eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
583 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم '!✨ بَقِيَـةُ الله خَيـرٌ لَكُـمْ اِنْ كُنتُـمْ مُومِنِيـنَ '🌸
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- 🌹
؛🕯 - امروز انگار یک سر دارد و هزار سودا ..! دلتنگی‌ها را از کجا به کجا که نمی‌برد ... گاهی وقت ها میگردد ، همه‌ی بغض هارا یکی یکی ، از همان کوچه‌ای که به نام شهید است ، از بیت شهید و کنار آن کتیبه‌ی اشک یا رقیه (س) و از گوشه گوشه‌ی دلهای آگاهِ حاضر جمع می‌کند ؛ و بین همه تقسیم می‌کند ..!❤️‍🩹 برای همین است که گاهی ، مثل امروزی ، بیشتر دلتنگیم ..! امروز غم و غصه‌های هم به دل بی‌تابمان سر زده ؛ امروز درد دلتنگیِ آن رفیقی که الان شاید کنار مزار همرزم شهیدش نشسته هم میان دل ما رسوخ کرده !💔(: دلتنگیم ... امروز همه‌ی ما دلتنگِ خاطره‌ای هستیم که از آن ما نیست ✨((: ــــــــــــــــــــ ـــــ - 💕'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
دلی آسمانی شده‍ ... دلِ دلده‌ای بـه‍ روشنیِ ماه‍ !💛(:
🪴 ــــ ــ سلام طاعات و عباداتتون قبول باشه ببخشید دیگه رمان ملجأ رو ادامه نمی دید ؟ من با لطف خدا و بعد هم شهدا به وسیله همین رمان با داداش حسین و شهدای دیگه آشنا شدم و دقیقا از پارسال همین موقع و با خوندن نوشته ها تون تغییر کردم به همین دلیل هم رمان ملجأ رو یه جور دیگه دوست دارم(هر دفعه هم که لینک ناشناس دستم میوفته مزاحمتون میشم ، حلال کنید) ازتون خواهش میکنم اگه ممکنه این رمان رو ادامه بدید شاید نوجوان های رمان خون دیگه ای هم با خوندن این رمان تلنگری بخورن و مسیری درست زندگیشان رو پیدا کنن از خدا می‌خوام که شهادت نصیبتون بشه 🌸 ــــ ــ سلام ، همچنین ان‌شاءالله قبول درگاه حق✨ خوشا به حال شما و خوش به حال ملجا که همراهی مثل شما داره !💚(: من هرچی بخوام بگم ، غیر از شرمندگی حرفی نیست ؛ شما و اعضا باید حلال کنید ... اینهمه وقفه در روند فعالیت قرارگاه و ملجا ما رو شرمنده‌ی شما کرده . اگر بگم تا تیر ماه صبر کنید کاملا واضح میشه که توجیه اینهمه نبودن درگیری‌های سال آخر و کنکوره 😅❤️‍🩹 مطمئن باشید با ملجا برمیگردیم قرارگاه :)💕 میتونم بگم قرارگاه رو یه جایی اون گوشه‌های ایتاتون بذارید و منتظر باشید ... قرارگاه بچه‌ی خوبیه اذیتی نداره 🥲🌱 نصیب شما و همه ان‌شاءالله✨ برای موفقیت‌مون هم دعا کنید :)
🪴 ــــ ــ اگه رفتید مزار شهید حتما من رو هم یاد کنید خیلی دلم میخواست برم ولی خب قسمت نشد 🌸 ــــ ــ این یه رویاست که یک بار امروز رو سر مزار شهید باشم ...✨ دعا کنیم و از داداش حسین هم بخوایم ، ان‌شاءالله هرکی دلتنگ بهشت قطعه پنجاهِ قسمتش بشه ..!❤️(:
🪴 ــــ ــ میشه لطفا ادامه رمان ملجاء رو بدین 🌸 ــــ ــ این درخواستِ شما رو چشم ما جا داره .. فقط لازمه‌ی اجراش کمی صبره 🤍(:
