(⚠️)- موافقت عراق با حضور ۳۰ هزار ایرانی در مراسم اربعین‼️
💢- نخستوزیر عراق در جریان نشست کمیته عالی بهداشت این کشور، با حضور ۳۰ هزار زائر ایرانی در مراسم اربعین موافقت کرد.
💢زائران باید از طریق فرودگاههای بینالمللی عراق وارد شوند و دارای تست کرونای منفی باشند.
🖇- پ.ن: شرطِ تزریق دو دوز واڪسن همچنان پابرجاست‼️
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
(⚠️)- موافقت عراق با حضور ۳۰ هزار ایرانی در مراسم اربعین‼️ 💢- نخستوزیر عراق در جریان نشست کمیته ع
- یہ سوال ...✋🏻
تکلیف ما دهہ هفتاد و هشتادی ها،
کہ واکسن هنوز نرسیده بهمون
چیہ؟🚶♂💔
- ارباب✨!
حواستونبہنوڪرِ
کمسنوسالتونهست؟! :)🥀
⊰「قرارگاهعاشقے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』 - امشبسہپارتتقدیمتونمےڪنم🖇
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"قسمتشانزدهم -
آسانبیازمایم، مندرسےنخواندم 📜"
دم خونه، کرایه تاکسی رو حساب کردم و گوشی و کتابِ روایت عشق رو برداشتم.
جونی به تنم نمونده بود. نای راه رفتن نداشتم. به زور خودمو از ماشین پایین کشیدم و پاهامو تا دم در خونه حرکت دادم.
دستام از ضعف، شل شده بود. کلید رو به زحمت تو قفل فرو کردم و در رو باز کردم.
هنوز در رو نبسته بود که با صدای هیس هیسِ مامان، برگشتم سمت حیاط.
بابا با صورت سرخ و قدمای بلند سمتم میومد و مامان پشت سرش با التماس آرومش میکرد: محسن آروم باش! کاری نکرده بچهم! بذار برسه توضیح میده!
اما گوش بابا بدهکار نبود!
از لحن مامان فهمیدم هر چی هست، در مورد منه؛ اما اینقدر بی حال بودم که حتی نای استرس گرفتن هم نداشتم. تا اینجاشم به زورِ لیوان لیوان آبقندی که سعید تو حلقم کرد اومدم.
بابا به یک قدمیم که رسید، بی مقدمه صداش رو بلند کرد: کدوم گوری بودی تاحالا؟! الان وقت اومدنه؟!
دلم هنوز شکسته و بغض کرده بود. وقتی دیدم بابا در مورد جایی که بودم اینطور حرف میزنه، بغضم شکست و چشامو اشک گرفت: سلام بابا! گوری نبودم...
نذاشت جملهم رو کامل کنم: سلام و زهرمار! جواب منو بده!
مامان دست بابا رو محکم چسبید و گفت: محسن امون بده! انگار حالش خوب نیست! رنگش پریده... من که بهت گفتم کجا بوده...
بابا اهمیتی نداد و باز فریاد زد. از فشاری که سردردم با صدای بلند بابا بهم وارد کرد، اخمی بین ابروم نشست: حسینیه بودم.
بابا عصبی خندید و دستاشو به کمرش زد: تو؟! تو علی اکبر؟! تو میفهمی محرم چیه؟! فرق محرم با غیر محرم تو تو رنگ لباساته حالا برا من هیئت برو شدی؟!
مامان قدمی سمت من اومد که بابا جلوش رو گرفت. مامان خوب فهمیده بود حال خوشی ندارم! اما بابا عصبانی تر از اون بود که با نگرانی مامان، آروم و بیخیال بشه!
چقدر سخت بود حرف زدن و دفاع کردن از خودم، وقتی دارم از حال میرم! سرمو پایین انداختم: درست میگین ولی...
-ولی چی؟! ها؟! درست بگو کدوم قبرستونی بگو تا یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم!
چشمای پرِ اشکم رو بلند کردم: بابا! من اگه اهل هیئت و حسینیه نبودم، اهل دروغ هم نبودم!
-اهل دروغ نیستی؟؟ صبح کجا بودی؟ تو که سه روز اخراج شدی!
سرمو باز پایین انداختم و آه کشیدم: من نگفتم. نگفتن با دروغ گفتن فرق داره بابا.
دندوناشو از عصبانیت بهم سابید و با غیض گفت: با کلمات بازی نکن علی اکبر! حرف بزن بگو کدوم جهنمی بودی؟! رفتی کجا پیِ عیاشی؟!
حس کردم یه نفر به قلبم چنگ زد!
سخت بود شنیدن این حرفا برای منی که از سرِ شب هیئت بودم و به حساب خودم نوکری امام حسین (ع) رو میکردم؛ اما نه سخت تر از تحمل شنیدن توهین به جایی که بودم!
از نگاه امام حسین (ع) شرم کردم و از تصور اینکه حرفای بابا رو بشنون، تموم تنم لرزید.
از شرمندگی اشکی از گوشه چشمم پایین اومد اما قبل ازینکه بابا ببینه، سریع پاکش کردم.
اهل قسم نبودم. اونم قسم به کسی که تازگی عجیب عاشقش شده بودم اما چاره ای نداشتم.
ترسیدم اگر هر چیز دیگه ای بگم، بابا چیزی بدتر نثار جایی که بودم کنه. به زحمت بغضمو قورت دادم و سربلند کردم.: بابا به امام حسین حسینیه بو...
نفهمیدیم چی شد و چطور شد که مامان جیغ کشید، یه سمت صورت سوخت و گوشم تیر کشید.
من ضعف داشتم، ضرب دست بابا هم زیاد بود. تعادلم رو از دست دادم و برای اینکه نیوفتم، چند قدمی عقب رفتم؛ به دری که نیمه باز بود کوبیده شدم و در با صدای بدی بسته شد!
همزمان با بسته شدن در، دستم شل شد و گوشیم روی زمین افتاد. صدای خورد شدن شیشهش زیاد بود. اما نه بیشتر از صدای خورد شدنم، وقتی نگاه و پوزخند شوهرخالهم و دخترخالههام رو از پشت شیشهی خونه دیدم!
سرم خیلی گیج میرفت. کافی بود از در فاصله بگیرم تا پخش زمین بشم!
چشمام مدام سیاهی میرفت اما تموم تلاشم رو کردم تا سرِپا بمونم.
بابا شروع کرد به داد زدن و تلاش مامان برای آروم کردنش بی فایده بود.
خداروشکر میکردم که صدای بابا رو آرومتر از حدی که هست میشنوم و تو این هاگیر واگیر سردردم بدتر نمیشه!
چون گوشی که سیلی خورده بود چیزی جز صدای سوت ممتد نمیشنید و زحمتش گردن گوش دیگهم بود. اونم که جورِ خودشو میکشید هنر کرده بود.
سرم پایین بود که بابا بین حرفاش محکم به شونم کوبید و گفت: من طوری تربیتت کردم که برای دروغات به امام حسین قسم بخوری؟! تو کِی اینقدر بی چشم و رو شدی من نفهمیدم؟!
مامان عقب تر کشیدش و ازم دورش کرد تا دوباره دست روم بلند نکنه... من مونده بودم و سردرگمی!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتشانزدهم -
آسانبیازمایم، مندرسےنخواندم 📜"
چی میگفتم که آروم میشد و تمومش میکرد؟!
سکوت کردم که صورتم تیر کشید و بی اختیار اخم کردم! گونهم داغ شده بود و دل دل میکرد!
دلم میخواست دستم رو روش بذارم تا وزش باد دردش رو بیشتر نکنه اما بخاطر حضور خاله و دختر خاله هام، و اندک غروری که بعد این سیلی برام مونده بود، درد کشیدن رو ترجیح دادم.
با فریاد بابا سر بلند کردم: لال شدی؟!
خواستم صاف وایسم که سرم گیج رفت و دستم رو به دیوار گرفتم.
صدای بابا بالا بود اما میشد نگرانیش رو حس کرد: چته؟! چرا درست وانمیستی؟!
مامان با گریه گفت: محسن بچهم حالش خوب نیست! رنگ به رو نداره!!
از رفتار بابا مشخص بود با مامان هم نظره اما سعی کرد مثل قبل رفتار کنه: چیه؟! ترسیدی؟! اگه حسینیه بودی پس از چی میترسی؟!
دستی به چشمام کشیدم و صدای ضعیفم رو صاف کردم: نترسیدم! یکم حالم خوب نیست!
