ما
برای فرج یه الهے بالرقیه (سلاماللهعلیها) بگید...؟💚(:
گرھ افتادھ به کارمون ، محتاج دعاییم !✋🏻✨
دمتون گرم !🌱
💛 ؛
به جز از علے'؏ نباشد به جهان گرهگشایۍ ..
طلب مـدد از او ڪن چو رسد غم و بلایۍ♡
ــــــــــــــــــــ ـــــ
اسداللّھ #مولا_علے'؏🌱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
💛 ؛ به جز از علے'؏ نباشد به جهان گرهگشایۍ .. طلب مـدد از او ڪن چو رسد غم و بلایۍ♡ ــــــــــــــــ
ـ 📜🌿'! #نهجالبلاغه
ـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ ــــ
أَلاَ إِنَّ اَلدُّنْيَا دَارٌ لاَ يُسْلَمُ مِنْهَا إِلاَّ فِيهَا وَ لاَ يُنْجَى بِشَيْءٍ كَانَ لَهَا . اُبْتُلِيَ اَلنَّاسُ بِهَا فِتْنَةً ...
آگاھ باشيد ! دنيا خانهاۍ است ڪه كسے در آن ايمنے ندارد جز آنڪه به جمع آورۍ توشۀ آخرت پردازد ؛ و از ڪارهاۍ دنيايۍ كسے نجات نمےيابد . مردم به وسيله دنيا آزمايش مےشوند ...
📖 ؛ #خطبه_63 - روش برخورد با دنیا✨
Seyed-Majid-Bani-Fatemeh-Sal-Bi-Muharram.mp3
15.16M
💚🌱 ؛
بھ ســـال بۍ #محرم فڪر ڪردے؟
بھاینڪهبۍحسین'؏ ازدستمیرے ..
بھ اینڪه روضه رو ازت بگیرند !💔
ڪجــا دارے بــرے آروم بگیــرے؟ (:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #حسینآراٰمجانمـ✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
☕️ ؛
آنچه براۍ خداست ...
پیش خدا ، محفوظ است !✨
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• امام خمینے (رھ)🌱
• #اللهمن (:💕
[ 🌷 ] ـــــــــ ـــــ ـ
#اربعین ِ لالھ ها
- اسمش رقیه باشد و پاهایش زخم ؛ این دیگر روضه نیست !🥀
•••
براۍ کمک بـھ زوار راهے اربعین شدھ بودم . در موکبۍ بـھ درمان جراحت پاهاۍ خسته مشغول بودیم ؛ دختربچهاۍ معصوم بـھ همراھ مادرش وارد شد .🌸
یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روۍ پتو . همین که خواستم پماد گیاهے را روۍ پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد ...
براۍ اینکه هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: «شِسمُک؟» متوجه نشد . مادرش آمد کنارش نشست . پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشارھ کردم بـھ دختربچه ...
با لهجه غلیظ عربۍ گفت: «رقیه»✨
دستم یک لحظه روۍ پاهایش ایستاد ، اشکم بود که سرازیر شدھ بود ؛ دست و پا شکسته پرسیدم: «چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال» ...
دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد بـھ گریه کردن ؛ خانمهاۍ دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکے چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند بـھ گریه کردن ...
من پاهایش را ماساژ مےدادم و گریه مےکردم . مچ پایش را با دستهایم گرفتم ، خیلے لاغر بود . کف پایش را دست کشیدم ؛ از کف دستم کوچکتر بود! ساق پایش را ماساژ دادم گفتم: «درد مےکند نه؟ خیلے پیادھ آمدۍ؟ اذیت شدۍ عزیزم؟ از تاریکے نترسے عزیزم اینجا خرابه نیست !💔((:
اینجا همه دوستت دارند!»
من مےگفتم و گریه مےکردم . مادرش هم شاید فقط بـھ خاطر این صحنه اشک مےریخت وگرنه فارسے متوجه نمےشد .
ازم پرسید :«شسمک؟»
گفتم: «زینب»
باز هم صداۍ گریه همه بلند شد !💔(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
📨 - روایتے از زینب حسنزادھ🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ؛
ربنــا آتنــا زیارت الحسین (؏)✨
یوم الاربعین !❤️(:
ثبت اقدامنا ...
سجل اسمائنا ؛ بین الازائرین !✋🏻
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #آمین (:💕
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
نفس عمیقی کشید. خودش رو پیدا کرد. نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت: «میبینی؟ هر بار که از سوریه شهید میارن، این آشفتگیها، نگرانیها و... پارادوکس عجیب تلخ و شیرینها، حال چند تا از ماهاست. حالِ رفیقای اونی که آروم تر از همیشه، تو تابوت خوابیده! حالِ رفیقای شهید!»
