قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوسوم - حسینگفتنبلدم! 📜"
لا ملجاء من الله الا الیه!
لا ملجاء من الله الا الیه!
لا ملجاء من الله الا الیه ...
صدای سعید و آیه ای که خوند، حتی با گذشت زمان هم از گوش و ذهنم بیرون نرفت!
خلوت و جمع فرقی نداشت. چشم دلم، آیه رو میدید و زبان دلم مدام تکرارش میکرد:
لا ملجاء من الله الا الیه!
مثل بچه ای که خطا کرده و مامانش دعواش کرده، اما وقتی گریهش میگیره بغل همون مامان میره؛ منِ عبدِ گنه کار هم از خطایی که کردم، آغوشِ امن و پناهی ندارم، جز خدایی که بهم گفته نکن و کردم!
خدایی که شاید ازم دلخور و دلگیر باشه...
اما آغوشش بازه تا ملجاءم باشه!
تا با عشقش اشکامو پاک کنه و با مهربونیش، دلمو از بودن و بخشش گرم!
-علی اکبر؟
با شنیدن اسمم و نشستن دستی روی شونهم، از اتاق افکارم پرت شدم بیرون.
نگاه از سنگ ریزه های کف زمین گرفتم و سر بلند کردم. ایمان کنارم ایستاده بود: جانم؟
-فدا شه! بیا برو سعید کارت داره...
اخمام از تعجب رفت تو هم: چی شه؟
خندید: فدا!
-کی؟
+ننه بلقیس! تو دیگه!
چشام گرد شد: فدای کی؟
-ارباب و جوونش!
دلم قنج رفت! چه دعای قشنگ و دلبری!
دهن باز کردم هم ذوقمو ابراز کنم هم داستان این اصطلاحش رو بپرسم که دست رو شونهم گذاشت و گفت: دیر کنی جای اینکه فدا شی، سعید خوردت میکنه جای پیاز میریزتت تو قیمه امشب!
کل ذوقم ریخت: چه خشنی تو!
شانه بالا داد: از ما گفتن بود! تو آشپزخونه که کمک نکردی!
کلا هم که تو هپروتی نمیشنوی کی چی میگه!
نمیبینی کی چیکار میکنه!
تا همینجاشم سرت سلامته برو خداتو شکر کن!
فرصت نشد جوابی بدم که مهدی صداش زد و از کنارم رد شد.
راست میگفت! اصلا کمک نکردم!
یعنی... نصف حرفا و اتفاقا رو اصلا نمیدیدم و نمیشنیدم که بخوام عکس العملی نشون بدم!
امشب، چون شبِ حضرت علی اکبر (س) که اسمشون رو بخاطر جوونایی که میرفتن برای جنگ و مثل حضرت علی اکبر (ع) پرپر میشدن تو محل زیاد بود، گذاشتن رو حسینیه، هست؛ به رسم هر سال، نذر خوشنودی و فرج امام زمان (عج)، نذری پخش میکنن! قیمه...
دمِ در دفتر حسینیه ایستادم و تقه ای به در زدم.
با صدای «بفرمایید»ِ سعید، وارد شدم.
از دیدنم لبخند پررنگی زد و به صندلی کنارش اشاره کرد: بیا بشین تنبل خان!
خندیدم و نزدیکش شدم: تنبلی کجا بود بابا؟ فکرم مشغوله! اصلا من تنبل! تو باید به روم بیاری؟
ریز خندید و پرسید: مشغول چی؟
نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم: خیلی چیزا ...
-مثلا؟
+ مثلا حرفای صبحت! هنوزم تو درکِ درستش موندم!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: آخه مگه میشه اینهمه عاشق بود؟
لبخندی زد و گفت: خدا رو میگی؟
سر تکون دادم. گفت: زیاد بهش فکر نکن، فقط باهاش حال کن!
خدا، اللهِ اکبره! بزرگتر از اونه که بتونیم با این کوچیکیِ وجودمون، درست درکش کنیم.
سکوت کردم. راست میگفت!
چطور میتونم درست درکش کنم و با دو دو تای دنیا، به بینهایتش برسم، در حالی که من، ذره ی کوچکی از سیاره ای از کهشانی از هزاران جهانی ام که آفریده؟
-دیگه درگیر چیه؟
با فکر کردن به جوابش، تموم صورتم رو لبخند بزرگی گرفت.
در لحظه ضربان قلبم بالا رفت و شور و اشتیاق رو با هر تپش، تو کل وجودم پمپاژ کرد: آخ سعید نمیدونی چقدر خوشحالم!
اصلا... اصلا باورم نمیشه لایق شدم!
سعید از اشتیاق من به وجد اومده بود: لایق چی؟ چیه که اینطور ذوق زدهت کرده؟
-روضهی امشب! از دو سه شب پیش که فهمیدم شبِ هفتم، شبِ حضرت علی اکبر(ع)، پسر اربابم، کسی که اسممو از رو اسم ایشون انتخاب کردنه؛ شروع کردم به نوشتن روضه...
در کنار روضه هر شب، چند جمله هم برای امشب آماده میکردم.
درسته تو انتخاب اسمم نقشی نداشتم؛ اما حس میکنم لطف ارباب بود که اجازه دادن اسم پسرشون، رو من باشه!
دلم میخواست بهترین خودم باشم...
بهترین روضه، بهترین لحن...
دلم میخواست یه کاری کنم که آخر روضهم آقام امام حسین (ع) به نوکرشون افتخار کنن!
رو کنن به فرشته ها، بگن اینو میبنین؟ این نوکر منه!
از حال خوبی که با تصور شنیدن این جمله از امام حسین (ع) تو وجودم پیچید، بی اختیار چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
همینکه سعید خواست چیزی بگه، گفتم: میخوای برات بخونمش؟
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتبیستوسوم - حسینگفتنبلدم! 📜"
صبر نکردم جواب بده.
کاغذِ روضهم رو از جیبم در آوردم و گفتم: آره بذار بخونم گوش بدی ببینی خوبه یا نه!
سعید راستشو بهم بگی ها! امشب برای من خیلی مهمه!
حس میکنم نگاه ارباب و پسرشون...
همون لحظه چشمم به جملهی «یا اباصالح المهدی (عج)» که نقش بسته رو تابلوی روی دیوار بود افتاد و ادامه دادم: حتی نگاه امام زمان (عج) بهمه!
مکثی کردم و گفتم: یادته شبِ اول محرم یکی همش میگفت یا امام زمان (عج)، دلیلشو ازت پرسیدم و تو توضیح دادی؟
میخوام امشب یه جوری باشم، یه کاری کنم که نه با شرمندگی، نه با گریه که با افتخار به اینکه تونستم نوکر خوبی بشم، بگم یا صاحب الزمان (عج)! و با صدا کردنشون، دلشونو گرم کنم! وسط اینهمه اشکی که بخاطر ما میریزن، لبخند به لبشون بیارم! خوشحالشون کنم!
نگاهی به سعید انداختم. چهرهش، نگاهش، رفتارش، همه نگران بود!
فکر میکردم از حرفام استقبال کنه.
مثل همیشه لبخند بزنه و با عشقی که از اهل بیت تو دلشه، حرفامو کامل کنه.
یا... حداقل با ذوقِ من ذوق کنه!
لبخند از لبم رفت. پرسیدم: سعید؟ چیزی شده؟ از چیزی نگرانی؟
دستپاچه گفت: نه نه! چیزی نیست!
لبخندی زد و گفت: بخون... بخون ببینم چه کردی!
اینقدر ذوق به زبون آوردن روضهم رو داشتم که دلیل نگرانی سعید یادم رفت و دوباره قلبم از هیجان به شور افتاد!
تای برگهم رو باز کردم و نفس گرفتم که کسی بی اجازه در رو باز کرد.
درست نمیشناختمش. فقط چند بار دیدم که تو مراسما کاری انجام میده. اما چیکار رو نمیدونم!
اول نگاهی به من کرد و بعد رو به سعید گفت: پس چرا اینجایی؟ بیا بریم حاجی منتظره!
سعید اخمی کرد و گفت: منتظرِ چی؟ شما که خودتون بریدین، دوختین، تنمونم کردین!
اون آقا لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد: آقا سعید! از همون اول هم انتخابت اشتباه ...
سعید با ناراحتی از جا بلند شد و گفت: آقا کریم! لطفا این بحثِ تکراری رو تموم کنید! شما که کارِ خودتون رو کردید! دیگه مشکلتون چیه؟
همین آقا که گویا اسمش کریم بود، چش غره ای به من رفت و از سعید پرسید: گفتی بهش؟
سوالی به سعید نگاه کردم. جواب داد: نخیر! شما بفرمایید خودم به موقعش میگم!
-تا تو بخوای به موقعش برسی، مراسم تموم شده!
بدون اینکه فرصت حرف زدن به سعید بده، رو کرد به من و با لحن بدی گفت: امشب روضه خون نیستی! حاجیمون که گردن همهمون حق دارن اومدن امشب منت سرمون گذاشتن میخوان روضه بخونن! تو ام جمع کن برو پیِ زندگیت!
نفسم بند اومد. نمیخواستم باور کنم چی شنیدم! برگشتم سمت سعیدی که حالا با عصبانیت به آقا کریم اعتراض میکرد و با من و من پرسیدم: سـ... سعید! من... من روضه خون... نیستم؟ اونم... امشب؟
آقا کریم جای سعید جواب داد: نه نیستی! از اولم نباید میبودی! حالام برو جامونو تنگ کردی!
چشمامو اشک گرفت. دوست داشتم صدامو بالا ببرم! داد بزنم! جوابِ اینهمه تحقیر رو بدم اما اینقدر دلم شکسته بود که از بغضِ گلوم، صدام درنمیومد!
نگاهم رو سمت سعید چرخوندم و همزمان اشکم ریخت. سعید با نگرانی گفت: علی اکبر! بذار برات توضیح بدم...
دستمو به نشانه سکوت بلند کردم و با صدای ضعیفی گفتم: نمیخواد!
گفت: چرا میخواد! خداشاهده من کاره ای نبودم! همه چی یهویی شد! بخدا هر کار از دستم برمیومد انجام دادم که حاجی رو متوجه کنم ولی...
خواستم باز دست بلند کنم که متوجه لرزش شدیدش شدم. نه فقط دستام، که تموم تنم، همراه صدام به حکم دلِ شکستهم میلرزید.
حرفش رو قطع کردم: سعید... توضیح نده! فقط بگو... امشب... امشب من... من روضه نمیخونم؟
سرشو پایین انداخت. جوابمو گرفتم.
برگه روضهای که سه روز روش کار کردم تا امشب بخونمش، تو مشتم فشار دادم و قدمای سستمو سمت در کشیدم.
سعید صدام زد و از رفتن منعم کرد. گفتم: فقط میخوام تنها باشم...
وقتی داشتم از کنار آقا کریم رد میشدم، آروم، طوری که سعید نشنوه گفت: تو مالِ روضه خونی نیستی! برو!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامهقسمتبیستوسوم - ح
[ حرفے سخنے نقدی نظری . . .⛱🌧]
- درخدمتم 👇🏻🌸🌿!¡
- https://harfeto.timefriend.net/16390794821414
بنظرتون قراره چے بشه؟❤️(:
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
میگما ...
فردا جمعہست✨!
چے میشہ این شبِ جمعہ ،
آخرین شبِ جمعہای باشہ ڪہ
بدون امام زمانمون گذشت ؟ ❤️(:
#تعجیلدرفرجصلوات💚!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#مثلا ...