بابا پوزخندی زد و گفت: نکنه چیزی مصرف کردی؟! آره؟!
چشمام پر اشک شد و اینبار نشد جلوی خیس شدن صورتم رو بگیرم.
از حرف بابا نه! از خودم ناراحت بودم! از عمری که بی امامم سر کردم و حالا همه به عشقی که تازه تو دلم جوونه زده، به چشم یه دروغ نگاه میکنن.
نمیدونستم باید چیکار کنم! بابا حق داشت! تا حالا ندیده بود ازین کارا کنم! من حتی یه روضه ساده مسجد هم به بهانه درسام نمیرفتم؛ چه برسه به اینکه تا ساعت یک شب تو حسینیه باشم!
بی هیچ راه و چاره ای، زیر لب اسم امام حسین (ع) رو صدا زدم که چشمم به کتاب روایت عشق خورد.
با دستای لرزونم کتاب رو سمت بابا گرفتم: بابا! اینو ببینین...
با تعجب از لرزش دستام کتاب رو گرفت. گفتم: این کتاب مال یه شهیده! اسم شهید هم رو یه برگه، بین صفحه اول و دوم هست! میتونین اسم شهید رو سرچ کنین، ببینین که راست میگم.
سرم عجیب گیج میرفت. ایستادن رو پا برام سخت شده بود. تموم توانم رو جمع کردم و گفتم: اولین بار که رفتم حسینیه، تشییع همین شهید بود. پسرش این کتاب رو بهم هدیه داد.
زانوهام خالی شد. داشتم میوفتادم که سریع به دیوار کنار تکیه زدم. مامان و بابا هر دو سرشون تو کتاب بود و حواسشون به من نبود: الان پسرش مفقوده! مفقودالاثر! رفت سوریه. تو یه عملیات زخمی شد و نتونست برگرده عقب! بیست روزه گم شده و خبری ازش نیست...
بابا سر از کتاب بلند کرد. نگاهش دیگه رنگ عصبانیت نداشت...
-همین پسر، مداح دهه اول محرم حسینیه بود! وقتی که رفت، رفیقش که دوست منم بود، بهم گفت برم جای میثم! خودشم همه چی رو بهم یاد داد...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و رو به بابا گفتم: بابا! خداشاهده از سرِ شب حسینیهام! بعد مراسم موندم به بقیه کمک کنم! حتی زنگ زدم به مامان گفتم دیر میام...
بابا نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد.
دیگه جونی برام نمونده بود! خودمو رو زمین سر دادم و سرمو بین دستام گرفتم.
مامان با نگرانی سمتم اومد و جلوم رو زمین نشست: علی اکبر! پسرم! خوبی؟! سرتو بلند کن مامان!
بابا رو به مامان گفت: یه لیوان آب براش بیار.
مامان بدو بدو رفت داخل. بابا جلوم رو یه زانو نشست و کتاب رو دستم داد.
لب باز کرد حرفی بزنه اما پشیمون شد و فقط دست یخ زدهم رو گرفت و روی گونهم دست کشید. گرمای دستاش و نوازش پدرانهش، دردم رو آروم میکرد.
لبخند بی جونی زدم که مامان اومد و لیوان رو دستم داد.
کمکم کردن بلند شم. خواستم ببرنم داخل که گفتم: شما برین... من یکم میمونم، بعد میام...
اول مخالفت کردن اما وقتی اصرارم رو دیدن، پذیرفتن و رفتن...
دولا شدم گوشیِ شسکتهم رو برداشتم و به زحمت تا تخت گوشه حیاط رفتم و دراز کشیدم.
سرم سمت آسمون بود که لبخندی گوشهی لبم نشست: خدایا! آسان بیازمایم! من درسی نخواندم...!
خندیدم و گفتم: خدایا من تازه کلاس اولم! این کنکور چی بود یهو ازم گرفتی؟! اگه کم میاوردم چی؟! اگه شاکی میشدم؟! اگه...
نقس عمیقی کشیدم و گفتم:
یا امام حسین (ع)! شما صورتم رو میبینین! حتما با این دردی که داره، کبود شده! اما فدای صورت کبود رقیه کوچولوتون! مولا جان! خیالتون راحت! دیگه پوستم کلفت شده! صدتا بدتر ازیناش هم سرم بیاد، از عشقتون پا پَس نمیکشم!
