قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
تـا نبینـد مـرگِ عبـدالله را !💔
• #کل_یوم_عاشورا !✨
💌 ؛
عبدالله (؏) از یک سو مےدوید و سواران دشمن،
در آرزوی بریدن ِ آخرین نفس های حسین (؏) از
سوی دیگر مےتاختند .
حسین (؏) با نیمجانش، حرکتے کرد و فریاد زد :
زینب ۜ ..! عبدالله (؏) ..!
و عبدالله (؏) پیش از سواران به حسین (؏)
رسید و در آغوشش کشید . خون خدا ، لباس
سپید و بلندش را به رنگ شفق درآورد .
سواران رسیدند ..
شمشیری بالا رفت ..
چشم های وحشت زدھ عبدالله (؏)، خیرھ
ماندند .
شمشیر به قصد سینه حسین (؏) پایین آمد
و عبدالله (؏) .. به پشت، روی سینه حسین
(؏) خوابید و دست هایش را مقابل صورت
و سینه حسین (؏) گرفت ..
شمشیر پایین آمد .
...
شمشیر پایین آمد .
...
گوش مےکنے ..؟
شمشیر پایین آمد .💔
ــــــــــ
📚 ' برشے از کتابِ " گوشـھ ششم عاشقے !✨"
🌖 ؛
چه حسـرتے بــر دل فــرات گذاشت ؛
آنگاھ که عشق را بـھ آب سودا نکرد
و عطش را آبرو بخشید !✨
ــــــــــــــــــــ ـــــ
- درس وفادارۍ را در مکتب #علمدار حسین (؏) مشق مےکنیم ؛ تا روز ظهور !❤️(:
• #حضرتماٰھ'🌿
•📱
.
مرا در اوقات بۍخبرۍ و غفلت
بـا یـــٰاد خـودت بیدار کن ..!🌿
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #شایدتلنگرシ
به نام خدا🌱؛
سلام بر حُسَیـن✨ وَ ..
السَّلامُ عَلےٰ اَخیـهِ المَسمَـوم !💔
🌸 ؛
یکے کنج قلبم نشسته ، رختهاۍ عالم را مےشوید ؛ آنقدر که در تب و تاب است این تکه گوشت متصل بـھ احساساتم ...
دلم شور مےزند ، شور نرسیدن و ندیدن . شورِ طول کشیدن این جادھۍ فراق و لبریز شدن کاسهاۍ که صبرم را در آن میریزم !💔(:
- بطلبآقــٰاجان✨
ــــــــــــــــــــ ـــــ
#اَلسَّلامُعَلَیڪیااِمامِرئوف🌱
#اَیُّھاالـرِّضایَابنَرَسـولِاللہ✋🏻
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ـ
اگر دعـاۍ مستجـابۍ داشتم ؛
از خداوند مےخواستم نزدیک شمـا بودن را بـھ من ببخشـد !❤️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عَلیَ الدُّنیا بَعدَڪَ العَفےَ !💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
عَلیَ الدُّنیا بَعدَڪَ العَفےَ !💔
• #کل_یوم_عاشورا !✨
💌 ؛
ستارگان آسمان عشق حسین (؏) ، همگے غروب کردھ بودند و حال نوبت بـھ ماھ و خورشیدها رسیدھ بود که آسمان را سرخ کنند ...
هرچند اباعبداللّھ (؏) بار اول اجازھ میدان نمےداد که مبادا از روۍ اجبار بـھ میدان بروند ؛ اما جملگے یاران بـھ هر ترتیبۍ که مےشد اذن گرفته بودند و سعادت را در آغوش کشیدھ بودند .
دیگر در خیام هر که ماندھ بود ؛ از هاشمیان بود .
اولین کسے که حرم را ترک کرد ، علے (؏) بود ؛ بزرگترین علے ..