با هر جملهای که میگفت، ضربانم تند تر میشد. اما اونقدری که با آرامشِ آخرین جملاتش، به خودم لرزیدم، با بغضِ جملات قبلش، نلرزیدم!
تصور اینکه حالا من هم، جزئی از "ماها" یی هستم که حسین ازشون حرف میزد، همونهایی که تا جنگ سوریه برپاست، هر روز دست و دلشون میلرزه که مبادا اینبار، قرعه به نامشون بیوفته و شهیدی که میارن، رفیقشون باشه؛ قلبم رو از جا میکَند!
به زحمت نفسی گرفتم. لبهای خشکم رو تر کردم و با اینکه حسین اطمینان داده بود، حال رفقام خوبه؛ با ترس پرسیدم: «شهید آوردن...؟»
با محبت نگاهم کرد و سرتکون داد: «شهید آوردن!»
آهی کشید و در برابر سکوت و بُهتِ من، زیر لب آروم دم گرفت:
« از شام بلا شهید آوردند...
با شور و نوا، شهید آوردند...
سویِ شهرِ ما، شهیدی آوردند...
یازینب (س) مدد!
یازینب (س) مدد!
یازینب (س) مدد!»
___
هشتمین باری بود که به مجتبی زنگ میزدم و جواب نمیداد. از طرفی نگرانش بودم و از طرفی، آرامشِ عجیبی داشتم. انگار یک نفر دست روی قلبم گذاشته بود و هر ضربانش رو نوازش میکرد!
- «علیاکبر! از این آقا بپرس مسجد قمربنیهاشم (ع) کجاست؟»
شیشه رو پایین دادم: «آقا! آقا!»
نشنید. بلندتر صدا زدم: «جناب!»
نمیشنید! مات و مبهوت برگشتم سمت حسین: «این نرماله؟»
خندید: «اولا نرمال نه و طبیعی! دوما... به ظاهر نه؛ ولی حتما یه قصهای پشتشه. باید منتظر بمونیم...»
اخم کمرنگی کردم و گیج و گنگ پرسیدم: «چی میگی؟ یکی جواب نداده؛ حالا یا نشنیده یا... نخواسته بشنوه! اصلا هر چی! چرا الکی پیچیدهش میکنی؟ قصه داره یعنی چی؟»
نگاه خاصی بهم کرد. لبخند زد و گفت: «هر لحظه از زندگی ما آدما، یک قطعه از دومینوی یک اتفاقه! اتفاقی که شاید خودش، یه قطعه از یه دومینو باشه! روی هر قطعه از این دومینو ها، یک کلمه، یک جمله، یا یک بند از یک قصه نوشته شده؛ که به موقعش، وقتی دومینوها روی هم بیوفتن، تازه میفهمی قصه هر قطعه چی بوده! تو این دنیا، فقط اونی عمرشو میفهمه، که چشمش رو روی دومینوی زندگیش نبنده، هر قطعه رو ورق بزنه و قصهی هر لحظهش رو بخونه! اونی که نخونه، فقط روز رو شب میکنه و شب رو روز! همین...»
از تعجب چشمام گرد شده بود. طول کشید تا بفهمم حرفش تموم شده و سکوت کرده. دهن باز کردم چیزی بگم اما حرفی نداشتم. طوری جملاتش برام نامفهوم و گیج کننده بود که میتونستم به زبون حرف زدنش شک کنم! شاید ژاپنی حرف زده بود. یا چینی! نمیدونستم. تنها چیزی که میدونستم این بود که اگر فارسی حرف میزد، قطعا تا این حد گیج نمیشدم!
نگام که کرد، تظاهر به فهمیدن کردم. سرتکون دادم و مثل دانش آموزی که به معلمش دروغ گفته، رومو سمت شیشه کردم و تو خودم جمع شدم.
سکوت سنگینی که ماشین رو گرفته بود، با صدای "میدونستم" گفتنِ حسین شکست.
برگشتم سمتش: «چیو؟»
لبخند عمیقی زد. گفت: «میدونی قصهی اون لحظه چی بود؟»
دو تا دستمو بالا آوردم و گفتم: «نه نه! خواهش میکنم در این مورد چیزی نگو! وقتی نمیفهمم احساس خنگی بهم دست میده!»
خندید. گفت: «نترس! توضیح که بدم، میفهمی آسون بوده! مثلِ... مثل سوالی که تو نگاه اول سخت و پیچیده بنظر میاد! اما وقتی حل میشه، میبینی خیلی ساده بود؛ فقط فرمولشو بلد نبودی!»