شبِ جمعہی هفتہی بعد
امام زمان (ارواحنا فداڪ)
دعای ڪمیل بخونن، ما گریہ
ڪنیم :)💔!
بیاین امشب ،
فقط همین امشب ،
جز برای فرج دعا نڪنیم❤️'!
#خب؟ (:
یه امشب رو داریم تا فردا
تا فردایے ڪه امید اومدن
امام زمانمون بیشترھ💚!
فقط همین یـه امشب✨!
ڪم نذارین✋🏻..
یه جور نشه ڪه
اگـه فردا آقامـون اومـدن، نتونیـم
بگیم ما هم منتظرتون بودیم💔(:
خداجانم❤️!
امشب حاجات خودمو بیخیال !
فقط آقام بیاد✨...
فقط عجل لولیڪ الفرج💚...
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
- من بابامو میخوام❤️(:
#امام_زمان(عج)
در روایات آمده،
دیدار با #امام_زمان (عج) از خواص و فضیلت های تلاوت سوره حدید است💚'!
رفقا !
سوره حدید رو دریابید❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
در روایات آمده، دیدار با #امام_زمان (عج) از خواص و فضیلت های تلاوت سوره حدید است💚'! رفقا ! سوره ح
خدا رو چه دیدید؟
شاید بعد چند وقت خوندنِ سوره حدید،
یه شبِ جمعه آقا رو زیارت ڪنین✨!
آقا دعای ڪمیل بخونن ،
شما گریه ڪنین❤️(:
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
[ #مــــــنوخــــــدا💕 ]
مثل بچگےها ...
خداجونم ! با من دوست میشے؟ ❤️(:
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
[ #میلاد_حضرت_زینب(س)🎊 ]
عشق تا روز قیامت ،
بۍقرار زینب (س) اســت💕
ﻋﺎشقے ڪاﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ نیست!
ﮐﺎﺭ ﺯﯾﻨﺐ (س) است❤️'
|✨‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ›
- بیشڪ ...
چشم بہ راھ ترین منتظر ظھور🌱،
زینب (س) است؛
وگرنہ چرا میان تمام نامهای جھان، نام او باید زینت دعاهای فرج شود (❤️⁉️)
- خودش فرمودھ با دعاهایی آمدنے خواهد شد ڪه عطرِ زینب (س) دارند ...🌸'
الھـمعجـللولیڪالفـرج🌹
بـھحـقزینبڪبریٰ(س)🍃
#میلاد_حضرت_زینب(س)🎊
#امام_زمان(عج)💚
|✨‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ›
السلام علیڪ یا رجـٰاء لقلـوبی🌱،
یامھدی'عج❤️(:
|✨‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ›
🌷- شهیدِ گمنام
✨- شهید محمدرضا سنجرانے
🌷- شهید سیدعلے جعفری
✨- شهید حمید حسین زاده
[ شهادت، عزت ابدی است❤️(: ]
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یڪی از رفقا امروز دعوت شد و مهمونِ شهدا بود🌸'!
لطف ڪرد به یاد رفقای داداش حسین و حتے همسایه هامون هم بود❤️(:
دَمِش فدای ارباب🕊✨!
هدایت شده از هیئتِ سیـّار | heiate sayyar
Ali Fani_be taha 1 va 2 .mp3
18.61M
#علے_فانے '🎙'
امیــدغریـباݩٺـنہاڪجایے...؟🌱🖤
چراغســرقبـرزهرا'س'ڪجایے....؟✨💔
#نوایعشـق🎧❤️
⊰「نواےعشق」⊱
•|#نوانوشت🖋✨|•
-🖇نـدیدمشہۍدردلارایـےٺـۅ🌿❤️!
بـهقرباݩاخلاقمۅلایـےٺۅ🌱🌸!
-🖇بگـۅچنــدجمعہگذشٺےزِخۅابٺ...؟🌙✨
-🖇چقـدردرݩدبـہهازارِیارے...؟💔🙂
⊰「قرارگاهعاشقے」⊱