اهل حرم (؏) او را احاطه کردند . چگونه مےتوانند جمال دلرباۍ پیامبر (ص) را وداع گویند؟
- علے جان ! براۍ جنگ عجله مکن ! ما بعد از تو بـھ که پناھ بریم؟
- علے جان ! لیلا در میان خیمهها تو را دارد و حسین (؏) . چگونه در نبودت صبر کنیم؟
شاید علے (ع) زیر لب اهل حرم پیامبر (ص) را این گونه آرام کرد :
- اگر من نباشم ، عمویم عباس (؏) هست ؛ او نمےگذارد برادرم علےاصغر (؏) تشنه بماند ..
اگر من بروم و بازنگردم ، پدرم همراھ شماست ..
و اۍ کاش تا غروب کسے میماند تا زینب (س) را سوار بر مرکب کند !💔(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #علیاکبرِبابا🥀
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
💌 ؛
این فرش هایِ قرمز را که مےبینم
خیالم تا حرم پر مےکشد ..!✨
خاطراتِ کودکےهایم و مهرهایے که
روی همین فرش ، دور و برم مےچیدم !
ورق مےزنم عمرم را ..
مرور مےکنم قدم هایم را ..
تار و پود این فرش ها دفتر خاطرات مناند !
گل هایِ قالے دیدھ اند روزهای ِ بزرگ
شدنم را ..
انگار همین دیروز بود ..
چه زود بزرگ شد کودکے که ریشه های فرشها را به هم مےبافت !
حالا ، نشسته میانِ صحن ، روی همان فرش ها و میان درد و دلش ، گل های قالے را به اشک آب مےدهد .
ریشه های فرش را به بازی گرفته اما نه برای بازی ؛ که از دودلے . اینکه چطور بگوید حاجتش را ..
خاطرات را که کنار بگذارم ؛ نوبت به رویا مےرسد .
چشم هایم را مےبندم و خیال مےکنم ..
خیال مےکنم وسطِ صحنِ حرم حضرت معصومه (؏) روی یکے از همین فرش های قرمز نشسته ام و زیرلب مےگویم : سلامِ امام رضا (؏) را برایتان آوردھ ام ؛ بےبے جان !💛(:
خیال مےکنم ..
خیال مےکنم روی ِ یکے از همین فرش های قرمز ، کنار ِ در ِ ورودی ضریح حضرت عباس (؏) ، رو به روی گنبد ارباب (؏) ایستادھ ام . جانم از شیرینے در بغل گرفتن ضریحے که یک عمر از تصور کنارش ایستادن ، یکپارچه اشک مےشدم ؛ لبالب است . سرخم مےکنم و با اشک مےگویم : ارباب ؛ از علمدارتان اجازھ خواستم ! حال بیایم غرق آغوشتان شوم مولا ..؟❤️(:
خیال مےکنم ..
خیال مےکنم میانِ صحنِ حرمِ کاظمین ، روی یکے از همین فرش های قرمز ایستادھ ام . دست روی سینه گذاشته ام و سلام مےدهم . اشک هایم مستاصل شدھ اند . نمےدانم باید برای زخمِ دستان امام کاظم (؏) گریه کنم یا برای لبِ تشنهی امام جواد (؏) ..؟
و بغضم را بشکنم و ناگهان بےتاب شوم . نگاهے به دو گنبد کنم و بگویم : جایِ غریب الغربا میانتان خالے ! چه کشیدند مولایم از دوریتان ..! من به جای آقایم برایتان گریه مےکنم ..!💔(:
خیال مےکنم ..
خیال مےکنم میانِ صحنِ حرم سامرا ، جایے روی همین فرش های قرمز ایستادھ ام . نمےدانم پسر را بنگرم یا پدر را ..
امام هادی (؏) را مےبینم و دلم برای بزم شرابے که رفتند ، مےشکند اما ناگهان صدایے در گوشم مےگوید : جایِ امامت ، برای عمهجانشان گریه کن ! و وجودم پر مےشود از ذکر یازینبِ (س) صبور ..!💔
امام حسن عسکری (؏) را مےنگرم ، دلم برای جوانےشان مےشکند ! اما ناگهان زمزمهی یا علےاکبر (؏) تکانم مےدهد ! یادِ سوزِ جملهی علے الدنیا بعدک العفایِ ارباب ، وجودم را آتش مےزند . و اشک هایم عطر عاشورا مےگیرند ..! (:
خیال مےکنم ..