در برابر آتشفشان احساسات جملات حسین، حس میکردم بیش از حد منطقی شدم! حالتی که حتی دلم نمیخواست شبیهش باشم.
خودمو سپردم دست دلش. گفتم: «قصهش چی بود؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
تو کوچهای پیچید و همزمان با لبخند، نفس عمیقی کشید. گفت: «اون آقا جوابتو نداد که تو با تعجب برگردی سمت من و ازم سوال بپرسی؛ این قطعه اول دومینو! من از "نرمال" گفتنت یاد ایمان افتادم تا برای جواب دادن بهت تو خاطراتش غرق بشم و حواسم از خیابون پرت شه؛ این قطعه دوم دومینو! بعد حرفام تو سکوت کردی، تا برگردم سمتت و چشمم به تابلوی "ای که مرا خواندهای راه نشانم بده" بیوفته و...»
ماشین رو یه گوشه نگه داشت. ترمز دستی رو کشید و همینطور که کمربندش رو باز میکرد؛ گفت: «و... یهو ببینم درست تو کوچهای هستیم که مسجد قمربنیهاشم (ع) اونجاست؛ اینم قطعه سوم دومینو! و همهی این قطعه ها و قطعههایی که نمیدونیم چی بودن، از کی و کجا شروع شدن و میخوان به کجا برسن، پشت به پشت هم قرار گرفتن تا قصهی اون لحظه رقم بخوره و الان بهت بگم که... شهید صدامون زده!»
بدون اینکه ویرگول بذاره، ادامه داد: «پیاده شو بریم!»
جملهش تو گوشم زنگ میخورد: «شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...»
- «چرا نمیای پس؟»
با تعجب به دور و برم نگاه کردم: «رسیدیم مگه؟»
خندید: «گفتم که پیاده شو!»
قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: «به خودت بخند! من فکر کردم ادامه حرفت بود!»
پیاده که شدیم، گفت: «من جلوتر میرم ببینم چه خبره. با اینهمه ماشین، بنظر مسجد بیش از حد شلوغه! میرم زودتر مجتبی رو پیدا کنم.»
سرتکون دادم و رفت.
کوچه ها آب و جارو شده بودن. عطر اسپند و گلاب همه جا رو پر کرده بود! هوای کوچه، مثل هوایی که همیشه تنفس میکردم نبود! سبکتر بود و با هر نفس، وجودم رو تازه میکرد. حال خوبی تو وجودم پیچید. همه چیز متفاوت بود. همه چیز! حتی رنگ ها هم قشنگ تر بنظر میرسیدن!
یک قدم من برمیداشتم، صد قدم دلم! انگار چیزی من رو به سمت خودش میکشید. انگار کسی صدام میزد. صدایی که حتی پاهای آسیب دیدهی من رو هم سرعت میداد! احساس میکردم اگر این عصا نبود، میتونستم بدوئم!
حال خودم رو نمیفهمیدم. یک لحظه روی ابرا بودم، یک لحظه به خودم نهیب میزدم که: "دیوونه نباش!"
اما لحظهی بعد، حال و هوای اون کوچه، بهم میگفت اگر این حال، حال دیوانگیه؛ دیوانه باش!
وقتی روی به روی سر در مسجد رسیدم، یک آن به خودم اومدم، دیدم بغض کردم. دلم میخواست همونجا بشینم و زار بزنم؛ گریهای که حتی دلیلش رو نمیدونستم.
دستی به صورتم کشیدم. خواستم قدم بردارم و جلوتر برم که عصام سر خورد. در لحظه زمان ایستاد. یک نگاهم به عصام بود که از دستم رها شده بود و یک نگاهم به جدولی که با افتادنم، برخورد سرم بهش قطعی بود! بین هوا و زمین، یهو دستی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد. باورم نمیشد بدون اینکه کوچکترین آسیبی ببینم، بدون اینکه روی زمین، روی اون جدولِ سیمانی بیوفتم یا حتی پام سُر بخوره، روی پایهی ستون کنار دستم نشستهم و بهش تکیه دادهم!
نفسم تند شده بود. بعد اون تصادف، اولین باری بود که چنین اتفاقی میوفتاد، اولین باری بود که زمین میخوردم! دستم رو روی سینهم که شدیدا بالا و پایین میشد گذاشتم و برگشتم عقب تا کسی رو ببینم که دستم رو گرفت و نذاشت زمین بخورم. اما... هیچکس نبود!
با تعجب سر جام چرخیدم. یک نفر هم نبود! نه نزدیکم، نه دورتر! پرنده هم پر نمیزد!
به زحمت دست به ستون گرفتم و از جا بلند شدم. دوباره همه جا رو نگاه کردم. هیچکس نبود! گیج شده بودم. من کسی رو کنارم احساس کرده بودم. اما نمیفهمیدم چرا دور و برم خلوته؟
همه چیز عجیب بود. توان درک لحظاتی که میگذشت رو نداشتم! دوباره روی پایهی ستون نشستم و دو دستم رو روی صورتم گذاشتم. زیرلب با خودم زمزمه کردم: «خدایا نکنه خوابم...؟»
دستی روی شونهم نشست. سربلند کردم. حسین بود. گفت: «علی مراسم تموم شده. شهید رو...»
دیگه چیزی نشنیدم. فقط کلمهی "شهید" بود که تو گوشم میپیچید.
همه چیز عین فیلم از جلوی چشمم گذشت و برام مرور شد: شعرِ ای که مرا خواندهای، بوی اسپند و گلاب، هوای سبک و تازهی کوچه، حالِ عجیب دلم، بغض گلوم، سُر خوردن عصام، لحظهای که داشتم زمین میخوردم و... دستی که بلندم کرد!
بغضم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. زیر لب زمزمه کردم: «آره... شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_... ؛ از شام ِ ب
این گل را بـھ رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم ،
حاشا اینڪه از راھ تو حتے لحظهاۍ برگردیم (:
- یا زینبۜ !✨
از شـام بلا شھید آوردند ..
با شـور و نوا شھید آوردند ؛
سوۍ شهر ما شھیدۍ آوردند !💚((:
- https://abzarek.ir/service-p/msg/771471
- یا زینبۜ مدد !✋🏻
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
🍃 ؛
اۍ درد ..!
اگر تو نمایندھ خدایۍ که براۍ آزمایشِ من قدم بر زمین گذاشتهاۍ ، تو را مےپرستم ؛ در آغوش مےگیرم و شکوھ نمےکنم !❤️(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• شھید مصطفے چمران🕊
• #سیرھشھدا🌷
🕯 ؛
بیمارِ کربلا ، تو دوا کن مریض را ..
بــیمارِ کربلا شدھام سالیانِ سال !💔
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #شهادت_امام_سجاد'؏🥀
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🕯 ؛ بیمارِ کربلا ، تو دوا کن مریض را .. بــیمارِ کربلا شدھام سالیانِ سال !💔 ــــــــــــــــــــ ـ
راوۍ نوشتـه است :
غروبۍ عجیب بود ؛
سرها به نیزھ رفت
طلوعے عجیب بود !💔(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🕯 ؛ بیمارِ کربلا ، تو دوا کن مریض را .. بــیمارِ کربلا شدھام سالیانِ سال !💔 ــــــــــــــــــــ ـ
راوۍ نوشته است
ڪه آتش زبانه زد ...
در خیمهگاھ گشت
و فقط تازیانــه زد !🥀
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🕯 ؛ بیمارِ کربلا ، تو دوا کن مریض را .. بــیمارِ کربلا شدھام سالیانِ سال !💔 ــــــــــــــــــــ ـ
زنھا و بچه ها که گناهے نداشتند ...
جز بوته هاۍ خار پناهے نداشتند !💔((:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🕯 ؛ بیمارِ کربلا ، تو دوا کن مریض را .. بــیمارِ کربلا شدھام سالیانِ سال !💔 ــــــــــــــــــــ ـ
هرکس دوید از طرفے بین خار و خس ... 🥀
خاکسترۍ ز خیمه به جا ماندھ بود و بس🔥(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🕯 ؛ بیمارِ کربلا ، تو دوا کن مریض را .. بــیمارِ کربلا شدھام سالیانِ سال !💔 ــــــــــــــــــــ ـ
آتش شبیه دست ،
سوۍ گوشوارھ رفت !💔
آنگاھ سمت غارت یڪ گاهوارھ رفت (:
حضرت آدم (؏) ؛ اَبوالبشر ...✨
دویست سال گریه کرد ، میگن اینقدر گریه کرد رد اشک تو صورتش جا انداخت!
فقط از عطشِ حسین (؏) شنید ؛ نه گودالے رو دید ، نه ذبحے رو دید ، نه دست وپا زدن بچهاۍ رو دید ... حالا ببین امام سجاد (؏) چے دیدن کربلا !💔((:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
حضرت آدم (؏) ؛ اَبوالبشر ...✨ دویست سال گریه کرد ، میگن اینقدر گریه کرد رد اشک تو صورتش جا انداخت! ف
یعنے الان آقای ِ ما ، #امام_زمان (عج) چه حالے دارن ..؟💔((:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یعنے الان آقای ِ ما ، #امام_زمان (عج) چه حالے دارن ..؟💔((:
آخه ..
اگه حضرت آدم (؏) شنیدن ..
اگه امام سجاد (؏) یه بار دیدن و ۳۴ سال بخاطرش اشک ریختن ؛
امام زمان (عج) ِ ما ..
هزار و صد و پونزدھ ساله ، که عاشورا رو
مےبینن ! کنار علقمه ، گودال ، خیمه و ..
شام رو مےبینن !💔
و ..
هزار و صد و پونزدھ ساله ، اشک نه ؛
خون گریه مےکنن !💔
ـــــ ــ
بمیرم برای دل ِ آقام !
آقا حلالمون کنین ؛ یار نبودیم براتون ..
یار نبودیم که بیاین و با انتقام ِ خون اهلبیت (؏) کمے از درد دلتون کم بشه !
یار نبودیم ..
نبودیم ..!💔
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
سأحِبڪ ؛❤️
حَتے یَتَوقُف قَلبے عَن النَبض!✋🏻
ـ ـ ـ
دوستت خواهم داشت ..💕
تا زمانے که قلبم از تپیدن بایستد !✨((:
#امام_زمان (عج)💚!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
••
ـــــ ـ [ 🤎⃟☕️ ] #مناجات_نامھ
الھے ...
در جلال رحمانے ، در کمال سبحانے ، نه محتاج زمانے ، و نه آرزومند مکانے ! نه کس بتو ماند و نه به کسے مانے . پیداست که در میان جانے ؛ بلکه جان زندھ به چیزی است که تو آنے !❤️((:
⸤قرارگاھعـٰاشقے⸣
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🌱 ـ مےگفت: میون همهۍ دلھــٰا .. امان از دل زینبۜ !💔(:
🌱 ـ
مےگفت:
خوشبخت اونیه که شب ِ اول قبرش امام حسین (؏) بیان بگن: [ کارۍ باهاش نداشته باشید . سر سفرھ من بزرگ شدھ ... ]💛(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـ 📜🌿'! #نهجالبلاغه ـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ ــــ أَلاَ إِنَّ اَلدُّنْيَا دَارٌ لاَ ي
ـ 🌸'!
خلاصه شرح #خطبه_63 ؛✨
پیام امام امیر المومنین(؏) .
ـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ ــــ
از آنجا که زرق و برق دنيا ، سبب دلبستگے بيش از حدّ مےشود و اين دلبستگےها غالبا سرچشمۀ گناهان بزرگ و انحراف از صراط مستقيم و سقوط در پرتگاھ شقاوت است ، رهبران بزرگ الھے هميشه پيروان خود را در اين زمينه هشدار مےدادند و بخش مهمّے از نهج البلاغه و خطبهها و نامهها و كلمات قصار آن را ، همين هشدارها تشكيل مےدهد .
• ادامه دارد ...🌱 #نهجالبلاغه 📜'!
#درپیچوخمِآسمان!☁️🌸
ــــــــــ ــ
• پدر شهید بابڪ نوری تعریف مےکنن💌:
ما معمولا خیلے در سال به مسافرت مےرفتیم .
البته بعد از شهادت بابک مختل شد ..🚶♂
موقعے که ما از شهر خارج مےشدیم ، بابک تازھ زبان باز کردھ بود ، تازھ صحبت مےکرد .✨
با اون زبانش شیرینش مےگفت :
"برای سلامتے لانندھ و مسافران صلوات بفرستید !😍✋🏻"
این دیگه شدھ بود مُلای ماشینمون !❤️(:
همه مےگفتند:
" اقا این مُلای ماشینمون کجا رفت؟ ملا کجا رفتے؟😅🌿"
سریع میومد مےگفت:
" بابا با من هستند؟"
مےگفتم : "بله با تو هستند ."
مےگفت : "صلوات بفرستم؟✨"
مےگفتم :" آرھ بابایے صلوات بفرست🌱"
حالا وقتے از شهر خارج مےشیم ، مےخوایم بریم مسافرت ، جای بابک رو خالے مےبینیم هممون !💔
مےگیم : بابک اونموقع تو صلوات مےفرستادی برای سلامتے همه مسافرین و رانندھ و خودمون ،
الانم که در نزد خدایے ، شفاعتمون کن ، حافظمون باش پسر گلم !❤️((:
- - -
#جــٰایشهــداخــٰالے💔✨
🌔✨ ؛
برخيز ڪه در قافلھۍ عشــق ،
جـا مهّياست✋🏻!
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #نجواۍدِل'💕