🪴 ــــ ــ سلام وقت بخیر ببخشید رمان ملجأ دیگه پارت گذاری نمیشه؟ آخه این رمانی رمانی بود که من باهاش زندگی میکردم و حتی به شدت تغییر کردم و متحول شدم 🌸 ــــ ــ سلام و نور✨ مطمئن باشید ملجا ادامه پیدا میکنه .. و این چه قشنگه که مخاطب های ملجا باهاش زندگی میکنن🌱 وقتی از تحول میگید ؛ این حس شرمندگیِ ما خیلی بیشتر میشه 😅💔 این ترس هست که خدای نکرده با توقف ملجا برای شما مشکلی پیش نیاد ... به هر حال حلالمون کنید (:
🪴 ــــ ــ سلام.طاعاتتون قبول.رمان ملجا رو ادامه نمیدین؟؟ 🌸 ــــ ــ سلام . طاعات شما هم قبول ان‌شاءالله✨ ملجا رو ادامه میدیم .. همونطور که پیامای بالاتر هم دیدید ؛ فقط پیشنهادی دارم براتون : الان ملجا توی کانال دیگه‌ای به دست خود نویسنده در حال ویرایش و پارت گذاریه ، البته از ابتدا و خب طی این تغییرات ملجا میتونم بگم تا حدودی عوض شده ( جمله بندی ها و عبارات ، از جمله اینکه اوایل ملجا هم شبیه این اواخرش مزین به جملات شیرین و قشنگ با چاشنیِ ناب تری شده ، تغییراتی توی برخی وقایع هم ایجاد شده ... به هر حال چون شما هم خیلی قبل تر ابتدای ملجا رو خوندین اگر الان دوباره بخونیدش انگار دارید ملجا رو جدید میخونین ..!💚 ) با توجه به اینکه وقتی برگشتیم ، ملجا احتمالا از اول پارت گذاری بشه ( حدس منه ، هنوز نظر کاتب‌مون رو نمیدونم 🥲 ) اگر الان بخونید خب اون موقع هم جلوتر از بقیه هستید🌹 - برای اینکه لینک کانال جدید رو دریافت کنید ؛ میتونید به این آیدی پیام بدید 🌸 ٫ @Reyhan764 ٫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☁️ ؛ وليـسَ لنـا فِي الحنيـن يَد ... ‏وفي البُعد كان لنا ألف يَد !💔 ‏سلامٌ عليك، افتقدتُك جدًا (: ــــــــــــــــــــ ـــــ ٫
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
☁️ ؛ وليـسَ لنـا فِي الحنيـن يَد ... ‏وفي البُعد كان لنا ألف يَد !💔 ‏سلامٌ عليك، افتقدتُك جدًا (:
ما در دلتنگی دستی نداشتیم و در فـاصـله‌ ای کـه داشتیم ، هـزار دسـت داشتیـم (: - ‏ بر تو ؛ که حقیقتا دلتنگِ تواَم 💔 شهادتت مبارک یا شهید✨
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
•[📸🌱]•
و فاش گفتی: جدی گرفته ایم دنیا را و شوخی گرفته ایم آخرت را کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند بیدار شویم!🤍 @shahid_gholami_73
بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم '!✨ بَقِيَـةُ الله خَيـرٌ لَكُـمْ اِنْ كُنتُـمْ مُومِنِيـنَ '🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
حرفتو در میون بذار تنها ، با بچه‌های حضرت زهرا سلام الله علیها ..!🌸 بسم الله ؛ بسم الله ..!✨ ای جانم حسن علیه السلام ..!💚((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
“🌿📻„ شهید مهدی، با صدایی که شبیه آرامشش رو نمیشد توی دنیا شنید، گفت: "بگو: بسم الله الرحمن الرحیم!" چشمامو بستم. اشکام خودشون رو به پای شهید انداختن. تموم توانم رو جمع کردم و فقط برای اینکه آقام صدامو بشنون، بلند گفتم: «بسم اللهِ... الرحمن... الرحیم!» • برگـی از .. ✨حسینیـه داستـانیِ ملجـاء✨ • این آغازِ یک عاشقانـه است ؛🌷📚
