رفقا…✋🏼🌿
شبِجمعہستوشامِغریبانعمهسادات…
دورڪعتنمازبہنیابتازشهداهدیہڪنیمبہ
خواهرِارباب'ع؟✨💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
آهی کشیدم و زمزمه کردم: دروغ... دروغ... دروغ...
-حضرت مسلم هم خوب میدونستن که صداقتی تو حرف های این جماعت نیست!
وقتی ابن اشعث بهشون وعدهی امان داد، همینطور که دلاورانه جنگ میکردن، شعری که بیشتر شبیه به رجز بود رو میخوندن!
+چه شعری؟
با لحجهی عربی و لحنِ محکمی شروع کرد به خوندن:
اقسمت لا اقتل الا حرا
و ان رایت الموت شیئا نکرا
اکره ان اخدع او اغرا
او اخلط البارد سخنا مرا
کل امری یوما یلاقی شرا
اضربکم و لا اخاف ضرا
سعید میخوند و من معناشو با خودم زمزمه میکردم:
سوگند یاد کردهام که جز به آزادگی، کشته نشوم!
گرچه مرگ را ناخوش میدارم، خوش ندارم که به من نیرنگ بزنند یا فریب بخورم و با آب گوارا، آب گرم و تلخ را مخلوط کنم!
هر کسی روزی مرگ را ملاقات میکند.
با شما نبرد میکنم و از سختی، هراسی ندارم.
محوِ شجاعتش، خیره به خیابونِ نیمه روشن، حیرت زده زمزمه کردم: یک نفر، مقابل سیصد نفر و... اینهمه جسارت و شهامت! عینِ افسانه هاست...
لبخندی رو لب های سعید و سرتکون داد:
افسانه هایِ غربی ها، حقیقتِ زندگیِ قهرمان هایِ تاریخ ماست!
دیدی تا حالا کسی، وقتی با لبِ تشنه، به شدتِ زخمی شده و ضعف شدیدی داره، بازم بلند شه و فرماندهی یک لشکر رو بترسونه و وادار به دور شدن از خودش کنه؟
-ندیدم اما... شنیدم که وقتی امام حسین (ع) روی زمین افتادن، سربازا هنوز ازشون میترسیدن و جلو نمیرفتن!
نفسِ عمیقی از افتخارِ پیچیده تو وجودش، کشید و گفت: مسلم، شاگردِ پسرِ خیبرشکن بود! شاگرد پسر کسی که درِخیبر رو از جا کند و یک سپاه هم حریفشون نمیشد!
چیزی ذهنم رو درگیر کرد و مانع از ابرازِ ذوقم شد: اما سعید... مسلم دستگیر شد! چطور؟
اخمی بین ابروهاش نشست: وقتی بارها ابن اشعث بهشون امان داد و حضرت مسلم قبول نکردن، حتی وقتی خودش جلو رفت، به سمتش یورش بردن و ابن اشعث هم از ترس تا بین سربازاش عقب رفت...
تشنه بودن! زخمی بودن... نایِ جنگیدن نداشتن اما تسلیم شدن رو از جز ننگ نمیدونستن!
به سختی جنگیدن و حتی با زخم هایی که خورد بودن، باز هم سربازای ابن زیاد رو به درک واصل کردن اما... یه نامرد، از پشت با نیزه به سرشون ضربه زد و ... اسیر شدن!
در حالی دو کلمه آخرش رو گفت که از بغض، صداش خش دار و آروم شده بود!
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت: تو قصرِ ابن زیاد، گفتن به حسین بن علی (ع) بگید نیاد کوفه! بگید اینجا کسی یارش نیست! بگید تنها میمونه... اما بین یه عده حرومی، مرد پیدا نمیشه!
بغض گلوم رو گرفته بود، اما بخاطرِ قولِ سعید به دکتر، نباید گریه میکردم! آروم پرسیدم: بعدش...؟
ماشین رو نگه داشت و ترمز دستی رو کشید. سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و خیره به بیرون، گفت: بعدش... مسلم، با لبای تشنه، سرش از تنش جدا شد و... روضه هایی که در و دیوار این ساختمون هم از سوزش زار میزنن، رقم خورد!
ردِ نگاهش رو دنبال کردم. رسیده بودیم.
بعدِ یک ماه، دوباره پام به اینجا باز شده بود.
نگاهم چرخید و دوخته شد به سردرِ ساختمون: حسینیه علی اکبر حسین(ع)
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
کنجِ دیوارِ حسینیه، چند قدم دور تر از جمع، روی زمین نشسته بودم.
صدایِ قاریِ قرآنی که حالا، کنجِ دیگهی دیوار، تکیه زده بود تو گوشم میپیچید! سورهی نور و آیهی نور رو خونده بود.
وقتی نفس گرفت و بسم الله گفت، بغضِ عجیبی به دلم نشست.
قبل از اینکه قدم به حسینیه بذارم، به سعید قول دادم، نذارم بغضام، اشک بشن!
خیلی دلم گرفت... بغض اگر اشک نشه، آدمو خفه میکنه!
بغض التماسِ دله و اشک، التیامِ دل!
اما حالا.. دلم نمیخواست این بغضِ گلوگیر رو بشکنم و راه گلوم رو باز کنم.
اگر اشک میشد، از دردی که به جون گلوم افتاده بود کم میکرد اما خودش هم کم کم سفرهش رو جمع میکرد و میرفت و عطر عشقش هم با رفتنش میرفت!
اینبار دلم نمیخواست بغض رهام کنه.
دلم میخواست یه گوشه گلوم بمونه و از عشقش، برای دلم لالایی بخونه!
یه لالایی، مثل لالاییِ صدایِ همون کسی که آیهی نور رو سه بار، با لحنی آهنگین تر از سعید و ایمان خوند و اخلاصِ صداش، دل از منی که نورِ چشمام رو از آیه نور دارم، برد!
مثلِ همه نبود!
دور تر از جمع، یه بچهی کوچیکِ پتو پیچ شده رو بغل گرفته بود و کنج دیوار، غریبانه نشسته بود!
نه مثلِ بقیه صدایِ یاحسین گفتنش بلند میشد نه حتی اشکی میریخت...
گاهی با ناله های بلند جمع، لباش تکون میخورد و گاهی قطره اشکی گوشه چشمش میدرخشید اما هنوز به گونه هاش نرسیده پاکش میکرد!
سکوتش عمیق بود.
چشمایِ نیمه بازش، غمِ سنگینی رو فریاد میزد!
چیزی که نمیدونستم از سوزِ روضهست یا... تازه شدنِ داغِ کهنه...
با تکون خوردنِ بچهی تو بغلش، نگاهِ خیره شدهش رو از روضهخون گرفت.
سرجاش صاف نشست و بچه رو تو بغلش بالا و پایین کرد. اما بچه ساکت نمیشد!
منتظر بودم بلند شه و بره بچه رو به مادرش بده اما از کنارش، شیشه شیری رو بیرون کشید و به دهن بچه گذاشت.
بچه آروم شد... خوابید! و باباش، دوباره سرشو به دیوار تکیه داد و غرق در سکوتِ سنگینش، زل زد به مداح!
-علی اکبر؟
با صدایِ ایمان، سربلند کردم: جانم؟
لبخند روی لبش نشست: نه خوشم اومد! پایِ حرفت وامیستی! ببینم میتونی تو روضهی بعدی هم پای قولت بمونی؟
ایمان خیلی خوش خیال بود!
نمیدونست من پایِ حرفم واینستادم! بلکه اول محوِ تلاوتی که شنیده بودم و بعد، محوِ قاریِ اون تلاوت بودم و کلمهای از روضه رو نشنیدم که اصلا بخوام به پایِ حرف ایستادن برسم!
به لبخندی بسنده کردم.
زد رو شونهم و گفت: تسبیح میثم رو آوردی؟
+آره... چطور؟
نفسِ راحتی کشید: خداروشکر! یه چند دقیقه بهم قرضش میدی؟
تسبیح رو از جیبم بیرون کشیدم و جلوش گرفتم.
نگاهی به تسبیح و بعد به من انداخت. خندید و گفت: نمیپرسی برای چی میخوام؟
شانه بالا دادم: نه خب... این یادگارِ رفیق شماهاست! در اصل باید دست خودتون باشه... اگر کلا هم ازم بگیرینش، حرفی ندارم!
تسبیح رو تو مشتش گرفت و خم شد و شونهم رو بوسید: خیلی مردی!
لبخندی زدم و با نگاهم بدرقهش کردم.
با هر قدم نزدیک شدنش به منبر، بیشتر تعجب میکردم و پلکام بیشتر از هم باز میشد.
باورش سخت بود! ایمان، رو پلهی اولِ منبر نشست و میکروفون رو از دستِ روضه خونِ قبلی گرفت.
تسبیح میثم رو بوسید و دور مچش پیچید.
نفسی گرفت. بسم الله گفت و... سلام بر حسین!
ایمان هم روضه خون بود!
بین بهت و حیرتِ من، مقدمه ها رو چید و رفت سرِ اصل مطلب اما... روضه خوندنش مثل همه نبود! ایمان داشت خاطره میگفت!
-یه رفیق داشتیم، تاسوعا با هم بودیم! شبِ جمعه بود، رفته بودیم گلزار شهدا!
نشست یه گوشه، یه کتاب دعا دستش گرفت، شروع کرد به گریه کردن!
گفتم خب داره دعای کمیل میخونه، با خدا مناجات میکنه، دلش گرفته! اما به یه جا که رسید، دیدم داره میزنه تو صورتش میگه: آقا حلالم کن!
رفتم پیشش ببینم چیشده دیدم داره دعای ندبه میخونه! شبِ جمعه، دعایِ ندبه؟
گفتم فلانی! شبِ جمعهست! برای چی ندبه میخونی؟
گفت آخه شرمندم! اومدم حلالیت بگیرم!
گفتم برای چی؟ از کی؟ چرا خودتو میزنی؟
گفت آخه رسیدم به اونجا که میگه: این الطالب بدم المقتول بکربلا!
زد زیر گریه! گفت: تقصیر منه که آقام ظهور نمیکنه!
حسینیه از صدای گریه رفت هوا!
از همه طرف نالهی یا مهدی بلند بود جز دو کنجِ حسینیه که کنارِ یکیش منِ ممنوع الاشک نشسته بودم و کنارِ یکیش، همون قاریِ ساکتِ غمگین!
ایمان به تلخی لبخند زد و گفت: صبر کن! گوش کن چی میگم...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتبیستوهفتم - گفتمن
شبِ جمعهها، پیام هاتون بیشتر از همیشه برام مهمه'!❤️(:
+ payamenashenas.ir/shahidgholami
شبِ جمعهست!
منتظر پیام هاتون هستم🌹🌸
32076083978062.mp3
1.41M
اینڪه قول دادھ بود!
این چرا خراب ڪرد؟💔
مگه من چند نفر دارم مثل شماها ڪه دستمو بگیرن؟ (:
#اومظلوماستبهخدا'!🥀
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
☁️☁️
بر عیب تو چون پردھ بپوشید خداوند
ظلم است اگـر پردھ مردم بدرانے💔(:
- وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ🌱
واۍ بر هر ڪه ڪارش عیب جویۍ و زخم زبان است🚶🏻♂...
- #أحسَنَ_الْحَديث✨
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
[ #امام_زمان(عج)🌱 ]
انگشت به لب مـاندھام از قاعدھ عشق
ما یار ندیدھ تب معشوق کشیدیم❤️(:
•
.
اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ ... ‹خدايا بنمايان به من آن جمال ارجمند و آن پيشانے نورانے پسنديدھ را✨!›
.🌧'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از جـھـٰادابـنالعـمـٰاد .
امسال
سال خاصیه
چون دوتا ماه شعبان داشت
جالب تر اینکه اسفندی که داره میاد ماه شعبانه و نیمه ی شعبانش جمعه است ...
خدارو چه دیدی شاید ظهور نزدیکه ...!
آماده ای رفیق یا نه ؟!🍃
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
یِ دعاۍ قشنگ از تـھ دل بکنیم واسـھ
یڪی از رفقا ڪھ خیلۍ محتاج بـھ دعا
های خیرتون هستن !(:
نفری یِ حمد شفا بخونیم..!🌱'
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- سلام پدر مھربانم💚(: - #امـام_زمان(عج)✨ .🌧'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
امروز ڪجا قدم گذاشتے آقاۍ من؟
آیـا بـاز هـم دیدیمـت و نشنـاختیم؟💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- سلام پدر مھربانم💚(: - #امـام_زمان(عج)✨ .🌧'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
اۍ ڪاش میدانستم از ڪجا عبور ڪردھاۍ ...✨
اۍ ڪاش میتوانستم خاڪ زیر پایت را جمع ڪنم❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- سلام پدر مھربانم💚(: - #امـام_زمان(عج)✨ .🌧'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
اۍ ڪاش باران میبارید 🌧!
بـارانے از عطر حضورت 💚(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
اۍ ڪاش باران میبارید 🌧! بـارانے از عطر حضورت 💚(:
بارانے ڪه اشڪ شوق آسمان باشد
از ظھـورت❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- سلام پدر مھربانم💚(: - #امـام_زمان(عج)✨ .🌧'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
راستے آقا جان💕
امروز ڪدام نرگس دلخسته را نوازش ڪردۍ؟❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ڪاش برگردۍ آقا✨!
نه اشتباھ شد !
تو مۍخواهے بیایی💚(:
این منم ڪه فقط مےگویم و ...💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- سلام پدر مھربانم💚(: - #امـام_زمان(عج)✨ .🌧'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
ڪاش مرا برگردانے آقا❤️(:
- [ 00:00 ]✨
آقا بیا تا زندگے معنا بگیرد ...
دعاۍ من ڪه نـھ !
شاید دعاۍ مادرت زهرا(س) بگیرد💚(:
- #اباصالح_التماسدعــٰا🌷
- #امام_زمان(عج)💕
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
•
.
- أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ🌱
مگرخداعادلترازهمهداوراننیست؟❤️!
- #أحسَنَ_الْحَديث✨
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
「 #امام_زمان(عج)🌹 」
- بۍ تو بـھ سامان نرسم ،
اۍ سر و سامان همه تو !
اۍ بـھ تو زندھ همه من ،
اۍ بـھ تنم جـان همه تو💚(:
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
「 #امام_زمان(عج)🌹 」 - بۍ تو بـھ سامان نرسم ، اۍ سر و سامان همه تو ! اۍ بـھ تو زندھ همه من ،
-
ڪمتر از یڪ ماھ دیگه تا نیمه شعبان موندھ ... بیاین تو این مدت ، بشیم همونے ڪه #امام_زمان(عج) مےخوان❤️! دلیل خوشحالے شون بشیم✨(: