eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
582 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
「روز‌چهارم‌رسیده‌است💔」 زینب همان ڪه زینت باباے خویش بود❤ در ڪربلا شدند پسرهاش زیورش . . .🕊 『قرارگاه‌شھیدغلامے✨』
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ همت کنی؛ همت شوی !" 📜 خیره به جای خالی میثم، هر چند ثانیه یک بار «آه» می‌کشیدم! خیلی باهاش حشر و نشر نداشتم، اما از سه شب پیش که اون اتفاق افتاد؛ حس صمیمت خاصی نسبت بهش دارم. حالا این نبودش تو کلاس، و تصور غم و غصه ای که این روزا رو دلش خیمه زده؛ خیلی اذیتم میکرد! کاش میشد برم خونه‌شون و سری بهش بزنم. کاش روم میشد ..! با ثقلمه سعید به خودم اومدم و صدای استاد رو شنیدم: «آقای رسولی مگه با شما نیستم؟» سریع از جا بلند شدم و دستپاچه جواب دادم: «بله استاد؟» اخمی که رو پیشونی استاد بود، اضطرابم رو بیشتر میکرد. - «حواستون کجاست؟» سرمو انداختم پایین: «شرمنده استاد!» با چش غره نگاه ازم گرفت و رو به تخته گفت: «شرمندگی شما به درد من نمیخوره! تشریف بیارید پای تخته خلاصه مطالبی که گفتم رو مجدد توضیح بدید!» دست و پام رو گم کردم. من از اول کلاس حواسم پرت بود و یه کلمه هم از درس رو متوجه نشدم. حتی نمیدونستم موضوع تدریس چیه! سعید آروم نزدیکم شد و گفت باید از چی صحبت کنم. درموردش مطالعه داشتم و تقریبا رو مبحث مسلط بودم اما اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم بیانش کنم! یا... حوصله جواب دادن به استاد رو نداشتم ..! آه ریزی کشیدم و گفتم: «استاد... من...» حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: «یا جواب میدی یا میری بیرون!» حالم خیلی بد شد. با من، کسی که همیشه جوری درس میخوند که کسی جرات نمی‌کرد جلوش ادعا کنه؛ نباید اینطوری حرف می‌زد! احساس می‌کردم از درون خورد شدم. این، بدترین شکل اخراج شدن از کلاس بود! کلافه تر از قبل گفتم: «اما استاد...» نذاشت ادامه بدم، به تمسخر پوزخند زد و گفت: «بیرون!» در لحظه هزار بار خودم رو لعنت کردم که حرفی زدم، که اجازه دادم بیشتر خوار و خفیفم کنه! وسایلم رو جمع کردم و کوله‌م رو رو دوشم انداختم و از ردیف خارج شدم. از بین بچه ها که رد می‌شدم، نگاه سنگینشون سوهان روحم شده بود. از خجالت گُر گرفته بودم و صورتم سرخ شده بود. وقتی نگاه استاد رو دیدم، جمله بابا تو گوشم زنگ خورد: «همیشه مراقب آبروت باش بابا! آب رفته به جوی، برنمیگرده!» دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم. دستم رو دستگیره در بود که استاد گفت: «دفعه بعد که حواست پرت شد، درسم رو حذف میکنی!» تحمل اینکه برگردم و نیشخند بقیه رو ببینم نداشتم، سری تکون دادم و تند از کلاس بیرون رفتم! یاداوری نگاه تحقیرآمیز استاد و دانشجوهای دیگه عذابم میداد. بغض گلوم رو گرفته بود! اخراج شدن از کلاس برای هر کس عادی و طبیعی بود اما برای منی که همیشه نمره الف دانشگاه بودم، عین خفت بود! هوای ساختمون برام خفه کننده بود. پا تند کردم از در سالن خارج شم که کسی از دم در بسیج صدام زد. با تعجب برگشتم سمتش. محمدرضا، یکی از