هدایت شده از راه نشان!
- عزیزانِ جانِ ما💕✨⇩
❤️'ڪانالِ صاحب الجنہ (اُمے) :
@shomale_eitaa
❤️'ڪانال روحِ دیگرم (اُختے) :
@DaneshJooDotCom
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
•
.
- گفتم با این همه گناھ،
برای ڪدوم گناهم توبه ڪنم؟💔
گفتی " إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا "
خدا همـــه گناهان رو میبخشه💕!
- #حمیــم❤️(: #الےالسمـاء☁️!
•••
|🌿‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ›
.🌼|
- انتظـــــــار . . .
فراتر از احساس نیاز است'!
- #امام_زمان(؏ـج)💛
.🌤| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از ‹گردانِ یازهرا سـلاماللّٰهعلیھـا›
106179258ef17-71ca-4a92-94a6-eb57c76853a6.mp3
10.04M
اگه گرفتاری بگو ...
یا جواد الائمه (؏) ❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
اگه گرفتاری بگو ... یا جواد الائمه (؏) ❤️(:
اۍ ڪوۍ توقبلھۍ مراد ادرکنے
اۍ دادرس روز معــاد ادركنے✋🏻
اۍ گشته ز فرط جود و احسان و عطا✨...
مشهور و ملقب به جواد، ادركنے❤️(:
پرسیدند :
- زندگے چند قسم است؟
گفت :
- سه³ قسم ! کودکے و پیرۍ !
پرسیدند :
- پس جوانے چه؟
گفت :
- به فداۍ حسیـن (؏)❤️(:
- #بنفسےأنتیااباعبدالله✋🏻
.✨| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
چرا کاش؟ چرا حسرت؟ چرا عاشق نشیم؟ ❤️(: بببینین رفقا .. عاشق شدن [ صحبت کلا درمورد عشقِ حقیقیه! نه ع
یادمون نرھ✨
باید عاشق شیم !❤️(:
AUD-20220118-WA0001.mp3
2.57M
- قرارِ عاشق شدن❤️(:
#لالایے_امشب✨
آیه ۷۵ تا ۷۷ سوره یس🌸!
دلتنگے وقت و ساعت نمےشناسد !💔
- 00:41 -
خدایا ! فقط بابامون ! 💚(:
#اللهمعَجِللوَلیڪَالفرَج✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
『🌱❤️』
عشــــق یعنے
یڪ سرود جاودان ...
رقص گلھـا، حیرت پروانگان✨!
عشــــق یعنے
زینبـی تا اوج ها ...
ناخــدایی بر فــــراز موجھـا🕊!
- #فـیالسمـاء💚(:
- #روزبخیریاشهیدویارفیق💕
.🌸| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
دَمزَدےدَرخاڪِآدَم،زِندهشُدبااِذنِحَق..!✨💕
بَعدهاعیسےٰرِسیدونامِآناِعجازشُد🌿🌸
|✨‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ›
- در روایت دارد ڪه مردم او را مےبینند ،
همچنانے ڪه او مردم را مےبیند ،
منتھـا نمےشناسند .
- #امام_زمان(؏ـج)❤️
.🌱| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یا رضا (؏) گفتم و .. وا شد به نگاهت گرھ ها !❤️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همین حرم،
چه گرھهایی ڪه وا شدن❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
چرا کاش؟ چرا حسرت؟ چرا عاشق نشیم؟ ❤️(: بببینین رفقا .. عاشق شدن [ صحبت کلا درمورد عشقِ حقیقیه! نه ع
یادمون نرھ✨
باید عاشق شیم !❤️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- قرارِ عاشق شدن❤️(:
#لالایے_امشب✨
آیه ۵۶ سوره احزاب🌸!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با خیالت دلخوشم❤️!
از خواب بیدارم مڪن✨(:
#منبهفدایحرمش🕊!
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .'💔(:
- رستـگارۍ ...「🕊 」
همان نگاھ حسیـن (؏) است ،
به دل زائـرۍ ڪه دلتنگ 💔 ،
از - د و ر - سلام میدهد :)🌱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .'💔(:
-میگفت:
"حُسـین"بَـراےِ مـا هَمۅن
دوربرگـردونیہ↻🌱
ڪہ وقتی از هَمھ عالَـم و آدم
میبٌـریم.!
بَـرِمونمیگردونہبہزندگی :)♥️🌱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .'💔(:
آقا❤️؛
یک - دوباری
زیارتنامه چرخاندم🕊!
یک - دوباری
چای روضهتان را گرداندم☕️!
یک - دوباری
مهر زیارت عاشورا پخش کردم📿!
چندباری هم
از اشکِ روضهتان، صورت خیس کردم✨!
حال اگر بمیرم،
مےآیید تا پیش نکیر و منکر،
پدرانه مقابلم و بایستید و بگویید :
کاریش نداشته باشید ! او غلام منه❤️(:
طبیبِ دلم ، آقاجان❤️!
امیدی به این نوکرِ روسیاه هست؟ 💔(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتبیستوششم - حَسبـٖیَ الله! 📜"
بعدِ سه هفته، شب بود و تنها بودم. سعید و ایمان، بعدِ تماسِ حاج باقر، بهم ریخته و آشفته از اتاق بیرون رفتن اما ... دلِ من آروم بود!
صدایِ چیک چیکِ قطراتِ سِرُم و صدایِ موسیقیِ هماهنگِ جیرجیرک ها، بهترین بهانه برای شکستنِ سکوت بود!
نیمه های شب بود. دم دمای اذانِ صبح!
اما عطشِ دیدن، خواب رو از چشمام برده بود و چوب کبریتِ اشتیاق رو بین پلک های خواب آلودم گذاشته بود.
خسته بودم اما دیدن، هنوز حتی ته دلم رو هم نگرفته بود، چه رسد به اینکه سیرم کنه...
چشم چرخوندم که نگاهم به دفتر و خودکار سعید افتاد. چقدر دلتنگ نوشتن بودم!
دست بردم و دفتر و خودکارِ سعید رو برداشتم.
چشمم به قرآنش افتاد! لبخندی روی لبم نشست.
دفتر و خودکار رو روی پاهام گذاشتم و قرآن رو برداشتم. بوسیدمش. لایِ صفحهش رو باز کردم و تموم وجودم رو از عطرِ گلِ محمدیِ خشک شده، پر کردم!
قرآن رو کنارم گذاشتم و خودکار رو برداشتم.
نوشتن با دستِ چپ، برای منِ دست راست، خیلی سخت بود اما دلتنگ تر از اون بودم که بتونم سختی رو به دلم بفهمونم!
درِ خودکار رو باز کردم و روی کاغذ نوشتم:
بسم الله النور!
اشک، کاغذِ رو به روم رو خیس و دید من رو تار کرد! من حتی دلم برایِ تار شدن چشمام از اشک هم تنگ شده بود! (:
دیدنِ کلمات سخت بود!
دست دراز کردم و عینکی که بعدِ آسیب دیدنِ بیناییم، یارِ چشمام شده بود اما هنوز به همیشه بودنش عادت نکرده بودم رو برداشتم و روی چشمام گذاشتم.
حالا بهتر میدیدم: بسم الله النور!
خطِ قشنگی نداشت دستِ چپم اما برای منی که سه هفته تاریکی میدیدم، بدخطی هم قشنگ بود!
خودکار رو بین انگشتام جا به جا کردم و نوکش رو روی کاغذ به رقص درآوردم:
بندگانِ عرب زبانت، وقتی لطفی از یکدیگر میبینند، میگویند: شکراً!
حال من نمیدانم! اگر شکر را برایِ سپاس بندگانت میگویند؛ چون تو، یگانه معبودی که جریانِ نامت بر دلم حاجتم را روا ساخت را چه بگویم؟
چون تو، هو الاحدی که ادعونیِ آیاتِ قرآنت را، در زبانِ دلم هم معنا ساختی تا استجب لکم را نشانم دهی، را چه بگویم؟
چون تو، هو الصمدی که صدایِ الله گفتنم را نخواستی و به ذکرِ یک بارِ دلم برای بذل محبتت بسنده کردی، را چه بگویم؟
دمی بیا و خود، به الفبایم ساختِ حمدت را آموزش بده!
راستی! من از کِی شاعر شدم جانا؟
تو می دانی! چون تو بودی که از عشق، جنون یادم دادی! (:
بیشتر از این پرحرفی رو درست نمیدونستم!
باید ساکت میشستم تا حالا، هو النور بگه و من آب شدن کیلو کیلو قند تو دلم رو شاهد باشم!
قرآن رو باز برداشتم و باز بوسیدم!
سورهی هدیهی دوباره خدا به چشمام، "نور" رو باز کردم و پای حرفایِ هوالمحبوب نشستم:
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَی نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ !
- خدا نور پدید آورندهی آسمان ها و زمین است.
نور هدایت و معرفت الهی همانند چراغ روی طاقچه است:
روی آن شیشه براقی است و شیشه چراغ چنان می درخشد که انگار ستاره ای تابان است.
سوخت چراغ هم روغن زلال زیتون است.
برگرفته از درخت بابرکتی که وسط باغ کاشته اند و آفتاب از هر طرف به آن می تابد.
این روغن به قدری صاف است که بدون آتش گرفتن هم روشنی می دهد.
بله، نور چنین چراغی صدچندان است!
خدا هر که را شایسته بداند، با این نور به مقصد می رساند.
خدا برای مردم این نکته ها را می آورد و او هر چیزی را میداند.
قرآن رو بستم.
حالا، رو در و دیوار و آسمون، حتی روی روشنایی ماه هم میدیدم:
نورٌ عَلَی نُور ! یَهْدِی اللَّه لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ ...✨
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - او ..! 📜"
قلم دست گرفته بودم و روی صفحه های دفتر سعید، خط خطی میکردم. می نوشتم اما با دستِ چپ، بیشتر شبیه به نقاشی های کودکانه بود.
رابیشتر از قبل به نوشتن علاقه نشون میدادم.
شاید اتاقی که دلم رو برای ننوشتن در اون حبس کرده بودند، کوچیک تر بود و دلم برای قلم دست گرفتن و نوشتن، بیشتر تنگ شده بود!
در با شتاب باز شده و سرم رو از روی برگه بلند کرد.
سعید بود که با لبخند دندون نمایی، وارد اتاق شد و می شنگید: به سلاااام! احوالِ داداشم چطوره؟
از انرژیِ صداش، بی اختیار خندیدم و جوابش رو دادم.
با چشم و ابرو به دفترش اشاره کرد و گفت: چی مینویسی؟
با لبخند نگاهی به نوشته هام، که فقط خودم میتونستم بخونمشون انداختم.
تا خواستم جوابش رو بدم، در باز شد و اینبار ایمان داخل شد.
نگاهم سمتِ کیسه ای که تو دستش بود و به نظر لباس هایِ من رو توش ریخته بود افتاد.
به جای سلام و علیک، پرسیدم: اینا چیه؟
ایمان خیلی جدی نگاهی به پلاستیک انداخت و گفت: معلوم نیست؟ موزه دیگه! خریدم بخوری قوت بگیری!
صدای خندههامون بلند شد و این یعنی حرفش بانمک بوده اما من و سعید همزمان گفتیم: بی نمک!
ایمان هم که متوجه تناقض بین رفتار و حرفمون شده بود، شانه بالا انداخت و گفت: خدا شفاتون بده!
کنجکاوی به خنده هام چیره شد.
حدس هایی میزدم اما اطمینان بهش، کارِ ساده ای نبود! اون هم برای منی که یک ماه، تو این چهار دیواری بودم!
خندم رو خوردم و پرسیدم: نه جدی! این لباسا برا چیه؟
سعید نگاهی به ایمان انداخت: میگی؟
ایمان کیسه رو کنارِ من گذاشت: با کمالِ میل!
-پس از اولِ قصه شروع کن!
+حله!
نفسی گرفت و خیره به چشمای مشتاق من، نمک ریخت: خب... یکی بود، یکی نبود! زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچکس نبود!
سعید با خنده گفت: نه دیگه اینقدر از اول!
ایمان اخمی کرد و گفت: وسط قصه حرف نزن بچه! عه!
از قیافه سعید، معلوم بود به زور جلوی خندیدنش رو گرفته و ساکت مونده! مثل من!
-میگفتم... یه علی اکبری بود که خیلی بچه خوبی بود!
علی اکبر قصه ما، یه روز بعدِ تک خوری کردن و تنها تنها از پشت بوم و مهمونش فیض بردن، میدوئه میره تو کوچه پشتیِ هیئت!
تا خواستم بگم: من خودمم دیر متوجه شدم میزبان چه مهمان عزیزی شدم؛ سعید با لبخند آروم گفت: شوخی می کنه!
-علی اکبر یکم شیطون بود!
حواسش نبود نباید وسطِ کوچه وایسه حتی اگر اون کوچه بن بست باشه!
این وسط یه نامرد از حواس پرتیش استفاده میکنه و علی اکبر رو که فکر میکنه ما نفهمیدیم تصادف عمدی بوده و نمیدونه مقصرش بعد یه فصل کتک خوردن افتاده تو هلفدونی، رو پرت کرد رو هوا و ... چشمتون روز بد نبینه، آش و لاشش میکنه!
دهنم باز مونده بود.
نمیدونستم حرفای ایمان جدی بود یا شوخی!
حتی نمیدونستم از شنیدنش خوشحالم یا ناراحت! گیجِ گیج بودم!
رو به سعید پرسیدم: این چی میگه؟
سعید خندید و گفت: هیچی بهش توجه نکن، خودش از رو میره!
ایمان بازوی سعید رو هل داد و طلبکارانه گفت: هوی! پررو خودتی!
سعید بلند بلند خندید و ایمان رو به من گفت: داستانای من عینِ حقیقته بچه جون!
-یعنی چی؟ الان یعنی معین رو گرفتین؟
با افتخار و غرور سرتکون داد و گفت: اونم جریانش مفصله! فقط در همین حد بدون که سعید خیلی خاطرت رو میخواد!
سعید لگدی به ساق پای ایمان زد و چشم غره ای بهش رفت که یعنی : نگو !
ایمان با آخ و نال گفت: پات نشکنه! اصلا حالا که اینطور شد همه چیو میگم!
رو کرد به من و گفت: اون شب که اومد برا منت کشی و تو کلی سرش غر زدی، بعد اینکه خوابیدی پاشد اومد اداره و با رفقاش تو نیروی انتظامی ارتباط گرفت و به صبح نرسیده فهمید کار کی بوده.
بعدم راس ساعت شیش صبح، خودش و چند تا مامور پاشدن رفتن درِ خونهی معین!
همین که معین در رو باز میکنه، سعید یقهشو میگیره و همونجا بازجویی رو شروع میکنه!
اونم که فکر نمیکرد سعید ربطی به پلیس و این حرفا داشته باشه، با پررویی تمام گفت کار خوبی کرده و حقت بوده!
هیچی دیگه سعید هم آتیشی میشه، میزنه سر و صورتِ اون بدبخت رو خونین و مالین میکنه!
خندید و گفت: یعنی اگر پلیسا نمیومدن معین رو از زیر دست و پای سعید بیرون بکشن، الان چند تا اتاق اونور تر افتاده بود!
نگاهِ افتخار آمیزی به سعید کرد و گفت: همینشو دوست دارم! با غیرته! دمش گرم!
خوب حالشو گرفت! سزای هر کی که با رفیق سعید اینکارا رو کنه، همینه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتبیستوهفتم - او ..!
یه قسمت تموم و یه قسمت شروع شد🌸!
ختم یک قصه و یاعلےِ ماجرای جدید🌱...
https://harfeto.timefriend.net/16427036942404
- این گوی و این میدان !❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
چرا کاش؟ چرا حسرت؟ چرا عاشق نشیم؟ ❤️(: بببینین رفقا .. عاشق شدن [ صحبت کلا درمورد عشقِ حقیقیه! نه ع
یادمون نرھ✨
باید عاشق شیم !❤️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- قرارِ عاشق شدن❤️(:
#لالایے_امشب✨
سوره کوثر🌸!