-آقامحسین'؏. . .
سپردمبہخودتان!
خودتانجوابِدلِتنگمرابدهید'💔!
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
بهتربَتِامامحسین'؏زیادسجدهڪنید...!
اخلاق راعوضمےڪند❤️(:
- حاجاسماعیلدولابـے🍃🌸
حُبِّ دنیٰا ...
وحُبِّ خُدا ...
در یڪ دل جـاۍ نمےگیرد✋🏻!
باید از یکے از آنھا گذشت🚶♂!
آیتاللهحقشناس✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
قبل ازینکه جوابی بدم به سعید نگاه کردم. توقع داشتم چیزی بگه و ازم دفاع کنه. اما با خونسردی بهم خیره شده بود...
نمیتونستم این توهین رو تحمل کنم! حالا که سعید سکوت کرده، خودم از حقم دفاع میکنم!
قدمی جلوتر رفتم و گفتم: بله هوا برم داشته، اما نه بخاطر اینکه زندان نرفتم، بخاطر اینکه یه تیم کارشون لنگِ من، یا حداقل امثال منه!
بدجور کنف شد. اما من هنوز حرف داشتم و دلم خنک نشده بود. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و بالا گرفتم: میگین باید برم زندون؟ خیله خب... زنگ میزنم 110، ببینیم تهش کی میره زندون! منی که در نوع خودم به جامعهم خدمت کردم یا شمایی که تهمتِ ناروا زدی و طبق قانون، محکومی!
چهرهش در لحظه تغییر کرد و جای اونهمه خباثت رو، لبخند مهربون و نگاهی که رنگ رضایت داشت، گرفت.
مونده بودم چه عکس العملی نشون بدم که سعید نزدیکم شد و با خنده، به گوشیم اشاره کرد: غلاف کن برادر من!
سوالی نگاش کردم اما به تک خندهای بسنده کرد و به سمت میز وسط خونه، آروم هلم داد.
به صندلی پشت مانیتور اشاره کرد و گفت: بشین.
وقتی نشستم، دستاشو روی میز ستون کرد و تو چشمام خیره شد: توپِ ما افتاده پشت بن بست! از بدشانسی یه نفر زودتر از ما سر رسیده و برش داشته. بعدم دِ برو که رفتیم! حالا ما موندیم و دروازه هایی که گشنهی گلن!
حالا که بنا بود بهم به چشم یک هکر نگاه کنن. ترجیح دادم مثل یک هکر، خشک و خنک رفتار کنم.
به پشتی صندلی تکیه کردم و دست به سینه شدم: آخی! چقد ناراحت شدم. نوچ، حالا بدون توپ چجوری سرگرم شین؟!
سعید بلند بلند خندید و گفت: با من دَر میوفتی؟!
خم شدم رو میز و چشمام رو ریز کردم: حریف میطلبم!
سعید خواست حرفی بزنه اما کسی شونهش رو گرفت. عقب کشیدش و جاش ایستاد: حریفت منم!
ابرو بالا دادم: جدی؟! خوشبختم...
سر تکون داد: دور خودم رو بازی کردم! حالا نوبت توئه!
-و قوانین بازی؟!
به مانیتور رو به روم اشاره کرد و دست از رمزی حرف زدن برداشت: هر چی تو این سیستم بود، دود شده رفت هوا! یه سیستم تو خو...
سعید حرفش رو قطع کرد و گفت: لوکیشن نده!
بدجور لجم گرفته بود. اخم کردم و گفتم:
عادلانهست؟!
سعید شانه بالا داد و رفت ته خونه. از عصبانیت با پام رو زمین ضرب گرفته بودم. همون که خودش رو حریفم معرفی کرده بود، گفت: یه سیستم همین اطراف هست که اطلاعات این سیستم رو بالا کشیده! یه چیزی شبیه همون بن بستی که گفتیم... منتهی قد دیوارش نهایت نداره! هر چی بالا رفتم، به تهش نرسیدم. سد امنیتیِ رو سیستمشون زیادی محکم و قویه!
سرجاش صاف شد و گفت: این گوی و این میدان! نردبون بساز، از سدشون رد شو، توپمونو بیار!
یه نگاه به وسایل رو میز کردم و با ناامیدی گفتم: با اینا؟!
-نه! فقط با این لپ تاپی که جلو روته!
شنیدن جملهش برام حکم ریزش ساختمون چند صد متری درونم رو داشت!
با ته موندهی امیدم لپ تاپ رو باز کردم و وقتی از تنظیمات خودِ سیستم فهمیدم تازه نیم ساعته که روش ویندوز نصب شده، از تعجب چشام چهارتا شد!
سیستمی که برای هکِ یکی سر تر از تیمی که اینجا بود در اختیارم گذاشته بودن، صفرِ صفر بود و حتی اولیه ترین چیزها رو هم نداشت!
با ناباوری چشم از لپ تاپ برداشتم و گفتم: من چجوری با این، سیستمی که میخواین رو هک کنم؟!
یکی از پشت سرم جلوتر اومد و گفت: اگه میدونستیم که الان اینجا نبودی پسرِ خوب!
دوباره نگاهی به لپ تاپ کردم. چیزی که از من میخواستن بیشتر شبیه یک شوخی بود تا یه کار امنیتی! لپ تاپ رو کمی هل دادم و گفتم: شوخیتون گرفته؟! ته کار کرد این لپ تاپ، گردو شکستنه! من چجور باهاش هک کنم؟!
کس دیگهای از گوشهی حال، به تمسخر خندید و رو به سعید گفت: من که بهت گفتم الکی خودتو خراب نکن! یه تازه کارِ آماتور رو چه به این کارا؟!
نزدیک سعید، که حالا سرش رو پایین انداخته بود، شد و گفت: اشتباه کردی آقا سعید! یه تیمو با انتخاب غلطت به مسخره گرفتی!
سعید آهی کشید و گفت: شرمندم!
-شرمندگی تو کاری رو از پیش نمیبره! فقط سعی کن درس بگیری!
سعید سر تکون داد و «چشم»ی گفت. چند ثانیه سکوت کرد و بعد، دستی به صورتش کشید و رو به من گفت: پاشو بریم!
نمیتونستم ببینم سعید بخاطر من اینطور جلوی همکاراش کوچیک بشه!
یه نگاه به لپ تاپ کردم، از جا بلند شدم و رو به همون که اینطور سعید رو سنگ رو یخ کرد و حالا داشت از در بیرون میرفت، گفتم: صبر کنین!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
سعید با نگرانی نگام کرد که گفتم: مگه بهم اعتماد نداشتی؟!
-کار سادهای نیست علی! از دیشب داریم باهاش کلنجار میریم اما بی فایده بوده! منم زیادی روت حساب کرده بودم! بیا بریم... خراب ترش نکن!
خیلی بهم برخورد. احساس کردم چیزی تو وجودم شکست! دلم میخواست ازین خونه برم و تنها باشم! اما نباید پا پس میکشیدم! باید خودمو ثابت میکردم!
رو به همون که باعث شد سعید اینطور باهام حرف بزنه، گفتم: این کارتون درست نبود. اگه بازیه، برای همه یه قوانین ثابتی داره! درست نبود که خودتون با سیستم ها و برنامههای پیشرفته بیاین تو میدون و منو با یه لپتاپِ صفر، محک بزنین!
نفسی گرفتم و گفتم: کارتون غلط بود اما... بهتون ثابت میکنم سعید انتخاب درستی کرده!
رو صورتِ آشفتهی سعید، لبخندِ امیدواری نشست. با اینکه ازش ناراحت بودم، اما خوشحالیش خوشحالم میکرد.
همون آقا که بهش میخورد بزرگترِ این جمع باشه، نزدیک سعید شد و رو به من گفت: تو که گفتی نمیشه!
سر تکون دادم: گفتم نمیشه! نگفتم نمیتونم... حتما در جریانین که من دوسال پیش کاری رو تونستم انجام بدم که شما ها برچسب نمیشه بهش زده بودین!
یه ابروشو بالا داد و گفت: خوبه... پس حالا که ادعا داری، بشین و ثابتش کن!
-حتما!
نشستم پشت لپ تاپ که گفت: اما اگر نتونی، تاوانش رو سعید پس میده! قبول؟!
نگاه سعید به چشمای من بود. با لبخند، برای اینکه خیالش رو راحت کنم، پلک رو پلک گذاشتم و برداشتم.
رو کردم به همون آقا و با اطمینان گفتم: قبول! و اگر تونستم؟!
با مکث، گفت: هر چی تو بخوای!
با رضایت سرتکون دادم و ساعتم رو از دور مچم باز کردم. روی میز، طوری که ببینه گذاشتمش و کرنومترش رو فعال کردم: یه شب تا صبح نتونستین از پسش بربیان؛ حالا بشینین و تماشا کنین که چطور یه آماتور، زیر ده دقیقه برنده بازی میشه!
طوری که انگار باور نداره، بلند بلند خندید.
سعید نزدیک گوشم شد و آروم گفت: کار خیلی سختیه اما... توکل کن بر خدا! میدونم که میتونی رفیق!
لبخند کمرنگی به لبم نشست و سرتکون دادم.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب، از خدایی که تو قرآنش گفته برای بندههاش کافیه، کمک خواستم...
زیر لب زمزه کردم: خدایا! شرایطم رو میبینی! دستم خالیه و سنگ بزرگی جلو پامه! با این حال ایمان دارم تو برای من بسی... امیدم رو ناامید نکن...
دست به کار شدم و اول از همه نزدیک ترین گوشی رو با گوشیم هک کردم و نتش رو به لپ تاپ وصل کردم. پول اضافه ندارم خرجِ نتِ سیستمِ اینا بکنم...!
وقتی تونستم به اینترنت متصل شم، آی پی های اطراف رو جستجو کردم تا سیستم هکر رو پیدا کنم.
اما از بدشانسی، بیشتر از صدتا سیستم فعال، تو لوکیشن ما بود.
دست از کار کشیدم و به پشتی صندلی تکیه زدم.
اگر سیستم هدف رو پیدا نمیکردم، یعنی رسما باخته بودم.
صدای پچ پچ ها که بلند شد، زیر لب زمزمه کردم: خدایا... من به تو تکیه کردم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ
"عاشقانهی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . .
خوشحال میشم هر حرفی اعم از:
نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه
در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝!
- https://harfeto.timefriend.net/16302559724384
منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕
جهت دریافت پاسختون به این کانال
مراجعه بفرمایید:
- @nooshe_jan ☕✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
- اربابمصبحتونبخیر✨🕊
سایه لطف حسین'؏ ...
از سرِ ما ڪم نشود!💕
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋🏻🌹
مےخواهمسادهبگویم!
- یابنالحسن✨!
گذر ثانیہهاینیامدنت،
سختاست'💔!
#همین
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
-✨🕊
•
•
اربابم؛
قراردیدارمون،
میشہاربعینڪربلاباشہ؟! 💔(:
『بِنَفسےاَنتْیامولا』