دوستای سعید بود. دعوتم کرد وارد دفترش بشم. دلم میخواست برم بیرون اما بخاطر دوستیم با سعید، دعوتش رو بپذیرفتم و برای اولین بار تو دفتر بسیج قدم گذاشتم. دم در ایستادم و از کنجکاوی کل اتاق رو با نگاهم دور زدم. لبخندی روی صورتم کشیده شد. چه فضای قشنگی بود! با اینکه نمیدونستم عکسای رو دیوار متعلق به چه کساییه و هدف از گذاشتن وسایل جنگ و جبهه دور اتاق و سربندای رو سقف چیه؛ اما محیطش به دلم نشست و از چینشش خودشم اومد. - «بیا بشین علی جان.» لبخندی زدم و جلوتر رفتم: «علی اکبر.» ابرو بالا داد و گفت: «اوه! باشه چشم...» - «ممنون» رو صندلی نزدیک میز نشستم که چشمم به عکس روی میز افتاد. چهره مردی که توی عکس بود، باعث شد بی اختیار لبخند بزنم. عکس رو برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم. لباسش لباس جنگ بود. سعید و حسام بهش می‌گفتن: «لباس خاکی!» نگاهم که به چشماش خورد، دلم لرزید. چشماش گیرایی عجیبی داشت! چیزی که من رو محو میکرد. محو چیزی که فقط یه عکس بود! - «میشناسیشون دیگه، نه؟» سربلند کردم: «راستش... نه!» با تعجب نگاهش رو بین من و عکس چرخوند و گفت: «شهید همت هستن!» بی اخیار زمزمه کردم: «شهید...» به چشماش خیره شدم. نگاهم از دیدنش سیر نمیشد! نورانیت خاصی داشت که آدمو جذب میکرد. این جذابیت رو تو هیچ چهره زیبایی ندیده بودم. بی اختیار پرسیدم: «چرا هر کی چهره خاصی داره، یا شهیده؛ یا بعدا شهید میشه؟!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ادامه ؛ همت کنی؛ همت شوی !" 📜 از سوالم جا خورد! خندید و گفت: «خب... چون... این معنویت آدماست که چهرشون رو نورانی میکنه. هر کی هم معنویتش زیاد باشه، خدا عاشقش میشه. خدا هم که عاشق کسی بشه، میخرتش وقتی هم خدا بخرتت عاقبت به خیر میشی. عاقبت بخیری هم که یعنی شهادت!» وقتی گفت «می‌خرتش» صداش توی گوشم اکو شد . سعید هم اون روز به من گفت: «خریدنت!» اما من که ته معنویتم نماز هام بود. چرا باید خدا یکی مثل منو بخره؟ - «خب علی اکبر جان؛ خیلی مزاحمت نمیشم. خواستم یه خبر خوش بهت بدم. راستی چایی میخوری؟!» تشکری کردم و پرسیدم: «خبر خوش؟» فلاسک رو از روی میز برداشت و گفت: «آره! نمیدونم میدونی یا نه؛ اما میثم، فرمانده بسیج بود که... بعد شهادت باباش انصراف داد!» اسم میثم، غم دردناکی رو به دلم نشوند. سرمو انداختم پایین. گفت: «سعید تا قبل ازین جانشین میثم بود که ازین به بعد، به توصیه خود میثم، فرمانده بسیجه.» از ذوق لبخندی رو لبم نشست. با اینکه خودم به بسیجی بودن علاقه خاصی نداشتم، اما ازینکه سعید تو جایی که دلش بندشه، فرمانده شده؛ بیش از حد خوشحال شدم. - «شیرینیش کو پس؟» محمدرضا، چایی رو جلوی من گذاشت و با خنده گفت: «کسی شیرینی میده که خوشحال باشه. سعید رو کارد بزنی خونش در نمیاد!» جاخوردم: «چرا؟» - «از فرماندهی بسیج وحشت داره! میترسه اسیر نفسش بشه!» ازینکه هیچی از حرفای این قشر رو نمیفهمیدم کلافه شدم! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «میدونی که کلا نمیفهمم چی میگی دیگه! نه؟» خندید و گفت: راه میوفتی حالا... غصه نخور! گیج شده بودم. ربط حرف هاش به خودم رو نمی‌فهمیدم. این جریان هیچ ارتباطی به من نداره و قطعا نمی‌تونست داشته باشه پس چه نیاز به راه افتادن من؟ می‌دونستم اگر بیشتر بپرسم، بیشتر گیج میشم پس سکوت کردم! محمدرضا به خوردن چایی تعارفم کرد و گفت: «میثم بهترین فرمانده بسیجی بود که این دانشگاه به خودش دید! کارش بی نقص بود و بسیج رو از هرلحاظ به بهترین جایگاه ممکن رسوند. بخاطر همین هم کسی جز خودش نمیتونست فرمانده بعدی و جانشینش رو انتخاب کنه.» سرتکون دادم و چاییم رو نزدیک دهنم کردم. - «انتخابش هم برای ما حجته! گفت سعید بشه فرمانده گفتیم: چشم! گفت تو بشی جانشین؛ بازم میگیم: چشم!» یه قلپی که خورده بودم پرید تو حلقم و به سرفه افتادم! محمدرضا بلند شد و چند باری پشتم زد. نفسم که بالا اومد، با صدای گرفته به زحمت پرسیدم: «چی بشم؟!» باز به سرفه افتادم. محمدرضا خندید و گفت: «جانشین سعید! حالا چرا اینقدر شوکه شدی؟» از تعجب به خنده افتادم: «من؟ من نمیتونم! آخه... اصلا چرا من؟! این همه بسیجی تو این دانشگاه هست! نمونه‌ش خود تو!» لبخندی زد و گفت: «مطمئن باش میثم صلاح رو در انتخاب تو دیده! و شک نکن از خودت هم چیزی دیده که بقول خودت از بین این همه بسیجی تو رو انتخاب کرده.» سرمو پایین انداختم: «اما من نمیتونم!» - «چرا؟!» نمیدونم چرا اما بهانه‌ای به ذهنم نرسید که بگم! سکوت کردم. گفت: «علاقه نداری؟» نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو وجودم رخ داد که یهو از دهنم پرید: «نه بابا! اتفاقا دوست دارم!» چشماش برق زد: «خب دیگه... پس مشکل چیه؟» من و منی کردم و گفتم: «خب... من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم! محمدرضا من اصلا شبیه شماها نیستم!» - «فقط مشکل همینه؟» با تردید سرتکون دادم که گفت: «خیله خب... ما امروز عصر داریم میریم خونه میثم... تو هم بیا جوابت رو از خودش بگیر!» ذوق دیدن میثم، دلیلی که بخاطرش دارم میرم و مسئولیتی که قطعا باید بعدش بپذیرم رو از ذهنم برد، قبول کردم و با خداحافظی مختصری از دفترش بیرون اومدم. با دیدن سالن دانشگاه، غم خفتی که تو کلاس تحمل کردم، سرم آوار شد و حال خوب دیدن میثم رو از یادم برد! کولمو پشتم انداختم و لخ و لخ کنان سمت در سالن رفتم. دستگیره رو پایین کشیدم که محمدرضا صدام زد. برگشتم. سمتم میدویید! نزدیکم که رسید، نفس نفس میزد. حالش که جا اومد گفت: اینو جا گذاشتی! عکس همون شهید دستش بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: «اما اینکه مال من نیست!» لبخندی زد و گفت: «اونی که رو میز بود مال تو نبود! اما این هست...» پوستر رو از دستش گرفتم و قبل ازینکه نگاش کنم، دست رو شونم گذاشت و گفت: «مبارکت باشه.» تشکر کردم که دور شد و رفت. پوستر رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم. زیر عکس، با خط سرخ نوشته بود: «همت کنی، همت شوی!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدلله✨✋🏻 پشت کردم بہ گُنَه تا کہ رقیہ بدهد رزق من را یک سفر کرببلا :)💔 🖤 『قرارگاه‌شھیدغلامے✨』
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- دلتنگ‌بوی‌سیبم'💔!
‹وَاِنَّ‌مَعَ‌العُسْرِیُسریٰ✨› ↵ومُسلماً‌پس‌ازهر‌سختے‌آسانےاست . . . "وخداونداگرسختےداده؛حسین‌'ع'هم‌دادھ :)❤️"
سلام‌علیکم؛ عرض ادب!✋🏻 ان‌شاالله . . . امروز هم پارت جبرانے خواهیم داشت💕 همچنان بابت صبوری‌تون متشکر 🌸🍃 و بخاطر مشغلہ‌های بسیار و قصور در پارت گذاری، شرمنده‌ام!💔 ارادتمند شما: نوڪرالحسن'🌿! - در‌پناه‌حق✨
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ او نیز ؛ هم !" 📜 تو خونه بابای میثم، کنار سعید نشسته بودم و از ذوق دیدن میثم سرجام وول میخوردم. یه ربعی میشد که نشسته بودیم و خبری از میثم نبود! کم کم داشتم نگران میشدم که با یه نوزاد، بالای پله ها ظاهر شد. از دیدنش همه صورتم شد یه لبخند بزرگ اما نوزادی که بغل گرفته بود، اخم هام رو شکل علامت سوال توی هم کرد. خودم رو نزدیک گوش سعید کردم و پرسیدم: «میثم بچه داره؟!» - «نه بابا بچه‌ش کجا بود؟!» - «پس اون نوزاد چیه بغلش؟!» خندید و گفت: «تو هم دلت آمادست ها! بچه خواهرشه!» سری تکون دادم و سرجام صاف نشستم. میثم پله ها رو پایین اومد و دونه دونه با بچه ها دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. به من که رسید، بچه رو داد دست سعید و بی مقدمه بغلم کرد! دست خودم نبود. بخاطر حس خاصی که نسبت بهش داشتم، برادرانه دستامو دورش گرفتم و شونه‌ش رو بوسیدم. چند ثانیه که پشتم رو نوازش کرد، زیرگوشم آروم گفت: «چطوری عزیزِبابام؟» اسمی که باهاش صدام کرده بود، دلم رو لرزوند. حس خوبی بهم دست داد و آرامش خالصی تو وجودم پیچید: «خوبم خداروشکر.» شونه هامو گرفت و از بغلش دورم کرد. لبخند زد و گفت: «الحمدلله!» - «بهتری؟» لبخندش رو پررنگ تر کرد و سرتکون داد. مثل خودش «الحمدلله» گفتم که آروم خندید! زد رو شونم و گفت: «خوبه... باریکلا!» ازینکه بخاطر یه شکر گفتنِ شبیه خودشون اینطور تحسینم کرد مثل بچه ها ذوق کردم و انگیزه گرفتم برای اینکه بیشتر شبیهشون بشم. اما همون صدایِ سرزنشگر، به تمسخر خندید و گفت : «شبیهشون بشی؟! تو؟! زهی خیال باطل!» با صدای قربون صدقه رفتن سعید به خودم اومدم و نگاهم رو سمتش سوق دادم. بچه رو تو بغلش گرفته بود و با حالات چهرش باهاش بازی میکرد و قربونت برم و فدات بشم از زبونش نمیوفتاد! نمشد صورت مهربون و خنده هاشو دید و لبخند نزد. چشمای خوشحالی رو که دیدم، با خودم فکر کردم :«یعنی متوجه میشه پدربزرگش شهید شده و هیچ وقت نمیبینتش؟» دقت کردم دیدم گوشواره گوششه و این یعنی دختره! دختر بابا .. دم گوش سعید که برای بچه غش و ضعف میرفت پرسیدم: «باباش کو پس؟» بدون اینکه به سمتم برگرده یا لحنش رو عوض کنه گفت: «سوریه‌ست!» صداشو بچگونه کرد و رو به نوزاد تو بغلش گفت: «بابایی رفته سوریه؟ آره... بابایی قهرمانه!» لبای نوزاد از خنده باز شد و لثه های بی دندونش دلمو برد. احوال پرسی های میثم که تموم شد، بفرماییدی گفت و همه نشستیم. سعید ول کن بچه نبود! نوزاد رو رو پاهاش گذاشته بود و قلقلکش میداد. صدای خنده از ته دلش کل خونه رو گرفته بود و لبخند رو روی صورت همه کشیده بود. شیطنتم گل کرد! نزدیک سعید شدم و زیر گوشش گفتم: «بابا شدنم بهت میاد ها!» برخلاف تصورم خندید و گفت: «جدی؟ پس آستین بالا بزنم؟» کنف شدن از قیافه‌م می‌بارید. کوبیدم به بازوشو و گفتم: «پررو نشی یه وقت! یکم خجالت! حجب! حیا...» خندید و حرفی نزد. نگاهم رو بلند کردم. ایمان رفت و کنار خانم مسنی که در نبود میثم از ما پذیرایی کردن، نشست. باز نزدیک گوش سعید شدم و پرسیدم: «اون حاج خانوم مامان میثمن؟» سرتکون داد. تا خواستم برگردم سر جام، علامت سوال جدیدی وسط ذهنم سبز شد. نرفته برگشتم سمت سعید: سعید؟ میثم با مامانش زندگی میکنه؟ - نه خواهراشم هستن. منظوری که داشتم از ذهنم پرید. به جاش پرسیدم: خواهر داره؟ کوچیکتر از خودش؟ - « یکیشون آره» غم رو سرم آوار شد: «میگم .. برای شهادت بالاس زود نبود؟» خنده تلخی کرد و گفت: «کجای کاری؟! حاج علی میگفت دیر هم شده!» نمی‌خواستم طعم شیرین حال سعید رو تلخ کنم. سوال قبلیم نصفه مونده بود و بهانه‌ی خوبی برای عوض کردن بحث بود. - سعید! من منظورم این بود که میثم مگه خونه خودش نیست؟ با تعجب برگشت سمتم. خندید و اخم کرد و گفت: چیشد که فکر کردی میثم مجردی زندگی میکنه؟ دو تا دستامو بالا آوردم و تند تند گفتم: «نه نه! منظورم این نبود! وایسا ببینم .. مگه میثم ازدواج نکرده؟» سعید خندید و نگاه ازم گرفت. گفت: «مث که خیلی دلت میخواد همه رو سر و سامون بدی!» خندیدم و آروم نیشگونی از رانش گرفتم. به بچه تو بغلش اشاره کردم و گفتم: «سر کیف اومدیا!» رد نگاهم رو گرفت و با لبخند بزرگی گفت: «اوف چه جورم!» سرشو نزدیک صورت نوزاد برد و با لحن بچگونه گفت: «الهی عمو فدات شه خانوم کوچولو!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ادامه ؛ او نیز؛ هم !" 📜 حسام از سمت دیگه‌ی سعید از عمیق ترین نقطه قلبش «الهی آمین» گفت جوری که حس کردم الانه که سعید از هستی ساقط شه! نفهمیدم حسام از کجا خورد ولی چنان آخی گفت که مونده بودم به اورژانس زنگ بزنم یا نه ..؟ سعید سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت: «میثم مجرده! سنی هم نداره فقط .. سختی زندگی پخته تر از سنش نشونش میده!» شاید اگر اون روز چند ماه بعد از شهادت بابای میثم بود، حرف سعید رو می‌پذیرفتم ولی چهره کسی چند روزه پخته نمیشه و .. یک سوال شد تموم ذهن من: «مگه میثم زندگی میثم چه سختی هایی بهش چشونده؟» با شنیدن اسمم بین حرفای محمدرضا، از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهم رو بهش دادم. چند جمله که گفت، فهمیدم داره از صحبت امروزمون تو دفترش به میثم میگه. رد نگاهش رو گرفتم که دیدم میثم جای محمدرضا، به من نگاه میکنه .. نگاهش شباهت عجیبی به نگاه اون عکس داشت! همون عکسی که محمدرضا با دادنش به من بهم تبریک گفت! عکس شهید همت! تو چشمای میثم یه دنیا حرف بود! جوری نگام میکرد که بی اختیار لبام به لبخند باز میشد و حال دلم تغییر می‌کرد .. چیزی تو وجودم تایید می‌کرد که «اینا همه یعنی میثم هم نورانیت خاصی داره! یعنی ..» با یاداوری چیزی که از محمدرضا پرسیدم و جوابی که گرفتم، کل بدنم لرزید! حتی تصور اینکه میثم یه روز شهید بشه هم عذابم میداد! چه برسد به .. دلم میخواست میشد برم بهش بگم یه طور نباش که خدا عاشقت بشه! تو نباید شهید شی! از ساکت شدن خونه، فهمیدم حرفای محمدرضا تموم شده. سربلند کردم و به میثم و نگاه کردم، ببینم در جواب چی میگه که در کمال ناباوری فقط سر تکون داد و به گفتن یه «که اینطور» بسنده کرد و حرف دیگه‌ای نزد! متعجب از رفتارش، به محمدرضا نگاه کردم و از لبخندش فهمیدم چیزی هست که من نمیدونم! ترجیح دادم سکوت کنم تا یا وقتی رفتیم جریان رو از محمدرضا بپرسم، یا خود میثم بگه ماجرا از چه قراره؟ میثم رو کرد به سعید و پرسید: «آقا سعید! چه خبر از سِمَت جدیدت؟ با هم کنار اومدین؟» از نفس سنگینی که سعید کشید میشد راحت گِله هاشو شمرد و دلخوریش از این انتخاب رو فهمید! همینکه خواست حرفی بزنه، بچه رو گذاشت رو پای من و شروع کرد به غرغر کردن! چندثانیه طول کشید تا درک کنم این موجود دوست داشتنی رو باید بغل بگیرمش و سرگرمش کنم! دستاشو بالا گرفته بود و با دکمه های پیرهنم بازی میکرد. از دیدن لبای خندونش، سرکیف اومدم و بغلش کردم. وقتی با چشمای معصومش خیره به چشمام شد، پا رو غرورم گذاشتم و شروع کردم با صورتم ادا درآوردن. تنها انگیزه‌م صدای خنده های از ته دلش بود که تو خونه میپیچید و کیلو کیلو قند تو دلم آب میکرد! به صورتم نزدیکش کردم و پیشونیش رو بوسیدم که با دستای کوچیکش بند حرز دور گردنم رو گرفت. با خنده و لحن بچگانه‌ای گفتم: «میخوایش فسقلی؟» وقتی صداهای نامفهومی از خودش درآورد، «باشه»ای گفتم و آروم روی پام گذاشتمش. دستم رو به بند حرزم گرفتم که یکی از بچه های بسیج، که نه میشناختم نه تا حالا دیده بودمش، با لحن بدی گفت: «زنجیر میذاری گردنت علی آقا؟» بدون فاصله پوزخند زد و گفت: «البته ازت بعیدم نبود!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'🎙 دیگہ بَسَّمِہ دوریِ کربلا🚶‍♂ من و غصہ‌ی ڪشتہ‌ی کربلا . . .'💔! - ‌ بانوای‌گرمشھید‌حسین‌معزغلامے💕
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
#داداش‌حسین'🎙 دیگہ بَسَّمِہ دوریِ کربلا🚶‍♂ من و غصہ‌ی ڪشتہ‌ی کربلا . . .'💔! - ‌ بانوای‌گرمشھید‌حسی
صدایت‌ مرهـــم‌ درد‌ است . . . - دعایم‌ کن✨ نوایت‌ رخصت‌ عشق‌ است . . . - دعایم‌ کن✨ کربلایت‌ رفتــــہ‌ای! لیکن . . . کسے اینجا پَرَش‌ بستہ‌ست! :)💔 - دعایم‌کن✨ شاعر: نوڪرالحسن'🌿! 『قرارگاه‌شھیدغلامے
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . .💔'!
-اذان‌گفتہ‌اند! مغرب‌شدھ‌است!✨ - تاریخ،بہ‌وقت‌شبِ‌هفتم‌شدھ‌است!🥀
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』‌
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ادامه #قسمت_ششم ؛ او
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ او نیز؛ هم !" 📜 خیلی بهم بر خورد! اینبار نه منی که می‌شناختمش که اون احساسات ناشناس به حرف اومده بودن و سوالاتشون تو سرم می‌پیچید که : «مگه من چمه؟ فقط چون عضو بسیج نیستم میشم کافر؟ شدم لاتِ خیابونی که زنجیر میندازه؟ دلیل نمیشه چون یه تسبیح دست میگیره و یقه‌ش رو تا آخر میبنده فکر کنه از من بالاتره و هر چی دلش میخواد بارم کنه!!» با توپ پر جبهه گرفتم تا هر چی لایقشه نثارش کنم که چشمم به میثم خورد. حس کردم اگر حرفی بزنم حرمتش میشکنه! هم حرمت خودش... هم حرمت سیاهی که تنش کرده. به زور نفس عمیقی کشیدم و هر چی خواستم بگم رو تو دلم شش قفله کردم. بند حرزی که حتی فلزی هم نبود که باعث سوء تفاهم بشه و فکر کنن زنجیره، رو باز کردم و جلو صورتم گرفتم. با صدای پایینی گفتم: «نه! زنجیر نیست! حرز امام جواده!» میثم با لحن تحسین آمیزی گفت: «احسنت! باریکلا علی اکبر! بیمه اهل بیت که بشی، هر دو دنیات تضمینه!» از این محبتش هم خوشحال شدم هم مثل بچه‌ای که بهش ظلم شده و حالا کسی تحویلش گرفته، بغضم گرفت. نمی‌تونستم حرف و لحن تند اون بسیجی رو فراموش کنم! مدام صداش تو گوشم زنگ میخورد. عصبیم میکرد و تو محکمه ذهنم، حق رو به خودم می‌دادم : «اون حق نداشت با من اینطور حرف بزنه! من چی کم دارم مگه؟ چه گناهی کردم؟ چطور فکر کرد اینقدر داغونم که زنجیر بندازم؟ من که حداقل الان تو جمعشونم ..!» با صدای میثم سربلند کردم. گفت: «یه نفر میره به امام خمینی میگه یه روحانی فلان خطا رو کرده! امام میگن اینطور نگو! بگو یه خطاکار لباس روحانیت پوشیده!» مکثی کرد و با ناراحتی گفت: «این جمع رو به بسیحی بودنشون میشناسن! بیا و خطاهامون رو پای بسیجی بودنمون نذار برادر!» لفظ برادری که برام استفاده کرده بود، دلم رو نرم کرد. اینبار خوب متوجه حرفش و منظوری که به اون بسیجی .. یعنی به اون خطاکاری که لباس بسیج پوشیده بود، داشت؛ شدم! خوشحال بودم از حمایتی که برادرانه نثارم کرد و آبرویی که خوب برام جمع کرد. با چشم گفتن من و تشکر میثم، باز مشغول بازی با نوزاد تو بغلم شدم.حرز رو دستش دادم و مثل سعید، قربون صدقه‌ش رفتم. کوچولوی خوش خنده با هر جمله‌م میخندید. حتم دارم مهربونیش به بابابزرگش رفته. شایدم باباش... چون شجاعت و رافت، هیچ وقت از هم جدا نمیشن. هر کس شجاعه، قطعا رئوف و مهربونه! و .. شجاعت کسی که خودشو برای امنیتِ بقیه، جلوی تیر و گلوله میندازه، قابل انکار نیست! باباش مدافع حرمه و شجاع. پس قطعا مهربون و با محبت... بی اختیار سرم رو نزدیک گوش نوزاد کردم و گفتم: «توی فسقلی هم به بابات رفتی! مگه نه؟» با سرانگشت آرو به نوک بینیش زدم که قش قش خندید! صدای میثم و جمله ای که گفت حواسم رو از بچه قاپید: «غصه چی رو میخوری؟ من اگه به احوالت مطمئن نبودم که نمیذاشتم بری بشینی جام!» سعید با دلخوری چیزی رو زیر لب زمزمه کرد و بعد بلند تر گفت: «به چیِ من مطمئنی برادر من؟ پس فردا گیر مقام و منصب بشم، تو پاسخگویی؟» خندید: «آره! دیگه؟» - «میثم شوخی نکن توروخدا!» + «شوخیم کجا بود؟ میگم بهت اعتماد دارم دیگه! بگو چشم! اینقدم با من بحث نکن!» سعید خواست چیزی بگه که میثم مانعش شد و گفت: «سعید جان! وضع منو ببین! بابا که رفت! حمیدم که سوریه‌ست! نمیتونم مثل قبل صبح تا غروب دانشگاه باشم و خونه رو تنها بذارم که! بیا و منطقی فکر کن ؛ خودم که نمیتونم! جز تو که جانشین فرمانده بودی، کی رو میذاشتم که همه جوره خیالم جمع میشد؟» - «خب تو فرمانده بمون! من خودم نوکرتم! همه کارا رو میکنم!» میثم خندید و گفت: «لازم نکرده نوکر من باشی! من نوکر نمیخوام! برو مستقیم نوکری شهدا رو کن!» - «الان این حرف آخرته؟» میثم محکم و جدی گفت: «حرف اول و آخرم!» سعید سری به تاسف تکون داد که میثم گفت: «بیخود نگرانی! خودت که ماشالا اینکاره ای! جانشینتم که تضمین شده‌ست!» از زاویه نگاش که سمت من بود فهمیدم منظورش از جانشین، منِ نوپاست! دهن باز کردم چیزی بگم اما دستشو به نشانه سکوت بالا آورد: «تورم بعدا راه میندازم! غمت نباشه!» نمیدونم چرا اما خیلی خوشحال شدم. اینقدر که تا نشسته بودیم از ذوق با نوزاد تو بغلم بازی میکردم و پا به پاش میخندیدم! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ او نیز؛ هم !" 📜 همه رفته بودن جز من و سعید.حسام هم قرار نبود بره اما بهش زنگ زدن و با عجله رفت. عادت داشتم چاییم رو داغ داغ بخورم. یه قند تو دهنم گذاشتم و لیوان رو نزدیک دهنم کردم که صدای میثم به گوشم خورد. نزدیک سعید شده بود و به زبون عربی آروم چیزهایی میگفت. فاصله‌م زیاد نبود و به راحتی صداش رو میشنیدم. میگفت: «سعید جان، حمید آخر هفته میاد. منم شنبه شب عازمم! از همین الان زحمت بکش به خونوادت بگو هماهنگ کنن بیشتر پیش مامانم و خواهرام باشن...» با اینکه میشد حدس زد منظورش از عازمم بعد از آوردن اسم حمید که مدافعه، رفتن به سوریه و دفاعه؛ اما نمیخواستم بپذیرم! اون یه دانشجو بود و هیچ‌جوره نمی‌تونست اعزام بشه! البته .. تا جایی که من می‌دونستم .. سعید با ناراحتی به عربی جواب داد: «بی معرفت باز میخوای قالم بذاری؟ بابا مرد مومن امون بده کارام جور شه منم باهات بیام خب! اینقدر بی مرام نباش میثم!» میثم با لبخند دست رو پای سعید گذاشت و گفت: «اینجوری که روسیاهم و دعام به کارت نمیاد! اما اگه دعا کنی شهید شم...» با پریدن چایی تو گلوم، جمله‌ش نصفه موند و سریع سمت منی اومد که حتی نمیتونستم سرفه کنم! هر دو دست پاچه از اتفاقی که افتاده، پشتم میزدن و ازم میخواستن سرفه کنم. اما من از شدت تعجب و شوکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم راه نفسم رو باز کنم! داشتم خفه میشدم که سعید با نگرانی گفت: «یا فاطمه زهرا (س)... کبود شد!» رنگ از صورت میثم پرید! سریع از جا بلند شد و چنان به پشتم زد که نفس که هیچ؛ ستون فقراتم هم از دهنم زد بیرون! به سرفه افتادم و از شدت نفس تنگی گلوم خس خس میکرد! میثم سریع از جا بلند شد و با یه لیوان آب برگشت. به زور یه قلپ خوردم و با نفسی که بالا نیومده بود و صدایی که نه از خفگی، که از بغض گرفته بود، پرسیدم: «می... خوای... بری... سوریه؟!» چشماش گرد شد: «تو مگه عربی بلدی؟» سرتکون دادم که پرسید: «اما... اما من با لهجه سوری حرف زدم! چطور فهمیدی؟» اونقدری نفس نداشتم که توضیح بدم رو عربی و انگلیسی همه جوره مسلطم! فقط پرسیدم: «میخوای... بری؟» دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: «میشه فراموشش کنی؟» بغضم شکست و گرمای اشک رو روی صورت یخ کرده‌م، حس کردم: «چـ... چرا؟» ناراحت از دیدن اشکام گفت: «به نفع خودته!» تموم زورم برای حرف زدن رو جمع کردم و گفتم: «نفع من مهم نیست! جون تو مهمه که میخوای بری و...» دیگه نتونستم و باز به سرفه افتادم. سعید جلوتر اومدم و مجبورم کرد کل لیوان آب رو سر برکشم! میثم هم کلافه تر از قبل سرجاش تکون میخورد و انگشتاش رو میشکست. خواستم حرف بزنم اما سعید مانعم شد: «بذار نفست بالا بیاد بعد...» چند دقیقه گذشت تا رنگ و روم برگشت و نفسام منظم شد. قبل ازینکه حرفی بزنم میثم گفت: «علی اکبر! خواهش میکنم هر چی شنیدی رو فراموش کن! خواهش می‌کنم!» بی توجه به چیزی که ازم خواسته بود، تنها حدسی که می‌تونستم بزنم رو پرسیدم: «تو پاسداری؟» کلافه سرتکون داد و زیر لب لا اله الا الله گفت. رو به سعید کردم و باز پرسیدم: «تو چی؟ تو هم پاسداری؟» سرش رو انداخت پایین و حرف نزد. حدسش سخت نبود! خودشون جواب ندادن اما رفتارشون داد میزد پاسدارن! هم میثم، هم سعید، هر دوشون پاسدار بودن و برای شهادت میدوئیدن! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شب، پشت عکس شهید همت نوشتم: «پدرش پاسدار بود، او نیز، هم! پدرش نهایت پر کشید، او نیز...» دستم لرزید، اما نوشتم: «هم!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
بخواب آرومِ جونم :) بخواب ای حیدرِ شیرین زبونم💔!
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
✋🏻 - تو دعای عرفہ، امام حسین 'ع' مدام از خدا تشکر می‌کنن✨ یہ جایے مےگن: خدایا ممنونتم!💕 رحم کردی به ابراهیم . . . نذاشتے پسرش جلوی چشمش ذبح بشہ! :)💔 - استاد پناهیان 🖇
- رفقا '🌿! یہ ڪد بهتون معرفی مےکنم، کہ بسته اینترنت هدیہ میدھ! واردش کنین . . . و ازش برای جهاد مجازی‌تون استفادھ ڪنین 🕶✋🏻 -> *100*64# نوش‌جان! ان‌شاالله‌خرج‌بہ‌صواب‌بشہ✨