جوری روی خودتون کار کنید که اگر یه گناه کردید، گریتون بگیره! •شهید جهاد مغنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• ۹ فروردین ۱۴۰۳ ؛ بعد از نماز ظهر✨ تمام تلاشم را کرده بودم که بعد از نماز، سریع وسایلم را جمع کنم تا یک جای خوب در رواق برای درس خواندن پیدا کنم. نمی‌دانم چه شد؛ از کنار جاهای خالی رد شدم و سر از رواق دیگر در آوردم. دختربچه‌ای که شاید دو_سه سالش بیشتر نبود، کنار مادر و کالسکه‌اش ایستاده بود. با آن قدِ کوچکش، روسری اش را لبنانی بسته بود. تردید نداشتم! گیره‌ی روسری که دو روز در کیفم مانده بود و کسی برای هدیه کردنش به چشمم نیامده بود را درآوردم و دستش دادم. قند؟ نه! خیلی شیرین تر است دیدن شادی دختربچه‌ای قدِ حضرت رقیه سلام الله علیها! می‌خندید و دور مادرش می‌چرخید و گیره‌اش را بالا می‌گرفت که: «ببین چی دارم!» به خودم آمدم دیدم پسربچه‌ای رو به رویم ایستاده. گفت: «خاله! یکی به منم میدی؟» نمی‌دانم کی آنقدر بزرگ شدم که خاله‌ی دختر بچه ها و پسربچه ها شوم. اما شاید این، از محدود قشنگی های بزرگ شدن بود..! گفتم: «این دخترونه‌ست!» چشمش به گیره‌ی روسری دختربچه بود. این پا و آن پا کرد و گفت: «خب برای آبجبم بده!» واقعا نداشتم. همان یکی بود. وقتی بهش گفتم، گفت: «خب میشه دفعه بعد که اومدی حرم بهم بدی؟» آخر من کِی دوباره تو را ببینم...؟ گفتم: «اگه دیدمت، باشه!» دلش به همین خوش شد. رفت. کودکانه دوید و رفت. اما من دلم هنوز پیش نگاهش به آن گیره‌ی روسری بود! با مادرم هماهنگ کردم و دویدم سمت صحن، تا گیره‌ی دیگری ازشان بگیرم. دل توی دلم نبود که گیره را به پسربچه برسانم اما نگران بودم که نکند برود! گیره را گرفتم و پله ها را دویدم. وقتی دیدمش که دارد با بقیه بچه ها این طرف و آن طرف می‌رود، انگار دنیا را به من داده بودند. تا بهش برسم، چشمم به دختربچه‌ای دیگر افتاد. نصف آن دختربچه‌ای بود که اول بهش گیره دادم. شاید تازه به زور روی پا ایستاده بود اما او هم روسری اش را لبنانی بسته بود. دلم قنج رفت. با خودم گفتم به آبجی این پسربچه که دادم، به او هم می‌دهم. به زحمت جلوی دویدن پسربچه را گرفتم. گفتم: «آبجیت کو؟ رفتم براش گیره آوردم!» دستم را گرفت. چه حس خوبی داشت دست کوچک یک برادر مهربان را گرفتن! من را برد سمت آبجی اش و نزدیکش که رسید، اشاره کرد که: «آبجیم اونه!» همان دختربچه بود. همان که دلم برایش قنج رفت و می‌خواستم گیره‌ی بعدی را دستش بدهم. گیره را دست پسربچه دادم و گفتم: «خودت بده به آبجیت!» اگر آبجی اش یکی دو سالش بود، خودش نهایتا پنج_شش سالش بود اما آن لحظه که دست روی شانه‌ی خواهرش گذاشت و گیره را دستش داد، در قامت کوچکش، هیبت مردی را دیدم که چون کوه، تکیه گاهی امن برای خواهر کوچکش است! این صحنه را هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد... این برادر را! 💛 🌱'| @heiate_emam_hasan