انگار که یه ظرف عسل خورده باشم، وجودم شیرین شد.
ماه، به قشنگترین شکل ممکن خودنمایی میکرد.
لبخندی زدم و چشمامو بستم.
انگار که ماه صدامو میشنوه، گفتم:
خیلی خستهم! لالایی میخونی بخوابم؟!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسمربالحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہای بہ رسم محرم '💔 "ادامهقسمتشانزدهم - آسانبیازم
اندراحوالِدلت، هرچہبگویے،حالِمنخوب
ڪند ...💕✨
ایمرامتراسپاس؛حالدلمراخوبڪـن (:
- https://harfeto.timefriend.net/16308642369454
- منتظرم رفقا!
ناشناس رو خالے نذارید✋🏻❤️!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
「فَقَدِاسْتَمْسَکَبِالْعُرْوَةِالْوُثْقَے🌱」
- خدایا✨
ریسمان تو محڪم بود ...🔗
دستان من توان نداشت :)💔
دستم را بگیر ... ✋🏻
#ازعبدڪالعاشق📞✨
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
لیمو تا شیرینہ مےچسبہ ...✨
تلخش مزه نمیدھ🚶♂
نماز اول وقتت رو بچسب رفیق✋🏻💕
#حےعلےالصلاھ📿
#التماسدعا🕊
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ندارد... بہوالله ندارد :)💔 #ڪربلاهمہیحاجتم🕊✨
#اربابصداموداری✨💕
- تسبیحے بافتہام ...📿
نہ از جنــس سنگ و خاڪ
بلور اشڪھایم را بہ نخ ڪشیدم
میشمارم دانہ ها را ...
تا روزی ڪہ بیایم بہ ڪربلایت ارباب :)💔
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
「🌿💗」
-دلمنلڪزدھٺاڪنجحرمگریہڪنم!':)✨
دوقدمروضہبخوانم💔
دوقدمگـریـہڪنم😭
#همین . . . 💔(:
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
درسینہامجزمہرزینبۜجانخواهدشد💕🌸!
🌙🌿❯••
#وماادراکمازینبۜـ💚:)
پیامبراڪرم'صلےاللھعلیہوآلھوسلمـ✨'
وصیٺمےڪنمحاضریݩوغائبینامٺراکھ
ایندختررابھحرمٺپاسبدارند،
هماناوےمانندخدیجہڪبرےۜسٺ🍃🌼!
-مرکزمطالعاتوپاسخگویے
بھشبہاتحوزھهاےعلمیھ🖇📝...
السلامعلیکِایتہاالمغمومہالمضروبہ🥀••
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ندارد... بہوالله ندارد :)💔 #ڪربلاهمہیحاجتم🕊✨
امیدِوصالِتو،مارادلیلِهرنفَساست💔!(:
#یہتیکہکتاب💌!| #تیکہیدوم✨²
- جوان حزبالھے باید باهوش باشد↓✌️🏻
البتہ جوان حزبالھے هم باید باهوش باشد. باید چشم هایش را باز ڪند و نگذارد ڪسے در صفوف او رخنہ ڪند و بہ نام امر بہ معروف و نھے از منڪر، فسادے ایجاد نماید ڪہ چھرہے حزباللہ را خراب ڪند. باید مواظب باشید.
این، بہ عھدهے خودتان است. من یقین دارم و تجربه هاے این چند سال هم نشان دادھ تا نیرو هاے مومن و حزباللھے براے انجام ڪارے بہ میدان مےایند، یڪ عدھ عناصر بدلے و دروغین، با نام اینھا در گوشہاے فسادے ایجاد مےڪنند تا ذهن مسوؤلین را نسبت بہ نیروهاے مومن و حزباللھے و مردمے چرڪین ڪنند! مواظب باشید...
#واجبفـراموششدھ☝️🏻
#راهبردهاےمقـاممعظـمرهبرے
#درزمینہامـربہمعـروفونھےامنڪر
⊰「قرارگاهعاشقے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"قسمتهفدهم - فعلا بی نام :) 📜"
خستگیِ شدید، چنان بهم مسلط شده بود که وقتی روی تخت خوابم برد، تا اذان ظهر، پلک از پلک برنداشتم.
صدای اذان، قشنگترین صدای بیدار شو بود.