خیال مےکنم رفته ام بقیع ، میانِ صحنِ حرمِ امام حسن (؏) ، روی یکے از همین فرش های قرمز ایستادھ ام . ناگهان یاد ِ تصویری مےافتم که در فاطمیه دیدھ ام ! امامم زانو در بغل گرفته اند و گوشهای از خانه ، بےصدا مےگریند . انگار که میانِ همان کوچه رهایم کردھ باشند ، دلم مےشکند برای غمے که موی امامم را سپید کرد ! پر مےکشد دل شکسته ام برای در آغوش مولایم گریستن ..
مےدوم سمت ضریح . اما ناگهان ؛
دستے با شدت به عقب هلم مےدهد . مردی سیاهپوست به زبان عربے شماتتم مےکند و به بیرون مےراند مرا .
به خود مےآیم . دور و برم را نگاهے مےکنم . اینجا بقیع است ، آنجا که امام حسنم را دفن کردھ اند . اما ..
دستانم روی زمین است . خبری از فرش های قرمز نیست !
نمےفهمم ؛ مگر حرم را نباید با فرش های قرمزش بشناسم ..؟ پس کو ..؟
اطرافم را دقیق تر مےبینم . تازھ مےفهمم : خبر از حرمے نیست که بخواهم با فرش های قرمزش بشناسمش !💔(:
مےخواهم بلند شوم ، ضریح را در آغوش بگیرم اما .. اینجا همهاش خاک است . بیابانے که با گریه فریاد مےزند : امامم ضریح هم ندارند ! ضریح که هیچ .. سنگ ِ مزاری هم ندارند .
دستانم را توی خاک فرو مےبرم و مشتے خاک را در آغوش مےکشم ..؛ به جای صحن و فرش های قرمز و ضریح ..!
این است زیارت زائر امامے که تمامِ حرمش ، خاک است و خاک است و خاک ..!
دلم مےشکند . آھ مےکشم : یاحسن (؏) ، غریبِ مادر !
ناگهان تمام وجودم بغض مےشود . یادم مےآید مزار مادرِ امامم ، همین خاک را هم ندارند ! نشانے ندارد .💔
اینبار ، انگار که تمام اشک هایِ مشهد و قم و کربلا و کاظمین و سامرا را یک جا کردھ باشم ؛ شمع مےشوم و مےسوزم و اشک مےریزم .
دیگر دلم تاب اینهمه غصه را ندارد . میان آن خاکے که در آغوش گرفته ام ، داغے تازھ را احساس مےکنم ! انگار هنوزِ خونِ به ناحق ریخته شدھ ی امامانم گرم است ! هزار سال گذشت اما .. ظلمے که به آل الله شد ، هنوز در لحظاتمان جریان دارد !
و آنجاست که وجودم لبابت از فریاد مےشود و بغضِ هزارسالهی تاریخ ، مےشکند :
این طالبُ بِدَمِ آل محمد ..؟ این المهدی (؏) قائم آل محمد ..؟✨
و خیال ِ شما چه شیرین است مولا ..! خیالے که یک روز ، ندایِ رخ دادنش ، جانِ جهان را جلا مےدهد !💚(:
• اللهُمَّ عَجِل لِوَلیڪَ الفرج !🌹
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_... ؛ مـادر !" 📜
بالاخره راضی شدند که همینجا خداحافظی کنند و بروند. خودم هم درست نمیدانستم اصرارم بخاطر خودشان بود که زودتر برگردند خانههایشان، یا بخاطر شل بودن قدم هایم بود. آخر میدانستم اگر بمانند تا وارد خانه نشوم، نمیروند؛ درحالی که نمیخواستم فعلا در بزنم و کسی را خبر دار کنم. نمیدانم! خلاصه هر چه که بود، فرستادمشان بروند.
