✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
اینبار کنجِ حیاط، تک و تنها نشسته بودم. سعید و ایمان بخاطر شرایطِ جسمیم، از جمعیت دورم کردن تا فشاری به زخم هایِ کهنهم نیاد.
از این گوشه، شلوغی حسینیه بیشتر به چشم میومد.
همه جا یک دست، از لباسِ عزایِ جمع، سیاه شده بود و قرمزیِ فرش ها رو پوشونده بود. جای سوزن انداختن نبود.
دو لتِ درِ حسینیه باز و همه جا حتی رویِ پله ها هم فرش انداخته بودن.
از داخلِ ساختمون تا وسطِ حیاط جمعیت نشسته بود با این حال هنوز هم درِ حیاط باز بود و زمینِ حسینیه، تند تند قدم هایِ جدید الورود رو میشمرد!
شلوغیِ حسینیه عجیب بود؛ اما عجیب تر از اون، سعید بود که برخلافِ بقیه خادمای حسینیه که مثل اسفند روی آتیش، مدام اینطرف و اونطرف میرفتن و از شلوغیِ پیش بینی نشده، پذیرایی میکردن؛ رو به رویِ من، تو کنجِ دیگهی حیاط، جانمازِ کوچیکی روی زمین پهن کرده بود و سر به مهر، بی صدا گریه میکرد.
ایمان با یه بغل پشتیِ قرمز رنگ از دور به چشمم اومد. سید مهدی هر قدم یک پشتی از دستِ ایمان میگرفت و به دیوار تکیه میداد.
نزدیکِ من که رسیدن، پشتی ها تموم شد.
ایمان خیز برداشت تا بره و دوباره پشتی بیاره اما مهدی پیش قدم شد و با گفتنِ «تو خسته شدی، بذار من میرم» دویید و رفت.
مهدی درست فهمیده بود. ایمان چند قدم جلو اومد و کنار من وا رفت: آخخخ کمرم! صاف نمیشه بی صاحاب! ولی خودمونیم، خوب قسر در رفتی!
لبخندِ تلخی روی لب هام نشست. قسر در رفتن؟ دلِ من داشت از حسادت میسوخت! خستگی ای که ایمان داشت، حسرتِ جونِ من شده بود!
به جای جواب، گفتم: ایمان! سعید رو دیدی؟
سرتکون داد. پرسیدم: چرا اینجوری میکنه؟
نفسِ سنگینی کشید و با لحنی که انگار لبخند میزد، گفت: بر من مگیر خرده که دردِ فراقِ دوست، جز با نگاه دوست، مداوا نمیشود!
زبونم از بیانِ علامت سوال هایِ ذهنم عاجز شده بود. تموم سوالات رو تو چشمام چیدم و نگاهم رو به چشمای ایمان دادم.
الفبایِ چشم ها رو خوب بلد بود. اصلا ایمان به سکوتِ دلش و فریادِ نگاهش معروف بود...
لبخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. گفت: قرار نبود من بهت بگم، ولی ... شاید الان بهترین فرصت باشه.
تا خواست ادامه بده، مهدی با پشتی ها برگشت و رو به روی ایمان ایستاد. ایمان خندید و گفت: شایدم نباشه!
دستش رو روی زمین ستون کرد تا از جا بلند شه، که دستی رو شونهش نشست. سربلند کردم. همونِ قاریِ غمگینِ ساکت بود. هیچ حسی تو چهرهش نبود اما کار و حرفش، سراپا احساس بود: بشین یه گره دلشو باز کن... اون یکی هیچ رقمه کار خودش نیست! تا التماس میکنه و تنور رو داغ کرده، نونو بچسبون!
ایمان با لبخند از کارش تشکر کرد.
رفتارش عجیب بود و سوال بر انگیز، اما زورش به اشتیاقم برای سر از کار سعید درآوردن نرسید.
دور تر که شد، پرسیدم: کی رو میگفت؟
نگاهِ معناداری بهم کرد و به جای جواب گفت: دو شب پیش یادته؟ شبِ اول... از خاطرهای میگفتم که با یکی از رفقام رقم خورده...
سرتکون دادم. گفت: کسی که بخاطرِ داغِ دلِ امام زمان (عج)، پریشون شده بود و شبِ جمعه، دعایِ صبحِ جمعه رو میخوند...
-کی بود؟
نفسِ سنگینی کشید و باز از جواب دادن طفره رفت و حرف خودش رو زد: خاطرهم نصفه موند... یعنی... مجبور شدم نصفه بذارمش...
برگشت و تو چشمام نگاه کرد: حالا میخوام کاملش رو بهت بگم...
سکوت کردم تا مبادا لحظهای رو هم از دست بدم.
گفت: بهش گفتم هر سال تاسوعا همینه! چرا امسال یادش افتادی؟ جوابش رو که شنیدم جوری آتیش گرفتم که هنوز هم که هنوزه قلبم میسوزه...
گفت تاسوعا که میرسه، داغِ شام و کوچه هاش برای آقا تازه میشه! علمدار رفت... تکیه گاه و امانِ خیمه ها و اهل حرم، رفت...
از نگرانی چشمایِ ارباب، میشه سوختن خیمه ها رو دید... از «الان انکسر ظهری» گفتنشون، میشه صدایِ «علیکن بالفرار»ِ امام سجاد (ع) رو شنید... از صدای به هم خوردن شمشیری که دستِ علمدار رو زد، میشه صدایِ غل و زنجیر رو شنید...
چشمام از اشک پر شد. ایمان تلخ خندید و گفت: تو که از نقلِ چیزی که گذشته اشکت درومد، تحمل داری ببینی یک صدمِ اون اتفاقا دوباره ...
نتونستم بذارم جملهش رو کامل کنه. با بغض گفتم: مگه ما مردیم که دوباره تکرار بشه؟
لبخند رو لبش خشک و محو شد. آهِ سوزناکی کشید و گفت: بهم گفت امسال با هر سال فرق داره چون... ردِ گلوله به دیوارای حرم افتاده!
نفسم بند اومد. توانِ پلک زدن نداشتم اما اشکام بی امان میباریدن!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
زبونم بند اومده بود و از دهن باز موندم، جز صداهای نامفهومی شنیده نمیشد! ایمان نیم نگاهی بهم کرد و گفت: سخته... نه؟
نتونستم جوابی بدم. نگاه ازم گرفت و گفت: برات سخته، اما برای اون سپاهِ قدسی، اون مدافع حرمی که میخواد بره دفاع کنه، میخواد بره جون بده تا نذاره حتی ردِ گلوله به دیوار حرم بیوفته، اما نمیذارن بره، خیلی سخت تره...
اون رفیقم هم حرف تو رو میزد!
میگفت من زندم و امام زمان (عج) میبینن داعش داره نزدیک عمهشون میشه! میبینن دشمن دوباره داره نزدیک حرم میشه! میبینن و خاطراتِ اسارت یادشون میاد... میخوان ظهور کنن، میخوان بیان و داعش و داعشی رو از بین ببرن اما... گناهای من، جلوشونو میگیره!
تقصیر منه! منی که گناهام نه میذارن خودم برم دفاع کنم، نه میذارن آقا بیان و مراقبِ حرم باشن!
برگشت و به چشمای خیس از اشک من خیره شد. بی مقدمه پرسید: تو میدونی قلبِ سعید چرا ناراحته؟
هنوز لکنت از زبونم نرفته بود: نـ... نه!
نگاهی به سعید، که حالا به دیوار تکیه داده بود و نور چراغ بالای سرش، رد اشکاش رو نشون میداد، کرد و گفت: دو سالِ پیش یه عملیات بهمون خورد رفتیم سوریه. وظیفهمون شناسایی بود. هماهنگ شدیم و تو دل شب، زدیم به خط! همه چیز به ظاهر خوب بود که یهو یکی از بچه ها غیبش زد و چند دقیقه بعد، همه جا روشن شد! کمین خورده بودیم... همون که غیبش زده بود، لومون داد!
حالا ما بودیم که نفری یه اسلحه با خشابِ نصفه و نیمه داشتیم در برابر دویست سیصد نفر داعشی تجهیز شده!
هم هیچ کاری ازمون برنمیومد هم مطمئن بودیم، مرگ از تسلیم شدن بهتره! خواستیم وایسیم و همون یه خشاب رو خالی کنیم که ورق برگشت.
سعید شده بود وسیلهی همون امداد غیبی معروف خدا و با نقشهای که به عقل جن هم نمیرسید، هممون رو به پیروزی امیدوار کرد.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت. نصف بچه هامون عقب رفته بودن و بقیه هم تو راه بودن که نیروی کمکی داعش رسید.
هنوز ترمز نزده، آتیش ریختن رو سرمون! دو تا شهید دادیم .. بقیه پناه گرفتن.
چند دقیقه که گذشت، سعید چهار پنج تا از بچه ها رو پشت خودش راه انداخت و سینه خیز از پناهگاه بیرون رفتن.
میدیدم رو زمین ردِ خون افتاده ولی با خودم گفتم حتما خون شهیدامونه! کسی که زخمی شده باشه که نمیتونه سینه خیز بره!
خندید. گفت: اون موقع هنوز درست سعید رو نمیشناختم!
دلم از حدسی که میزدم، بیشتر از قبل ترسید. حالا نگاه من هم به سعید بود.
-ما از اینور پشتیبانی میکردیم، اونا دشمنو عقب میبردن. خیلی طول نکشید که پناهگاه خالی شد. من مونده بودم با همون چهار پنج نفری که با سعید بودن. رفتم پیششون. اونا هم فرستادیم عقب. حالا دو تایی مونده بودیم با یه خشابِ نصفه و نیمه و ... صدتا داعشی!
سعید رو شکم خوابیده بود و بلند نمیشد. مشکوک شدم ولی چیزی نپرسیدم. خیلی اصرار کرد برگردم ولی گوش نکردم! نه که بگم تریپ شجاعت برداشته بودم، نه! یه چیزی اونجا پا بندم کرده بود. نمیذاشت از کنار سعید جوم بخورم!
گذشت... داعش به صدمتریمون رسید که خشاب سعید هم خالی شد. اسلحهشو کنارش گذاشت و آروم برگشت و به پشت خوابید...
اخم بین ابروهاش نشست. سرشو پایین انداخت. تلاشش رو کرده بود اما حریف بغضش نشد! صداش بگی، نگی میلرزید: لباس خاکیش سرخ شده بود. خون سر تا پاشو گرفته بود!
صورتش رو نمیدیدیم اما اشکی که روی زمین ریخت رو دیدم: سمت چپ سینهش ترکش خورده بود ...
صورتش رو پاک کرد. بینیش رو بالا کشید و سر بلند کرد: دست و پامو گم کرده بودم! کم ندیده بودم کسی جلوم پر پر شه ولی حساب سعید جدا بود!
حالش تعریفی نداشت! چشماش مدام بسته میشد. رنگش عین گچ شده بود و نظم نفساش بهم خورده بود! نبضش... یکی میزد، اندازهی دو تا نمیزد!
خندید: این وسط یه بار چشماشو باز کرد، تا قیافه منو دید زد زیر خنده! اون خندید، من گریهم گرفت! عین این بچه ها افتادم به التماس که سعید! تو رو خدا نمیر!
از مظلومیتِ لحن ایمان، چشمامو اشک گرفت.
-گفت نترس! شده برای اینکه قیافهی الانتو سوژه کنم، نمیمیرم!
لبخند از لبش رفت و باز سرشو پایین انداخت: گرچه که به قولش عمل نکرد و یکبار جلو چشمام ...
آهی کشید و به دل منتظر من، پشت پا زد: بگذریم!
دلم میخواست اصرار کنم اما حالش، حال بیشتر از این رفتن به گذشته نبود!
-همه اینا رو گفتم که بگم اگر دوساله به هر دری میزنه نمیذارن بره سوریه، اگر تو عملیات آخر از محسن جا موند و میثم رو گم کرد، بخاطر ترکشیه که تو سینهش موند!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
صدهزاران شکر که مسلمان و مسلمان زادھ ایم😌✋🏻🌸!
مسلمانِ احمد (ص) ، مسلمانِ پیغمبریم💕✨!
#عید_مبعث مبارڪِ آقا امام زمان (عج)🎊 و تمومِ دلدادھ هایِ ذڪر بابرڪتِ صلوات💚!
.🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
AUD-20220128-WA0070.mp3
11M
شرح دعاۍِ ندبه🌱!
#قسمت_چهارم⁴🌸
+ دھ دقیقه براۍ ظهور❤️(:
بیست و دو وَ بیست و دو دقیقه ⏰'!
تعبیر عاشقانهاش اینه ڪه: ڪسی به من فڪر مےڪنه😌!
آرھ آقا جان! من حواسم نیست ولے شما در فڪرِ منین❤️(:
ڪاش با فڪرم لبخندِ امشبتان پررنگ تر بشود🌸!
- #امام_زمان(عج)🌹 -
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
اجازھ هست فدایتان شوم آقا؟💚(: #اللهمعجللولیڪالفرج💕✨
امشب به لبِ آقا لبخندھ❤️
آقام شادن ! الحمدلله🌸(:
بیاین به خودمون قول بدین یه ڪاری ڪنیم ڪه این لبخند دیگه پاڪ و حتے ڪمرنگ نشه💚(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بیاین به خودمون قول بدین یه ڪاری ڪنیم ڪه این لبخند دیگه پاڪ و حتے ڪمرنگ نشه💚(:
اصلا بیاین عیدی از رسول الله همین رو بخوایم🎊!
کمک کنن، دلِ امام شاد کردن یاد بگیریم🌸!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
اصلا بیاین عیدی از رسول الله همین رو بخوایم🎊! کمک کنن، دلِ امام شاد کردن یاد بگیریم🌸!
به خدا ڪه درسِ عاقبت بخیریه❤️(:
خلاصه ڪه ..
امروز و فردا رو خوش باشیم ڪه قلب آقامون شادھ😌🌸!
ولے !! حواسمون به چجوری خوش بودنمون هم باشه☝️🏻⚠️
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
Hamed Zamani Sobhe Omid 320.mp3
10.23M
-صبحٺبخیرآقاےمن✋🏼⛅️
آقاےتنہایـے💔✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای به فدایِ لبخندِ امروزتان !💕
مهدیِ فاطمه (س)، محمد (ص) دیگر، #مبعث مبارکتان باد آقایِ من!🌸🎊
.🌦'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از دلدادگـٰانِحـسینـے
غافلان «تشدید» مےخوانند و عشّاقِ تو تـاج🌿'
اےبنازم «میم»نامت با مشدّد بودنش :)!'
#مبعث
⸤@LOVERSOF_HOSSEINI⸣••
هدایت شده از ˼خودسازےبراےظهور⸀
وقتی عقل عاشق شود!
عشق عاقل میشود.
و شهید میشوی…✨
+شهادتت مبارک برادر آسمونی🌱
صلواتی هدیه کنیم به شهید ان شاءالله که دستگیرمون باشن🌿
#ششمین_سالگرد_شهادت
#شهید_احمد_مشلب
🌷@khodsazi_zohor
M-Shojaei-www.Ziaossalehin.ir-Sharh-doaye-Nodbeh-J05.mp3
12.82M
شرح دعاۍِ ندبه🌱!
#قسمت_پنجم⁵🌸
+ دھ دقیقه براۍ ظهور❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
-صبحٺبخیرآقاےمن✋🏼⛅️ آقاےتنہایـے💔✨
شب بخیر حضرتِ حاجاتِ ما!🌸(:
#امام_زمان(عج)💚!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
آقا ..💚؛
سلام مےدهم از جان و دل به شما✋🏻!
تا اینڪه بشنوم «و علیڪ السلام» را 🌸(:
السَّلامُعلیڪَیاقائمِآلمحمد(عج)🌹✨
.⛅️'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| #پای_منبر⛅️🌸 |
اون شیعهای ڪه اینچنین هست،
مگه میشه امام او رو دعا نڪنـن؟✨
مگه میشه #امام_زمان(عج) دستش
رو رها بڪنن؟❤️(:
.🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از ‹گردانِ یازهرا سـلاماللّٰهعلیھـا›
نوای حسین_۲۰۲۱_۱۲_۳۰_۱۹_۴۴_۴۷_۷۱۶.mp3
4.17M
#حضرت_زهرا(س)💕'!
آروم و قرار من! بے تو زندگے هرگز ..
رفتے از پیش حیدر(؏)! زهرا (س) جان؛ خداحافظ💔(:
#استودیویی🌱 | #ویژه🌸
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ای به فدایِ لبخندِ امروزتان !💕 مهدیِ فاطمه (س)، محمد (ص) دیگر، #مبعث مبارکتان باد آقایِ من!🌸🎊 .🌦'|
تازھ مےخواست دلم ..
سرخوشِ #مبعث گردد✨
خبر آمد ڪه حسین بن علے(؏)
راهے شد!💔(:
- ۲۸ رجب، سالروز حرڪت امام حسین(؏) به سمتِ مڪه🕊 -
.🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