انگار خدا میگفت:
بندهی من! دلم برای حرفات تنگ شده! پاشو... چشماتو باز کن... دلم برای نگاهت به مهر تنگ شده!
چقدر عاشقی قشنگ بود...
چقدر عشق بازی شیرین بود...
چقدر خدای من، زیبا بود...
با آب حوضِ تو حیاط، وضو گرفتم و با مهری که تو جیبِ پیرهنی بود که دیروز باهاش نوکری کردم، نمازم رو بستم.
وقتی گفتم بسم الله الرحمن الرحیم، الرحمن الرحیمِ خدا برام مرور شد.
وقتی گفتم الحمدالله رب العالمین، نعمت خدای هیئت و هیئتی ها برام مرور شد.
وقتی گفتم مالک یوم الدین، اللهم الرزقنی شفاعه الحسین، برام مرور شد...
بیست و سه سال عمر کردم، هشت سال مدام الله اکبر گفتم و خم و راست شدم اما... هیچکدوم «نماز» نبود!
نماز یعنی عاشقی و دلبری! چیزی که بعد هیئتی شدنم، ولو همون یک شب؛ برای اولین بار درکش کردم...
سلام نماز عصر رو که دادم، کسی رو کنارم حس کردم.
عطر گل محمدیای که تو فضا پیچیده بود، گواه از حضور مامان، با چادر سفید نمازش میداد.
برگشتم سمتش و قبل اینکه صورتش رو ببینم، گوشهی چادرش رو دست گرفتم و بوسیدم.
سربلند کردم و از دیدن چشمای اشکیش، قلبم تیر کشید و لبخند از لبم رفت.
اشکش که ریخت سرشو پایین انداخت. سرخم کردم و مظلومانه پرسیدم: مامانم؟! گریه چرا دورت بگردم؟!
با بغض گفت: صورتت رو دیدی؟!
لبخند محوی زدم و دو تا دستاشو گرفتم: فدای یه تار موت!
-حقت نبود! نباید میخوردی!
+بود فدات بشم! بود! کی فکر میکرد من هیئت برو بشم؟!
به صورتم اشاره کردم و گفتم: این دلمو گرم میکنه! میدونی چرا؟!
سرشو به چپ و راست تکون داد.
گفتم: چون خیالم جمع میشه کسی هست که اگه کج رفتم، قلم پامو خورد کنه! کسی هست مراقبم باشه تا مبادا شرمندهی امام حسین (ع) بشم! کسی هست نگرانم باشه... پس غصه نخور مامان... بخدا با اشکات آتیشم میزنی!
صورتش رو پاک کرد و گفت: قربون قلب مهربونت برم علی اکبرم!
آروم خدانکنهای زمزمه کردم که گفت: میگم حقت نبود چون بابات رو پر کرده بودن! وگرنه بهش گفته بودم کجایی و ... اتفاقا راضی بود. میگفت اگر به درسات لطمه نزنه، بد نیست تو این خط ها باشی.
-خب الحمدالله. خداروشکر که بابا هم راضیه!
چند ثانیه نگام کرد و گفت: نمیپرسی کی پرش کرد؟!
برگشتم و همینطور که سجادهم رو جمع میکردم، گفتم: نه فدات شم! غیبت میشه.
تا با تسبیح میثم، تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگفتم، چیزی نگفت. اما بعد بی مقدمه گفت: شوهر خالهت، آقا رضا پرش کرد... همشم تقصیر اون دوستت، چی بود اسمش؟! ... آها! معین! تقصیر اون بود!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتهفدهم - فعلا بی نام :) 📜"
با شنیدن اسم معین، منع کردن مامان از غیبت پشتِ شوهر خالهم یادم رفت و پرسیدم: معین؟! شما اونو از کجا میشناسین؟!
نفس عمیقی کشید و به جای جواب پرسید: برای چی اخراج شدی؟!
اخم کمرنگی بین ابروم نشست: اون چی بافته؟!
نفس سنگینی کشید و گفت: گفته داشتی دخترای دانشگاه رو به پارتی دعوت میکردی، اون رفت لوت داد که کمکت کنه، اخراجت کردن. بعدم رفتی دعوا راه انداختی و دستش رو شکستی!