از سر کوچه به در خانه نگاه میکردم. دلم پر میکشید برای اینکه یکبار دیگر صورت مادرم را ببینم. دست پدرم را ببوسم. خنده های خواهرم را بشنوم و ته تغاری خانهیمان را سفت در آغوش بکشم. از وقتی هواپیما نشست، هر لحظه نگاه مادرم را تصور میکردم، وقتی دست صدرا را توی دستش گذاشته ام و میگویم: «بیا مامانم! اینم امانتیت! صحیح و سالم.» و بعد چهارماه، کمی شانههایم را از پایین گذاشتن این بار سنگین، استراحت بدهم.
اما فکر های جورواجور، مستاصلم کرده بود. از یک طرف، دلتنگی جانم را میخورد، و از طرفی، نمیدانستم چطور باید با خانوادهام رو به رو شوم. چهارماه زمان کمی نبود. آن هم برای منی که رفته بودم یک ماهه برگردم؛ یعنی زودتر از زمان همیشگی برگشتن رزمنده ها. اما به جای اینکه سر یک ماه، خودم برگردم، خبر گم شدنم برگشت و سربسته ماند تا سه ماه بعد!
حالا هم با اینکه در کوچهمان، چهارپلاک پایین تر از خانه ایستاده بودم، جز دور و بری هایم در گلزار شهدا، کسی نمیدانست برگشته ام. همانطور که برنامهی عملیات و مخفی کردنش ناگهانی شد، برگشتنم و بی سر و صدا ماندش هم تصمیم لحظهی آخر بود.
برای تک تک لحظات آن چهارماه، اگر باقی عمرم را هم سجده شکر به جا بیاورم، باز هم کم کاری کرده ام! اما مادری که بعد چهارماه پسرش را در شرایطی میدید که شاید شک میکرد، این جوان، واقعا سعیدش است یا نه؛ که نمیتوانستم از شیرینیهای آن سختیها بگویم. نمیتوانستم بگویم اگر یک جان و قوت دادهام، چه ها که نگرفتهام. اصلا اگر هم میتوانستم بگویم، آن لحظهی اول را چه میکردم؟
دو قدم میرفتم و سه قدم برمیگشتم. توی آن دو قدم به خودم دلداری میدادم که: «نه! مامان داغِ شهادت رو دیده. اینکه چیزی نیست.» اما صدایی توی گوشم زنگ میخورد: «برادر با فرزند فرق داره! خار تو دست بچه بره، انگار تو قلب مادرش رفته.» و یک قدم برمیگشتم عقب. دو قدم دیگر را هم با فکر اینکه باید چه کنم، عقب میآمدم.
صدرا هم مثل همیشه، سر به زیر و آرام، پا به پای کلافگی من میآمد و دم نمیزد. حتی نمیپرسید چه ام شده است. من از وابستگی بیش از حدش به مامان با خبر بودم و دیده بودم چطور در آن چهارماه، هر شب زیارت حضرت زهرا (س) خواند و اشک ریخت و برای درمان درد دلتنگیاش، به مادر سادات توسل کرد.
هر لحظه منتظر بودم بگوید که این قدم عقب کشیدن ها را تمام کنم و زودتر بروم در بزنم، تا شده یک ثانیه زودتر مادر را ببیند. اما نه چیزی گفت، نه حتی یک قدم از من جلوتر رفت.
ناگهان باز مهرش در دلم شعله کشید. دست انداختم سرش را نزدیک خودم کردم و پیشانیاش را بوسیدم. تعجب نکرد، عادت کرده بود. اینقدر خوب بود که همه دوستش داشتند و همینطور بهش محبت میکردند. بین این همه، من و مادر از بقیه بیشتر.
به لبخندی که لپهایش را فرو برد، دلم را آرام کرد. دستش را گرفتم و گفتم: «متوسل میشی به حضرت زهرا(س)؟»
میدانستم چیزی نمیپرسد. خودم ادامه دادم: «میترسم مامان منو به این حال و روز ببینه، "الحمدلله" از زبونش بیوفته. متوسل شو. بگو حضرت زهرا(س) خودشون دست رو قلب مامان بذارن.»
انگشتانش را به بازی گرفت و گفت: «منم نگران بودم. آخه برای مامان که سر مصیبت ها هم شکر میکنه، همین شکر نگفتن هم مثل ناشکریه. میترسیدم محبتش به تو، کار دستمون بده.»
رفیقم نبود که بگویم هنوز برایم تازگی دارد. برادرم بود و از اول با هم بودیم. لحظه ها را با هم زندگی کردیم. با اینکه بچه بودم، اما زبان باز کردنش خوب یادم هست. آن داداش سعید گفتن های شیرینش. اما هنوز هم بعد اینهمه سال، حرف که میزد قند در دلم آب میشد.
با محبت نگاهش کردم و به شوخی گفتم: «از تو که عزیزتر نیستم!»
خجالت زده نگاهم کرد. خندهاش خیلی کوتاه بود و زود از لبش رفت. با ناراحتی گفت: «من امانت بودم. یه خط هم روم نیوفتاد. در عوض تو...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «مثل دفتر کتابام که تو بچگی دستت میوفتاد، خط خطی شدم؛ هوم؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_... ؛ مـادر !" 📜
خندید. نشستیم کنار درِ خانه و صدرا، با سوز صدایش، شروع کرد از حفظ، زیارت حضرت زهرا (س) را خواندن. نمیدانم میان آن جملات چه میدید که آنطور بی روضه، اشک میریخت. من فقط نگاهش میکردم و با هر قطرهی اشکش، بیشتر میفهمیدم که چقدر از من جلوتر است.
زیارت را که خواند، از جا بلند شدیم. چیزی به اذان نمانده بود که صدای در، سکوت کوچه را شکست.
زنگ نزدیم. گفتیم شاید خواب باشند و با صدای زنگ، بترسند. امیدوار بودیم، شاید کسی در حیاط باشد و صدای در را بشنود.
همین هم شد. هنوز صدای در زدنمان قطع نشده بود که صدای مامان در گوشمان پیچید و بغضِ دلتنگی را در گلویمان نشاند: «به خدا پسرام اومدن!»
انگار خیلی نزدیک در بودند. صدای معصومه، خواهرم را شنیدم که گفت: «مامان داد نزن. همسایهها میشنونها! آخه سعید و صدرا یهو از کجا پیداشون بشه؟»
صدای مامان نزدیک تر میشد: «حالا میبینی! بذار همسایه ها هم بیدار شن؛ ببینن دسته گلام اومدن.»
رسید پشت در: «بذار ببینن قوت قلبم برگشته. بذار بفهمن پشتِ صدیقهسادات دوباره محکم شده.»
از لحن "مامان" گفتن معصومه، معلوم بود به حرف های مامان، فقط به چشم خیالی خوش نگاه میکرد.
مامان هنوز داشت میگفت: «بذار ببینن میوه های دلم...»
در را باز کرد و با دیدن من، سرجا خشکش زد و زبانش بند آمد. خیره به من مانده بود که اشکش ریخت.
من هم دلتنگی، راه گلویم را بسته بود و حرف که هیچ، نفسم هم به سختی میآمد. تا چشمم به چشمانِ مهربانش افتاد، برای یک لحظه، تمام آن چهار ماه از جلوی چشمم گذشت. چقدر شب ها به پسرهای ناز پرودهی صدیقهسادات سخت میگذشت. باورم نمیشد هر چه بوده، تمام شده. نه آن روز که میرفتم، میتوانستم فکر کنم برای چهارماه نبودن، وداع میکنم؛ نه حالا که برگشتم،
میتوانستم باور کنم که بعد چهارماه بالاخره باید سلام کنم!
پای مامان خم شد. بیاختیار سمتش رفتم اما دستش را به در گرفت و خودش را عقب کشید. جاخوردم. بغض به گلویم چنگ انداخت. آن لحظه، به هیچ چیز فکر نکردم جز اینکه چقدر بدم میآید، از دنیایی که حتی برای چند ثانیه بین من و مادرم فاصله انداخت.
سرجا ایستادم و مظلومانه سر خم کردم. مامان با اشاره دست، بهم گفت بروم زیر نور. انگار در آن تاریکی کوچه، نمیتوانست درست تشخیصم بدهد.
زیر نور که ایستادم، دوباره اشک مامان ریخت. با هر قطره اشکش، احساس میکردم یک تکه از جانم روی زمین میافتد! خدا خدا میکردم این لحظات زودتر بگذرد.
یک قدم جلوتر آمد و آرام پرسید: «تو سعیدِ منی...؟»
از شنیدن صدایش، دلِ تنگم ریخت. برای یک لحظه تمام جانم پر شد از ذکر "الحمدلله!". همان که همین مادر، بهمان یاد داده بود در سختی و آسانی تکرارش کنیم. ذوق زده بودم از اینکه در این چهارماه، خدا کمکم کرده و کمی از منِ ناقابل را خریده، که مادرم هم مرا نمیشناسد!
با همان یک جمله، خستگی آن چهارماه از تنم بیرون رفت. سرحال و سرزنده گفتم: «خاک پاتم ساداتخانم!»
اشک هایش هق هق شد. به قد و بالایم نگاه کرد. از چشم هایش غم میبارید اما پشت هم، بلند بلند تکرار کرد: «الحمدلله! الحمدالله! الحمدالله...!»
من، همان جا، میان شکر گفتن های مادر، حضرت مادر (س) را دیدم. همان موقع بود که عطر یاس در کوچه پیچید و... معجزهی زیارت حضرت زهرا (س) به دست نوازش خودشون، اتفاق افتاد!
دلم آروم شده بود. آخرین نگرانیام هم از دلم رفت. من هم با مامان دم به ذکر الحمدالله گرفتم. مامان برای در آغوش گرفتنم، آمدن که نه، خودش را به طرفم پرت کرد. دلم میخواست در آغوشش بروم، میان مهر مادرانهاش، دل سبک کنم و جان تازه بگیرم، دلم میخواست مثل کودکی هایم، خودم را در چادر گل گلی اش بپیچانم و از عطر نرگسِ روسریاش، خود را میان باغ گلی فرض کنم و در خیالاتم میان سبزه ها غلت بخورم، دلم میخواست تمام ضعفم را با همان چند ثانیه بوسیدن و بوییدنش جبران کنم؛ اما نمیتوانستم. هنوز پایم به دکتر نرسیده بود و نمیدانستم این سرفه ها فقط از اثر سرماست یا دلیل دیگری دارد. نمیدانستم واگیر دارد یا نه. فقط میدانستم باید تا معلوم شدن هر چیز، از هر آغوشی دوری کنم و ماسک روی صورتم باشد. همان یکبار در گلزار شهدا که از دستم در رفت و ناخواسته پریدم سمت علیاکبر، برای عذاب وجدانم بس بود!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " #قسمت_... ؛ مـادر !"
مادر همان کسےست که دستانش جاۍ بوسهۍ فرشتههاست ؛ همانے که طاقت خم روۍ کمان ابروانش را نداریم ... حال این دلتنگےها و خودخورۍ هایش بـھ چه قیمت؟
- من جانم بـھ فدایش !💚(:
https://abzarek.ir/service-p/msg/794706
- بخونیم از احوال دل شما ^^!🌸
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
خوشبِحالاوندلۍکہ
درڪ ڪردبزرگترین
گمشدھزندگیش . . .
"امامزمانشھ 🌱
ـــــ
#امام_زمان (عج)💚
🇮🇷 ؛
باید صدایت بـزنم ...
باید ڪنارت بمانم !❤️(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #ایرانم🌱
هدایت شده از 『 بیٺالحسن 』
یجا نوشته بود ،
تنها جایی که پرچم ایران پایین میاد
روی پیکر شهداست ؛
شیربچه های حیدر کرار رو از چی میترسونید ؟!
#ایران_من
#پرچم_ایران_هویت_ماست
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یجا نوشته بود ، تنها جایی که پرچم ایران پایین میاد روی پیکر شهداست ؛ شیربچه های حیدر کرار رو از چی
و انشاءالله ..
این پرچم به دست #امام_زمان (عج) مےرسد !💚(:
🌷 ؛
برادران و خواهران عزیز ایرانے من ، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من ، هزاران بار فداۍ شما باد ، کما اینکه شما صدها هزار جان را فداۍ اسلام و ایران کردید ؛
از اصول مراقبت کنید . اصول یعنے ولۍّفقیه ، خصوصاً این حکیم ، مظلوم ، وارسته در دین ، فقه ، عرفان ، معرفت ؛
خامنهاۍ عزیز را عزیزِ جان خود بدانید . حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید ...✨
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #دیارِنوࢪ💛
• #حاج_قاسم ِ عزیز ما🌱
ایتا پر شدھ از :
"حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها !"
بچه شیعه ؛
حواست هست تو یه سربازی ..؟
چرا برای اسم فرماندھ ت به غیرتت حاشا نمےگے ؟❗️
چرا تو ایتایے که دستِ بچه شیعه هاست ، "#امام_زمان (عج)" باید پایین ترین هشتگ داغ باشه ..؟
#اربعین و #حجاب ، بالای سر تک تک ماست ! اما اگر #امام_زمان (عج) رو درنیابے ، اربعین و حجاب رو هم درست نفهمیدی !⚠️
همت کنین " #امام_زمان (عج)" بیاد صدرِ هشتگ های داغ !⭕️
یاعلے بچه شیعه ! ثابت کن این مملکت صاحب دارھ !
ثابت کن این پرچم امانته ! باید به دست اماممون برسه !
ثابت کن اربعین رو فهمیدی ! ثابت کن حجاب مےکنے به عشق مولات !
بسم الله ! برای #امام_زمان (عج) طوفان به پا کنید ! غوغا کنید !✋🏻💚
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ایتا پر شدھ از : "حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها !" بچه شیعه ؛ حواست هست تو یه سربازی ..؟ چرا برای ا
یه همت کنین ، هر طور که مےتونین این پیام رو به دست همه برسونید !✋🏻⭕️
مےخوایم یه دست، دور فرماندھ مون بگردیم !✌️🏻💚
• دمتون گرم🌱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ایتا پر شدھ از : "حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها !" بچه شیعه ؛ حواست هست تو یه سربازی ..؟ چرا برای ا
••
یا #امام_زمان (عج)✨
بیراهه مۍرویم ، شما مارا سر به راھ کن ...
دورۍ ِ شماست ، عامل ِ بیچارگے خلق !💔(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
12_Narimani_fadaeian-muharam96-10_(9)_(www.rasekhoon.net).mp3
10.25M
🎧🦋 ؛
همون چادرۍ ڪه سر مےکنے
میبیني این همه فدایۍ دارھ !❤️(:
واسه یڪ نخش مثل فاطمهۜ
یکے حــاضرھ جونشو بـذارھ ؛🕊
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #حجاب🌷!
• #کل_یوم_عاشورا !✨
💌 ؛
زندگے چه معنایے دارد ..؟
وقتے لب های حسین (؏) تشنه باشد و تو ..
نتوانے قطرھ ای آب شوی !💔
ــــــــــ ــ
• تله تئاتر : کاتبِ اعظم !
امشب آخرین شب است که دوبار مےتوانم سراغتان را بگیرم ..!💚
دوبـار ، درست رأس سـاعت عاشقـے !✨(:
• #امام_زمان (عج) جانم !🌸