از شنیدن دروغی که معین گفته بود، چنان بهم فشار اومد که سرم تیر کشید و چشام برای لحظهای سیاهی رفت.
دستمو به سرم گرفتم که مامان با نگرانی پرسید: چیشد مامان؟! خوبی؟!
سرتکون دادم: چیزی نیست! شما که حرفاشو باور نکردین؟
-من نه! بابات هم اولش باور نکرد... اما شوهر خالهت اینقدر گفت و پشتت صفحه گذاشت که آخرش شد کاری که دیشب کرد!
با ناراحتی آه کشیدم: ای داد بی داد! اونا از کجا حرفای معینو شنیدن؟!
+دم در داشتن میومدن تو که معین سر رسید!
اینقدر ناراحت و عصبانی بودم که طلبکارانه پرسیدم: مامان مشکل عمورضا با من چیه؟! چه هیزم تری بهش فروختم که جا و بی جا خرابم میکنه و حتی پشتم دروغ هم ردیف میکنه؟!
چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و بعد با تردید گفت: بخاطر... بخاطر مژگانه!
باز اخمی بین ابروهام نشست: مژگان؟! چه ربطی به اون داره؟!
مامان سرشو پایین انداخت و گفت: قرار بود تو و مژگان با هم ازدواج کنین...
چشمام چهارتا شد... سرجام وا رفتم و با درموندگی زمزمه کردم: چیکار کردی مامان؟!
مامان هول و دستپاچه گفت: نه نه... این مال قبلا بود! تو دیگه الان به مژگان نمیخوری!
با دلخوری گفتم: قبلا میخوردم؟! مامان مژگان درسته دختر خالمه اما برای من همیشه عین خواهرم بوده!
مامان سرشو پایین انداخت: ببخشید پسرم! خالهت اینقدر دوسِت داره که دلش میخواست دامادش بشی! منم نتونستم نه بیارم! ولی هم بابای تو مخالف بود هم بابای مژگان! الانم که دیگه اصلا مژگان با اعتقاداتت کنار نمیاد!
داشتم آتیش میگرفتم! هم عصبانی بودم هم ناراحت!
اما چون نمیخواستم با حرفام حرمت مامان رو بشکنم و خب... نمیتونستم بمونم و سکوت کنم، از جا بلند شدم برم داخل که مامان با بغض گفت: علی اکبر...
برگشتم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بغض نکن مامان! فقط میخوام تنها باشم! بعدا حرف میزنیم! خب؟!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
اندراحوالِدلت، هرچہبگویے،حالِمنخوب
ڪند ...💕✨
ایمرامتراسپاس؛حالدلمراخوبڪـن (:
- https://harfeto.timefriend.net/16308642369454
- منتظرم رفقا!
ناشناس رو خالے نذارید✋🏻❤️!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
ـ🌻
↵... بِڪَعَرَفْتُڪَوَأَنْتَدَلَلْتَنِےعَلَيْڪَ
وَدَعَوْتَنِےإِلَيْڪَ،
- من تو را با تو شناختم!🌿
و تو مرا بر خودت راهنمایۍ ڪردۍ...✋🏻
و مرا بھ سوۍ خودت خواندۍ'💕
#ازعبدڪالعاشق📞✨
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
|‹🌿🌼›|
- همہ او را ہه یڪ دلبستگے خاص مےشناختند؛
آن هم حُبّ حضرت علےاڪبر؏' بود.✨💕
- هر جا ڪہ بہ نام علےاڪبر؏' مزین بود مھدێ صابرێ هم یڪ گوشہ آن مشغول بود!🌱
فرقے نداشت هیئت محلےشان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون!📿'🕶
- براے همین وصیتش را بعد از بسماللہ با "یا علےاڪبرِ؏' لیلا" آغاز ڪرد... ✍🏻🗒
- رفتہ بود ڪہ براێ ایام فاطمیہ برگردد، همین هم شد! روز شھادت حضرتزهـرا"سلاماللہعلیھا" خبر شھادتش را آوردند!':)💚🕊
#شهیدمهدیصابری✨
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- یہ سوال ...✋🏻 تکلیف ما دهہ هفتاد و هشتادی ها، کہ واکسن هنوز نرسیده بهمون چیہ؟🚶♂💔 - ارباب✨! حواس
- حسینجان✨!
ازعجمهامیهماننمےخواهے💔؟ (: