✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
کنجِ دیوارِ حسینیه، چند قدم دور تر از جمع، روی زمین نشسته بودم.
صدایِ قاریِ قرآنی که حالا، کنجِ دیگهی دیوار، تکیه زده بود تو گوشم میپیچید! سورهی نور و آیهی نور رو خونده بود.
وقتی نفس گرفت و بسم الله گفت، بغضِ عجیبی به دلم نشست.
قبل از اینکه قدم به حسینیه بذارم، به سعید قول دادم، نذارم بغضام، اشک بشن!
خیلی دلم گرفت... بغض اگر اشک نشه، آدمو خفه میکنه!
بغض التماسِ دله و اشک، التیامِ دل!
اما حالا.. دلم نمیخواست این بغضِ گلوگیر رو بشکنم و راه گلوم رو باز کنم.
اگر اشک میشد، از دردی که به جون گلوم افتاده بود کم میکرد اما خودش هم کم کم سفرهش رو جمع میکرد و میرفت و عطر عشقش هم با رفتنش میرفت!
اینبار دلم نمیخواست بغض رهام کنه.
دلم میخواست یه گوشه گلوم بمونه و از عشقش، برای دلم لالایی بخونه!
یه لالایی، مثل لالاییِ صدایِ همون کسی که آیهی نور رو سه بار، با لحنی آهنگین تر از سعید و ایمان خوند و اخلاصِ صداش، دل از منی که نورِ چشمام رو از آیه نور دارم، برد!
مثلِ همه نبود!
دور تر از جمع، یه بچهی کوچیکِ پتو پیچ شده رو بغل گرفته بود و کنج دیوار، غریبانه نشسته بود!
نه مثلِ بقیه صدایِ یاحسین گفتنش بلند میشد نه حتی اشکی میریخت...
گاهی با ناله های بلند جمع، لباش تکون میخورد و گاهی قطره اشکی گوشه چشمش میدرخشید اما هنوز به گونه هاش نرسیده پاکش میکرد!
سکوتش عمیق بود.
چشمایِ نیمه بازش، غمِ سنگینی رو فریاد میزد!
چیزی که نمیدونستم از سوزِ روضهست یا... تازه شدنِ داغِ کهنه...
با تکون خوردنِ بچهی تو بغلش، نگاهِ خیره شدهش رو از روضهخون گرفت.
سرجاش صاف نشست و بچه رو تو بغلش بالا و پایین کرد. اما بچه ساکت نمیشد!
منتظر بودم بلند شه و بره بچه رو به مادرش بده اما از کنارش، شیشه شیری رو بیرون کشید و به دهن بچه گذاشت.
بچه آروم شد... خوابید! و باباش، دوباره سرشو به دیوار تکیه داد و غرق در سکوتِ سنگینش، زل زد به مداح!
-علی اکبر؟
با صدایِ ایمان، سربلند کردم: جانم؟
لبخند روی لبش نشست: نه خوشم اومد! پایِ حرفت وامیستی! ببینم میتونی تو روضهی بعدی هم پای قولت بمونی؟
ایمان خیلی خوش خیال بود!
نمیدونست من پایِ حرفم واینستادم! بلکه اول محوِ تلاوتی که شنیده بودم و بعد، محوِ قاریِ اون تلاوت بودم و کلمهای از روضه رو نشنیدم که اصلا بخوام به پایِ حرف ایستادن برسم!
به لبخندی بسنده کردم.
زد رو شونهم و گفت: تسبیح میثم رو آوردی؟
+آره... چطور؟
نفسِ راحتی کشید: خداروشکر! یه چند دقیقه بهم قرضش میدی؟
تسبیح رو از جیبم بیرون کشیدم و جلوش گرفتم.
نگاهی به تسبیح و بعد به من انداخت. خندید و گفت: نمیپرسی برای چی میخوام؟
شانه بالا دادم: نه خب... این یادگارِ رفیق شماهاست! در اصل باید دست خودتون باشه... اگر کلا هم ازم بگیرینش، حرفی ندارم!
تسبیح رو تو مشتش گرفت و خم شد و شونهم رو بوسید: خیلی مردی!
لبخندی زدم و با نگاهم بدرقهش کردم.
با هر قدم نزدیک شدنش به منبر، بیشتر تعجب میکردم و پلکام بیشتر از هم باز میشد.
باورش سخت بود! ایمان، رو پلهی اولِ منبر نشست و میکروفون رو از دستِ روضه خونِ قبلی گرفت.
تسبیح میثم رو بوسید و دور مچش پیچید.
نفسی گرفت. بسم الله گفت و... سلام بر حسین!
ایمان هم روضه خون بود!
بین بهت و حیرتِ من، مقدمه ها رو چید و رفت سرِ اصل مطلب اما... روضه خوندنش مثل همه نبود! ایمان داشت خاطره میگفت!
-یه رفیق داشتیم، تاسوعا با هم بودیم! شبِ جمعه بود، رفته بودیم گلزار شهدا!
نشست یه گوشه، یه کتاب دعا دستش گرفت، شروع کرد به گریه کردن!
گفتم خب داره دعای کمیل میخونه، با خدا مناجات میکنه، دلش گرفته! اما به یه جا که رسید، دیدم داره میزنه تو صورتش میگه: آقا حلالم کن!
رفتم پیشش ببینم چیشده دیدم داره دعای ندبه میخونه! شبِ جمعه، دعایِ ندبه؟
گفتم فلانی! شبِ جمعهست! برای چی ندبه میخونی؟
گفت آخه شرمندم! اومدم حلالیت بگیرم!
گفتم برای چی؟ از کی؟ چرا خودتو میزنی؟
گفت آخه رسیدم به اونجا که میگه: این الطالب بدم المقتول بکربلا!
زد زیر گریه! گفت: تقصیر منه که آقام ظهور نمیکنه!
حسینیه از صدای گریه رفت هوا!
از همه طرف نالهی یا مهدی بلند بود جز دو کنجِ حسینیه که کنارِ یکیش منِ ممنوع الاشک نشسته بودم و کنارِ یکیش، همون قاریِ ساکتِ غمگین!
ایمان به تلخی لبخند زد و گفت: صبر کن! گوش کن چی میگم...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
ایمان به تلخی خندید و گفت:
صبر کن! گوش کن چی میگم!
بهش گفتم حالا چرا این شبِ جمعه اینجوری میکنی؟
گفت آخه آقا امشب دوباره دارن میبینن!
دارن تاسوعا رو نشونشون میدن!
دارن میبینن دست عموشونو بریدن، تیر به مشکشون زدن!
میبینن رقیه (س) چشم انتظاره اما عمو برنگشته! میبینن!
میدونن فقط خودشون میتونن بیان انتقام لبای خشکِ علی اصغر (ع) رو بگیرن اما... من راهشونو بستم! نمی ذارم بیان!
حالا همهی حسینیه تو صورتِ خودشون میزدن!
صدای ناله ها بلند شده بود هر کی یه اسمی رو صدا میزد! یکی یا مهدی(عج)، یکی یا رقیه(س)، یکی یا ابوالفضل(ع)!
ایمان روضه نخونده، حسینیه رو بهم ریخته بود!
-رفیق! ده روز مونده تا چهلم ارباب! این روزا، هر روزشون تاسوعاست! هر روزشون عاشوراست!
آقای ما هر روز دارن خون گریه میکنن چون دارن کوچه های شام رو نشونشون میدن!
دارن غل و زنجیر و اسارت رو نشونشون میدن!
صدای ناله بلند شد و من، گیج و گنگ به دست هایی که بالا اومده بود و صورت هایی که از اشک خیس شده بود، نگاه میکردم!
مگه تو کوچه ها چه خبر بوده؟ کی اسیر شده؟ غل و زنجیر به دست کی بوده؟
قطرات اشک، رو صورت ایمان غلت خورد و از شکستن بغضش، لحش صداش لرزید: دلشو داری بگم چه خبر بوده؟
میکروفون رو گذاشت کنار، رو پا ایستاد و گفت: دو بیت، فقط دو بیت از زبونِ بی بی زینب سلام الله میگم و میگذرم! یه جور گریه کن صدام به آقا امام زمان (عج) نرسه!
صدای همهمه زیاد شده بود. گوش تیز کردم تا صدایِ ایمان رو از اون فاصله که نشسته بودم، بشنوم!
- مردم لباسِ پارهی ما خنده دار نیست! کاخِ غرور کاذبتان پایدار نیست!
ناله های یا زینب(س)، ساختمونِ حسینیه رو لرزوند! اما بغضِ من، هنوزِ گوشه رینگ نشسته بود و کاری به کار اشکام نداشت.
ایمان لب باز کرد چیزی بگه اما اشکاش امونش نمیدادنش و مدام نفسی که برای خوندنِ بیت دوم میگرفت، خرج هق هق هاش میشد!
-آخ... سادات من رو ببخشن! آه... مردانِ ما به نیزه و در کوچه هایِ شهر ... گرداندنِ زنانِ حرم افتخار نیـ...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
حسینیه از صدایِ گریه پر شده بود اما گوش هایِ من چیزی جز تکرارِ بیتی که ایمان خوند، نمیشنید!
سرجام خشک شده بودم و نگاهم خیره به پرچمِ یا زینبِ(س) آخر حسینیه، لحظه به لحظه تار تر میشد!
قلبم بی نظم میپید! با هر بار تکرار اون بیت، شکستن چیزی تو وجودم رو حس میکردم!
اشک و خون، با هم جلوی چشمام رو گرفته بود. و فقط یک سوال تو سرم میپچید:
بین اونهمه نامرد، یک مرد نبود؟
غل و زنجیر و کوچه های شام و نگاهِ نامحرم ... بعدِ از بیست و سه سال، فهمیدن یکی از حقایق محرم، وجودم رو آتیش زده بود!
سه ماه رو به تحول بودم اما... این روضه منو شکست!
شکسته ها، هیچ وقت مثل اول نمیشن!
با بلند شدنِ همه، به خودم اومدم.
چشمام تار شده بود و میسوخت. پیشونیم تیر میکشید و سرم گیج میرفت!
قولم هم با تموم وجودم، شکسته بود!
حالا همه به نظم، کوچه باز کرده بودن و رو به روی هم ایستاده، به سینه میزدن.
ایمان نشسته بود و زار میزد. میکروفون، دستِ سیدمهدی بود و از غربتِ آقا و نامردی های امثال من میگفت...
-بمیرم برای آقایی که ظلم به خونوادشون رو میبینن، میدونن منتقمِ همه این اتفاقاتن اما از بدیِ ما، از لحنِ کوفیِ فرج خواستن های ما، نمیتونن جز خون گریه کردن کاری کنن!
حالم بهم ریخته بود.
از خودم بدم میومد که هیج کاری برای ظهور نکردم، هیچ؛ دلیلِ طولانی شدنِ غیبت آقام هم شدم.
کلافه بودم! اشک میریختم و با سینه زدنِ جمع، سرمو به دیوار پشتم میزدم...
مهدی لحن و اهنگ به صداش داد و دم گرفت.
نفسی که دلِ از منِ شکسته میبرد و هر لحظه بیشتر من رو از منِ قبل، دور میکرد!
- ای ساربان آهسته ران! آرام جان گم کرده ام!
آخر شده ماه حسین(ع)! من میزبان گم کرده ام...
- در میکده بودم ولی، بیرون شدم از غافلی!
ای وای از این بی حاصلی، عمرِ جوان گم کرده ام...
- پایان رسد شامِ سیه! آید حبیبِ من زِ ره!
اما خدا؛ حالم ببین! من یار را گم کرده ام...
- ای وای از این غوغای دل! از دلبرم هستم خجل!
وقت سفر ماندم به گِل! من کاروان گم کرده ام...
- نعمت فراوان دادی ام! منت به سر بنهادی ام!
اما ببین نامردی ام! صاحب زمان (عج) گم کرده ام...
- من عبد کوی عشقم و .. من شاه را گم کرده ام! خودمونیم ... آقا تو را گم کرده ام... (:
- بنوشتم این نامه چنین، با خونِ دل ای مه جبین! اما ببین بختِ مرا؛ نامه رسان گم کرده ام...
- شرمنده ام اما بگم... شرمنده ام اما بگم: آقا تو را گم کرده ام!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
اینبار کنجِ حیاط، تک و تنها نشسته بودم. سعید و ایمان بخاطر شرایطِ جسمیم، از جمعیت دورم کردن تا فشاری به زخم هایِ کهنهم نیاد.
از این گوشه، شلوغی حسینیه بیشتر به چشم میومد.
همه جا یک دست، از لباسِ عزایِ جمع، سیاه شده بود و قرمزیِ فرش ها رو پوشونده بود. جای سوزن انداختن نبود.
دو لتِ درِ حسینیه باز و همه جا حتی رویِ پله ها هم فرش انداخته بودن.
از داخلِ ساختمون تا وسطِ حیاط جمعیت نشسته بود با این حال هنوز هم درِ حیاط باز بود و زمینِ حسینیه، تند تند قدم هایِ جدید الورود رو میشمرد!
شلوغیِ حسینیه عجیب بود؛ اما عجیب تر از اون، سعید بود که برخلافِ بقیه خادمای حسینیه که مثل اسفند روی آتیش، مدام اینطرف و اونطرف میرفتن و از شلوغیِ پیش بینی نشده، پذیرایی میکردن؛ رو به رویِ من، تو کنجِ دیگهی حیاط، جانمازِ کوچیکی روی زمین پهن کرده بود و سر به مهر، بی صدا گریه میکرد.
ایمان با یه بغل پشتیِ قرمز رنگ از دور به چشمم اومد. سید مهدی هر قدم یک پشتی از دستِ ایمان میگرفت و به دیوار تکیه میداد.
نزدیکِ من که رسیدن، پشتی ها تموم شد.
ایمان خیز برداشت تا بره و دوباره پشتی بیاره اما مهدی پیش قدم شد و با گفتنِ «تو خسته شدی، بذار من میرم» دویید و رفت.
مهدی درست فهمیده بود. ایمان چند قدم جلو اومد و کنار من وا رفت: آخخخ کمرم! صاف نمیشه بی صاحاب! ولی خودمونیم، خوب قسر در رفتی!
لبخندِ تلخی روی لب هام نشست. قسر در رفتن؟ دلِ من داشت از حسادت میسوخت! خستگی ای که ایمان داشت، حسرتِ جونِ من شده بود!
به جای جواب، گفتم: ایمان! سعید رو دیدی؟
سرتکون داد. پرسیدم: چرا اینجوری میکنه؟
نفسِ سنگینی کشید و با لحنی که انگار لبخند میزد، گفت: بر من مگیر خرده که دردِ فراقِ دوست، جز با نگاه دوست، مداوا نمیشود!
زبونم از بیانِ علامت سوال هایِ ذهنم عاجز شده بود. تموم سوالات رو تو چشمام چیدم و نگاهم رو به چشمای ایمان دادم.
الفبایِ چشم ها رو خوب بلد بود. اصلا ایمان به سکوتِ دلش و فریادِ نگاهش معروف بود...
لبخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. گفت: قرار نبود من بهت بگم، ولی ... شاید الان بهترین فرصت باشه.
تا خواست ادامه بده، مهدی با پشتی ها برگشت و رو به روی ایمان ایستاد. ایمان خندید و گفت: شایدم نباشه!
دستش رو روی زمین ستون کرد تا از جا بلند شه، که دستی رو شونهش نشست. سربلند کردم. همونِ قاریِ غمگینِ ساکت بود. هیچ حسی تو چهرهش نبود اما کار و حرفش، سراپا احساس بود: بشین یه گره دلشو باز کن... اون یکی هیچ رقمه کار خودش نیست! تا التماس میکنه و تنور رو داغ کرده، نونو بچسبون!
ایمان با لبخند از کارش تشکر کرد.
رفتارش عجیب بود و سوال بر انگیز، اما زورش به اشتیاقم برای سر از کار سعید درآوردن نرسید.
دور تر که شد، پرسیدم: کی رو میگفت؟
نگاهِ معناداری بهم کرد و به جای جواب گفت: دو شب پیش یادته؟ شبِ اول... از خاطرهای میگفتم که با یکی از رفقام رقم خورده...
سرتکون دادم. گفت: کسی که بخاطرِ داغِ دلِ امام زمان (عج)، پریشون شده بود و شبِ جمعه، دعایِ صبحِ جمعه رو میخوند...
-کی بود؟
نفسِ سنگینی کشید و باز از جواب دادن طفره رفت و حرف خودش رو زد: خاطرهم نصفه موند... یعنی... مجبور شدم نصفه بذارمش...
برگشت و تو چشمام نگاه کرد: حالا میخوام کاملش رو بهت بگم...
سکوت کردم تا مبادا لحظهای رو هم از دست بدم.
گفت: بهش گفتم هر سال تاسوعا همینه! چرا امسال یادش افتادی؟ جوابش رو که شنیدم جوری آتیش گرفتم که هنوز هم که هنوزه قلبم میسوزه...
گفت تاسوعا که میرسه، داغِ شام و کوچه هاش برای آقا تازه میشه! علمدار رفت... تکیه گاه و امانِ خیمه ها و اهل حرم، رفت...
از نگرانی چشمایِ ارباب، میشه سوختن خیمه ها رو دید... از «الان انکسر ظهری» گفتنشون، میشه صدایِ «علیکن بالفرار»ِ امام سجاد (ع) رو شنید... از صدای به هم خوردن شمشیری که دستِ علمدار رو زد، میشه صدایِ غل و زنجیر رو شنید...
چشمام از اشک پر شد. ایمان تلخ خندید و گفت: تو که از نقلِ چیزی که گذشته اشکت درومد، تحمل داری ببینی یک صدمِ اون اتفاقا دوباره ...
نتونستم بذارم جملهش رو کامل کنه. با بغض گفتم: مگه ما مردیم که دوباره تکرار بشه؟
لبخند رو لبش خشک و محو شد. آهِ سوزناکی کشید و گفت: بهم گفت امسال با هر سال فرق داره چون... ردِ گلوله به دیوارای حرم افتاده!
نفسم بند اومد. توانِ پلک زدن نداشتم اما اشکام بی امان میباریدن!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
زبونم بند اومده بود و از دهن باز موندم، جز صداهای نامفهومی شنیده نمیشد! ایمان نیم نگاهی بهم کرد و گفت: سخته... نه؟
نتونستم جوابی بدم. نگاه ازم گرفت و گفت: برات سخته، اما برای اون سپاهِ قدسی، اون مدافع حرمی که میخواد بره دفاع کنه، میخواد بره جون بده تا نذاره حتی ردِ گلوله به دیوار حرم بیوفته، اما نمیذارن بره، خیلی سخت تره...
اون رفیقم هم حرف تو رو میزد!
میگفت من زندم و امام زمان (عج) میبینن داعش داره نزدیک عمهشون میشه! میبینن دشمن دوباره داره نزدیک حرم میشه! میبینن و خاطراتِ اسارت یادشون میاد... میخوان ظهور کنن، میخوان بیان و داعش و داعشی رو از بین ببرن اما... گناهای من، جلوشونو میگیره!
تقصیر منه! منی که گناهام نه میذارن خودم برم دفاع کنم، نه میذارن آقا بیان و مراقبِ حرم باشن!
برگشت و به چشمای خیس از اشک من خیره شد. بی مقدمه پرسید: تو میدونی قلبِ سعید چرا ناراحته؟
هنوز لکنت از زبونم نرفته بود: نـ... نه!
نگاهی به سعید، که حالا به دیوار تکیه داده بود و نور چراغ بالای سرش، رد اشکاش رو نشون میداد، کرد و گفت: دو سالِ پیش یه عملیات بهمون خورد رفتیم سوریه. وظیفهمون شناسایی بود. هماهنگ شدیم و تو دل شب، زدیم به خط! همه چیز به ظاهر خوب بود که یهو یکی از بچه ها غیبش زد و چند دقیقه بعد، همه جا روشن شد! کمین خورده بودیم... همون که غیبش زده بود، لومون داد!
حالا ما بودیم که نفری یه اسلحه با خشابِ نصفه و نیمه داشتیم در برابر دویست سیصد نفر داعشی تجهیز شده!
هم هیچ کاری ازمون برنمیومد هم مطمئن بودیم، مرگ از تسلیم شدن بهتره! خواستیم وایسیم و همون یه خشاب رو خالی کنیم که ورق برگشت.
سعید شده بود وسیلهی همون امداد غیبی معروف خدا و با نقشهای که به عقل جن هم نمیرسید، هممون رو به پیروزی امیدوار کرد.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت. نصف بچه هامون عقب رفته بودن و بقیه هم تو راه بودن که نیروی کمکی داعش رسید.
هنوز ترمز نزده، آتیش ریختن رو سرمون! دو تا شهید دادیم .. بقیه پناه گرفتن.
چند دقیقه که گذشت، سعید چهار پنج تا از بچه ها رو پشت خودش راه انداخت و سینه خیز از پناهگاه بیرون رفتن.
میدیدم رو زمین ردِ خون افتاده ولی با خودم گفتم حتما خون شهیدامونه! کسی که زخمی شده باشه که نمیتونه سینه خیز بره!
خندید. گفت: اون موقع هنوز درست سعید رو نمیشناختم!
دلم از حدسی که میزدم، بیشتر از قبل ترسید. حالا نگاه من هم به سعید بود.
-ما از اینور پشتیبانی میکردیم، اونا دشمنو عقب میبردن. خیلی طول نکشید که پناهگاه خالی شد. من مونده بودم با همون چهار پنج نفری که با سعید بودن. رفتم پیششون. اونا هم فرستادیم عقب. حالا دو تایی مونده بودیم با یه خشابِ نصفه و نیمه و ... صدتا داعشی!
سعید رو شکم خوابیده بود و بلند نمیشد. مشکوک شدم ولی چیزی نپرسیدم. خیلی اصرار کرد برگردم ولی گوش نکردم! نه که بگم تریپ شجاعت برداشته بودم، نه! یه چیزی اونجا پا بندم کرده بود. نمیذاشت از کنار سعید جوم بخورم!
گذشت... داعش به صدمتریمون رسید که خشاب سعید هم خالی شد. اسلحهشو کنارش گذاشت و آروم برگشت و به پشت خوابید...
اخم بین ابروهاش نشست. سرشو پایین انداخت. تلاشش رو کرده بود اما حریف بغضش نشد! صداش بگی، نگی میلرزید: لباس خاکیش سرخ شده بود. خون سر تا پاشو گرفته بود!
صورتش رو نمیدیدیم اما اشکی که روی زمین ریخت رو دیدم: سمت چپ سینهش ترکش خورده بود ...
صورتش رو پاک کرد. بینیش رو بالا کشید و سر بلند کرد: دست و پامو گم کرده بودم! کم ندیده بودم کسی جلوم پر پر شه ولی حساب سعید جدا بود!
حالش تعریفی نداشت! چشماش مدام بسته میشد. رنگش عین گچ شده بود و نظم نفساش بهم خورده بود! نبضش... یکی میزد، اندازهی دو تا نمیزد!
خندید: این وسط یه بار چشماشو باز کرد، تا قیافه منو دید زد زیر خنده! اون خندید، من گریهم گرفت! عین این بچه ها افتادم به التماس که سعید! تو رو خدا نمیر!
از مظلومیتِ لحن ایمان، چشمامو اشک گرفت.
-گفت نترس! شده برای اینکه قیافهی الانتو سوژه کنم، نمیمیرم!
لبخند از لبش رفت و باز سرشو پایین انداخت: گرچه که به قولش عمل نکرد و یکبار جلو چشمام ...
آهی کشید و به دل منتظر من، پشت پا زد: بگذریم!
دلم میخواست اصرار کنم اما حالش، حال بیشتر از این رفتن به گذشته نبود!
-همه اینا رو گفتم که بگم اگر دوساله به هر دری میزنه نمیذارن بره سوریه، اگر تو عملیات آخر از محسن جا موند و میثم رو گم کرد، بخاطر ترکشیه که تو سینهش موند!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
حالا این قلبِ من بود که بخاطرِ راز قلبِ سعید، بی امان تیر میکشید!
ایمان بی توجه به حالِ من، نفسی گرفت و گفت:
اگر اون شب تو گلزار شهدا زار میزد، بخاطر همون ترکش بود! سعید راهِ حل داره! میدونه اگر بره میتونه داعش رو کیلومتر ها از هدفشون دور کنه اما... بخاطر اون ترکش، اجازه نمیدن بره!
چشمایِ خیسم گرد شده بود: او... اون رفیقت... سعید بود؟
سرتکون داد: اگر هم الان اینجوری میبینیش، بخاطر اینه که معتقده یه ترکش نمیتونه جلوی انتخاب بی بی زینب سلام الله رو بگیره!
میگه چیزی که نمیذاره بره و از حرم دفاع کنه، خمپاره گناهاشه که پاشو قلم کرده!
نگاهم به سعید خیره مونده بود.
دیگه غصهی اون ترکش، قلبش، حالش، همه یه کنار رفته بود و غصهی رفتنش، سرِ صف ایستاده بود!
نگاه از سعید گرفت و رو به من، گفت: یادته اون روز تو بیمارستان گفتم اگر امروز برگه ترخیصت رو گرفتیم دو دلیل داشت، یکی مرامِ سعید، یکی از ویژگی هایی که درمورد کارش گفتم؟
اینقدر بهم فشار وارد شده بود که قدرت حرف زدن نداشتم. قلبم و پیشونیم با هم تیر میکشید. به سرتکون دادن اکتفا کردم.
گفت: اون موقع تنها دغدغهش تو بودی! اینکه تو امانتی و بهت قول داده تا سرپاشی کنارت بمونه، اما الان اونجا بهش نیاز دارن و باید بره!
نمیدونست باید چجوری راضیت کنه، تصمیم گرفت بیارتت اینجا که امام حسین (ع) یه کاری براش بکنن!
اما... دقیقا همون شب، قبل از اینکه مراسم شروع بشه، حاج باقر خبر داد نتیجه استعلام پزشکی منفی اومده و اجازه ماموریت بهش نمیدن!
از همون موقع، هر لحظهش شد شبِ تاسوعا و اون حال پریشون...
هیچ جا پیگیری نکرده و به هیچکس رو ننداخته!
چون مشکل رو قلبش نمیدونه، میگه کاری از دنیایی ها برنمیاد! باید التماس کنم... به امام حسین (ع) و به امام زمان (عج) التماس کنم اجازه بدن برم برای دفاع و به حضرت زینب(س) التماس کنم به سربازی قبولم کنن!
نفسِ سنگینی کشید و حرف اولش رو دوباره تکرار کرد: بر من مگیر خرده که دردِ فراقِ دوست، جز با نگاه دوست، مداوا نمیشود!
نگاهش چرخید و روی من خیره موند:
پروندهی رفتنش دو تا گره داره! یه گره ترکشِ تو قلبش، یه گره رضای تو! اولیش دست تو نیست! یعنی ... دست هیچ کدوم از ما نیست... که البته با این کارایی که میکنه، به زودی باز میشه!
اما دومیش دستِ توئه! میتونی بازش کنی! میتونی یکم از دردشو کم کنی!
قصد بلند شدن کرد و قبل رفتن، تیر خلاص رو، به تنِ نیمهجونِ بهانه تراشی هایِ من، زد:
تصمیم با توئه! ببین میخوای سد راهش بشی، یا بذاری نگاه دوست بهش بیوفته و ... مداواش کنه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
روی ویلچرم، دقیقا رو به روی چهارجوبِ در نشستهم.
چشمام به درِ نیمه باز خیرهست و منتظرِ خبرم. خبر اینکه بعد از چهل روز انتظار و دلتنگی، سعید امشب اینجا هم میاد یا نه!
دونه های تسبیحِ میثم، بین انگشتام جا به جا میشن.
تعداد از دستم در رفته... سی و چهار بار الله اکبر، سی و سه بار الحمدالله و سی و سه بار سبحان الله!
اما چند دور؟ چند بار الله اکبر به سبحان الله و سبحان الله به الله اکبر رسید؟
بالاخره صدای زنگ آیفون بلند میشه. تسبیح رو دستِ راستم میگیرم و با دستِ چپم که قوتِ بیشتری داره، چرخِ ویلچر رو میچرخونم و نزدیک آیفون میشم.
ایمان و مهدی، دورتر از دوربین آیفون ایستادن. در رو باز میکنم و باز چرخ ویلچر رو میچرخونم. از درِ خونه بیرون میرم و نزدیکِ پله ها دست از چرخ میکشم.
ایمان، جلوتر از مهدی تو قابِ چشمام پیدا میشه.
با دیدنش لبخند روی لبم خشک میشه. از چهرهی ایمان ناراحتی میباره. سر و شکلش بهم ریخته و موهاش پریشونه. پیرهنِ سورمهایش خاکی و صورتش رنگ پریدهست.
ایمان کنار در میایسته و مهدی، با شرایطی شبیهِ ایمان داخل میشه. قلبم به در و دیوار سینهم کوبیده میشه.
نگرانی تو تموم سلول هام رخنه کرده و دست و پام از ترسِ خبری که ایمان و مهدی آوردن، میلرزه.
به جایِ سلام و بی مقدمه میپرسم: سعید کو؟
ایمان در لحظه وجودش میشکنه. سرشو به دیوار تکیه میده و دستشو رو صورتش میذاره!
نگاهِ من میلرزه یا واقعا شونه هاش بالا و پایین میشه؟
بالا رفتنِ صدام دستِ خودم نیست: ایمان چرا حرف نمیزنی؟ میگم سعید کو؟ مهدی تو یه چیزی بگو!
مهدی دست روی شونهی ایمان گذاشته و سرش پایینه. از نگرانی بی اختیار چرخِ ویلچر رو حرکت میدم و روی پله ها، زمین میخورم.
ایمان و مهدی دوان دوان خودشون رو بهم میرسونن. صورتم به لبه پله خورده و از دماغم خون راه گرفته.
دستم رو به صورتم میکشم. ایمان دستمالی از جیبش در میاره و نزدیکم میکنه. دستش رو پس میزنم: سعید کو ایمان؟ ها؟ چرا نیومد؟
ایمان با صدایی که میلرزه، دستمال رو دوباره نزدیکم میکنه: دماغت داره خون میاد... اینو بگیر جلوش!
دستمال رو میگیرم و به طرفِ مخالف پرت میکنم: مهم نیست! بگو سعید کجاست؟ خسته بود نه؟ رفت استراحت کنه!
چیزی نمیگه و سرش رو پایین میندازه! رو میکنم به مهدی: سید! تو رو خدا تو جوابِ منو بده! سعید فردا میاد، درسته؟
لبخندش با اشکش تضادِ سختی ایجاد کرده.
دست رو زانوم میذاره و لب میزنه: آره! میاد..
اشک شوق چشمام رو میگیره. میخندم و گریه میکنم: ایـ... اینکه خیلی خوبه! پس چرا ... چرا گریه میکنین؟
ایمان خونِ صورتم رو پاک میکنه: آره میاد.. فردا هم نه! همین امروز... لباساتو عوض کن بریم پیشش!
با تعجب میپرسم: ما بریم؟ چرا اون نمیاد؟
ایمان میخنده و اشکش رو پاک میکنه: سعید دیگه با خوبا میگرده! کلاسش بالا رفته! ما باید بریم پیشش... دیگه نمیتونه خودش جایی بره... البته .. فقط جسماً!
دلم لرزید. زبونم بند اومده بود: سـ... سعید... چـ... چجوری اومده؟
چونهی ایمان میلرزید و بدون پلک زدن اشکش میریخت: یه لحظه ازش غافل شدیم، امام حسین (ع) رو صدا زد! آقا در آغوشش کشید... سعید هم رفت!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
صدایِ سوتِ بلندگویِ بالای سرم، دستی شد و من رو از اتاق مخوفِ خیالاتم بیرون کشید.
چشمام خشک شده بود. پلکی زدم و نگاهم رو از فرش هایِ قرمزِ گلدارِ کفِ حسینیه بلند کردم.
سعید، گوشهجی حسینیه ای که حالا خالی از سینه زن و گریه کن بود، هندزفری تو گوشش گذاشته بود و فارغ از جنب و جوشِ بقیه، برای جمع و جور کردنِ فضا، نشسته بود و چشماش هم بسته بود.
نفسِ سنگینی کشیدم و انگار که صدایِ دلم رو میشنوه، بی صدا لب به صحبت باز کردم:
ازم دلخور نشو... تقصیرِ من نیست! تقصیرِ دلمه!
البته تقصیر تو ام هست! شاید اگر یکم، فقط یکم عادی تر بودی، راحت تر با رفتنت کنار میومدم.
تو هم یه سربازی! میری، خدمت میکنی و برمیگردی! اما... اینقدر خوش خدمتی که دلِ فرمانده رو میبری! دلِ فرمانده رو هم ببری که...
صدایِ بلندِ یکی از بچه ها، وسطِ حرفم پرید: ایمان! مجتبی! کار پشت بوم تموم نشد؟
بی اختیار سرم چرخید و نگاهم در لحظه، چند بار کل حسینیه رو دور زد.
عهد بسته بودم پقی زیر گریه زدن رو ترک کنم اما یادِ دیدار یاد، از عهدِ من سخت تر بود که زد بغض و دل و عهدم رو یه جا با هم شکست! (:
دو تا دستمو رو صورتم گذاشتم و سفره دلمو پهن کردم و به صرفِ کمی حرفِ دل، آقایی که گم کرده بودم رو دعوت کردم:
چرا اینکا رو باهام می کنین؟ چرا فقط نشونه؟ چرا لبِ چشمه میبرینم اما تشنه برم میگردونین؟
مگه از بعدِ اون شب، چه گناهی کردم که نالایق شدم؟
میگن درد، کفاره گناهای آدمه! مگه من تو این دو ماه کم درد کشیدم؟ این چه گناهیه که با این همه زجر و عذاب هم پاک نمیشه تا باز ببینمتون؟
خواستم عینکم رو از روی چشمم بردارم که نگاهم باز به سعید افتاد.
صفحه خاطراتم ورق خورد و دفترِ دعام باز شد.
صفحه صد و شصت و هفت، دعایِ ندبه!
یکبار: لیت شعری این استقرت بک النوی و .. یکبار اللهم، و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما ...
نمی دونستم کجا رو نگاه کنم، رو به کدوم سمت کنم که بدونم روم به امام زمانه...
سرچرخوندم سمتِ کتیبهی یا زینب(س) و از دلِ راه اومدم گفتم:
آقاجان! من کم درد نکشیدم! کم دلتنگی و دوری و بیچارگی نکشیدم! میفهمم چقدر سخته... چقدر عذابه!
اون «عَزیزٌ عَلَیَّ» هایی که همین سعید اون صبح جمعه برام خوند و گریه کرد رو با سلول سلول وجودم میفهمم!
اما... اگر فهمیدنش اینقدر سخته، نمیخوام دیگه کسی این سختی رو بکشه! من درداشو کشیدم، بذار بقیه شیرینیاشو بچشن!
اینقدر برای همه دست نیافتنی شدین که بدون سختی کشیدن هم قدرِ بودنتون رو بدونن...
یه لحظه شک به دلم افتاد! این همه غفلتی که به دلامون رخنه کرده، قدر دونستن رو از یاد همه مون برده! یکیش خودِ من! گفتم: حداقل... حداقل میدونم سعید قدر میدونه... شما بهش سختی ندادین، اما خودش اینقدر به خودش عذاب چشونده که قدر بدونه...
لبخندِ تلخی روی لب هام نشست: من میمونم حسرت میخورم، یه محبتون، بیاد اونجا که شما هستین، حتی اگر نبینتتون!
معاملهی تلخیه ولی... بازم بخاطر شما، چشم! (:
اشکامو پاک کردم. خواستم دستِ آتل بستهجم رو به چرخ ویلچر بگیرم و حرکتش بدم که صدایی مانعم شد: هی! چیکار میکنی؟
نگاهم رو سمتش سوق دادم. همون قاریِ ساکتِ غمگین بود.
اینجا، اولین بار بود که زیرِ نوری جز نور قرمز حسینیه صورتش رو میدیدم. چهرهی زیبا و گیرایی داشت اما هنوز هم هیچ حسی تو نگاهش نبود.
بچهش تو پتو پیچیده شده بود و جز دماغِ کوچولوش، چیزی ازش بیرون نبود. نزدیکم شد و بچه رو نزدیک من گرفت: میتونی بگیریش؟
فکر کردم بخاطر آتل دستم نگرانه بچهشو بندازم.
انگار متوجه حدسم شده بود که گفت: اونجوری به دستت نگاه نکن! منظورم اینه که وزنش دستت رو اذیت نمیکنه؟
خجالت زده خندیدم و بچه رو بغل کردم. وزنی نداشت طفلک! صورتش مثلِ ماه بود و موهاش بور که نه، طلایی بود.
محوِ دختر کوچولوی تو بغلم بودم که ویلچر تکون خورد. با تعجب پشتم رو نگاه کردم. گفت: نباید از دستت کار بکشی! اینهمه آدم اینجاست، یکیشونو صدا کن بیان!
-نه خب... نمیخوام زحمتتون بدم! بعدشم... اسماتونو بلد نیستم که!
+اسمای مذهبی رو بلدی؟ هر کدوم به ذهنت رسید صدا بزن، خلاصه یکی جواب میده! علی الخصوص ممد! هر جا یه جمع از آقایون باشه، یکیشون ممده! شک نکن...
از این شوخ طبعیش، بغضم یادم رفت و خندم گرفت. اما خودش، دریغ از حتی یک لبخندِ ملیح!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
چشمم به دخترِ کوچیکش بود که ویلچر ایستاد.
سربلند کردم. دقیقا جلوی سعید ایستاده بود.
از دیدنِ صورتِ رنگ پریده ی سعید، حرفام و بغضام و دلتنگیام و ... تصمیمم، یادم اومد.
جمله های تو ذهنم ساخته میشدن، از دلم مهر تایید میگرفتن و به زبونم جاری میشدن!
شده بودم معنایِ اصطلاح «نوک زبونمه!». هزار حرفِ نگفته نوک زبونم بود که برای گفتن، منتظر یک لحظه باز شدن لب هام از هم بودن.
قاریِ ساکتی که اسمش رو هم نمیدونستم، نزدیکم شد و با اشاره به دخترش، گفت: سنگینه؟ دستت اذیت نیست؟
نگاهی به صورتِ معصومش کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم. گفت: خب پس من میرم کمک بچه ها! ریحان دستت باشه.. فکر نکنم بیدار شه اما اگر شد، پستونکش گوشه پتوشه، بذار دهنش!
خیره به لب هایِ غنچه شدهش، زمزمه کردم: ریحان! چه اسم قشنگی...
قبل رفتنش، خیلی شیک، لگدی به ساق پایِ سعید زد و وقتی سعید چشماشو باز کرد و هندزفریشو از گوشش پایین کشید، بی هیچ حرفی رفت!
من ماتِ حرکتی که کرده بود، خیره به رفتنش بودم که سعید خندید و گفت: به کاراش عادت میکنی! این تازه خوبش بود..
شانه بالا دادم. گفت: جانم؟ کاریم داشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و به حرفام فرمانِ آماده باش دادم! جملات رو به صف کردم و نگاهم رو از چهره سعید برداشتم.
نمی تونستم ببینمش و حرفایی رو بزنم که مطمئنم بعدا بخاطرشون پشیمون میشم!
خیره به صورتِ برفیه ریحان، لب از لب باز کردم:
سه هفتهی پیش، یعنی اولین جمعه بعد از به هوش اومدنم بود. سردرد امونم رو بریده بود و عینِ مارگزیده ها به خودم میپیچیدم...
طرفای ساعتای شیش سر رسیدی! نشستی بالا سرم، کتاب دعات رو باز کردی... شروع کردی به خوندن.
اوایلش اینقدر درد داشتم اصلا نمیفهمیدم چی میگی. وقتی رسیدی به این الحسن(ع) حواسم جمعِ دعا و از دردم پرت شد!
قبلش رو گوش نکرده بودم، فکر کردم منظورت حجت ابن الحسنه(عج)! با دقت به دعا گوش کردم... هر جمله خوندی برای خودم معنی کردم. گاهی هم رو یه جمله میموندم، برای خودم بازش میکردم و ازش داستان میساختم که آره قضیه این جمله اینه، برای این گفتنش و این حرفا...
دو تا جمعه دیگه هم رسید و تو هم دم به دعا دادی که دیدم «ندبه» برام شده عین یه پازل!
پازلی که باید کنار هم بچینم و به اصل داستانش برسم. همه تیکه هاش هم تو خودِ دعا نبود! خیلی هاشو از دستِ روضه ها گرفتم. میدونی به چی رسیدم؟
سربلند نکردم ببینمش، فقط صداش رو شنیدم که لحنِ خاصی داشت: به چی؟
-اونجا که میگه: لیت شعری این استقرت بک النوی، بل ای ارض تقلک او ثری؟ ابرضوی؟ او غیرها؟ ...
یه روزا، یه شبا، تو یه مناسب های خاصی میشه جوابِ این سوال داد!
میشه «لیت شعری»ِ حسرت بار رو نگفت و ذوقِ «انا اعلمُ» رو کرد!
مثلا بگی: یه امشبی انا اعلم این استقرت بک انوی! یه امشبی میدونم کجایین! (:
بغض گلومو گرفت. به جای خیس کردن چشمام، اخم کردم: میدونی سعید؟ راهِ من به تموم اون جاها بستهست!
نه میتونم شبِ جمعه برم کربلا، نه شهادت و میلاد امام رضا (ع) برم مشهد، نه شهادت و میلاد امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) برم کاظمین، نه سیزده رجب نجف... هیچ جا!
یعنی ... هیچ وقت لیت شعریِ من، انا اعلم نمیشه!
از شدت بغض، صدام دو رگه شده بود:
خیلی سخته! دردش از دردهایی که تو این یه ماه کشیدم هم بیشتره!
اینم سخته که یه جا باشی که میدونی امامت هست اما ... اری الخلق و لا تری!
ولی می ارزه به شیرینیه استجابتِ دعایِ « اللهم و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما» که یعنی خدایا! بذار من اونجایی باشم که آقام هست...
اصلا همین که چشمات مدام دنبال آقات بگرده یه کیف خاصی داره!
اینکه همه نَفَستو بذاری پایِ دوییدن دنبالِ آقات، تو جایی که حتم داری آقات هست، خود عشقه!
حتی اگه به نتیجه نرسی...
دستِ کوچولوی ریحان از لای پتو بیرون اومده بود. دستشو بین انگشتام گرفتم و بغضمو قورت دادم: من دارم این سختی ها رو میکشم! دارم هر لحظهمو با بغض سر میکنم... دیگه نمیخوام تو هم مثل من بشی!
تو که میتونی بری، نمیخوام سد راهت باشم، میخوام هلت بدم، زودتر بری! (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
سعید تازه متوجه جریان شده بود. جا خورده و با لحنِ لکنت داری گفت: عـ علی اکبر! کسی ... کسی چیزی بهت گفته؟
بی توجه به سوالش، ادامه دادم:
نمیدونم... شاید دارم اشتباه می کنم اما... حس میکنم اون روزایی که داعش سمتِ حرم حمله میکنه، آقا میشینن یه گوشه، نگاهشون به حرمه و گریه میکنن!
دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. شکست! شکست و اشک شد:
من... من گریه آقامو دیدم! نه تابِ اینو دارم که نذارم بری به استجابت دعای ندبه ای برسی که با هر فرازش زار زدی! نه تابِ حتی تصور گریهی دوباره آقامو دارم!
سربلند کردم و خیره تو چشمای سعید، با لحنِ درموندهای گفتم:
سعید نمیدونی چطور با اسم امام حسین(ع) خون گریه میکردن!
من ... من گفتم این گریه ها عادی نیست... حتما داغی براشون تازه شده... اما نمیشناختم...
نفهمیدم دارن از یادِ عاشورایی که نشونشون دادن اینطور خون گریه میکنن!
نگاهمو ازش گرفتم و باز به قنداق ریحان خیره شدم: برو ... من از دلم گذشتم! برو نذار آقام گریه کنن! برو که نمیخوام بودن در کنار آقا رو ازت بگیرم!
ریحان بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.
سعید هم آروم آروم نزدیکم شد، سرش رو روی پام گذاشت و صدای هق هقش رو آزاد کرد.
این بین فقط من بودم که بغض قورت دادن و دم نزدن تمرین میکردم! (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسیویڪم - حقم نبود! 📜"
-آقای سعید یارحسینی! آقای سعید یارحسینی، اطلاعات!
تعداد از دستم در رفته بود.
چند بار حسین رو مجبور کردم بره و سوال بپرسه؟
چند بار خودم پرسیدم؟
چند بار دور تا دور فرودگاه رو با نگاهم دور زدم و چیزی دستگیرم نشد؟ نمیدونم!
اینبار هم روی تموم اون دفعات! باز هم پرسیدم و باز هم چیزی دستگیرم نشد!
خودم رو جلوتر کشیدم و از خانمی که مسئول میز اطلاعات بود، پرسیدم: مطمئنید پروازشون تاخیر خورده؟
زیرچشمی، بدون اینکه سرش رو از توی کیبورد رو به روش بلند کنه نگام کرد و گفت: شما مطمئنید مسافرتون با همین پرواز تشریف میبرن؟
با ناراحتی، نفس سنگینی کشیدم.
به پای حسین، ده قدم دورتر، کنار دیوار ایستاده بودیم که صدای آشنایی به گوشم خورد: نگید خانم! سعید یارحسینی منم!
نگاهم سمت میز اطلاعات چرخید.
همون قاری ساکت بود که مثل همیشه دختر کوچیکش هم تو بغلش بود.
از دیدن یکی از دوستای سعید، نور کم سوی امیدم، جان تازه گرفت و روشن شد.
اسمش رو نمی دونستم. از دور دست تکون دادم اما نمیدید. حسین، ردِ نگاهم رو گرفت و پرسید: برا کی بال بال میزنی؟ همون که بچه بغلشه؟
سرتکون دادم. همزمان، بابای ریحان برگشت سمتِ ما اما نگاهش جای دیگه بود.
حسین، ذوق زده تر از من خندید و گفت: مجتبیس که!
از تعجب کامل برگشتم سمتش: میشناسیش مگه؟
به سرتکون دادنی اکتفا کرد و اسم مجتبی رو بلند صدا کرد: مجتبی! اینطرف!
پیش چشمای از تعجب درومدهی من، مجتبی نزدیک حسین شد. ریحان رو دستِ من داد و تو بغل حسین گره خورد.
اما همچنان هیچ حسی تو چهرهش نبود! همچنان دریغ از یک لبخند ملیح!
مجتبی محکم زد به بازوی حسین و پرسید: توکجا؟ اینجا کجا؟ باید شیراز باشی که!
حسین بر خلاف مجتبی خندید و با اشاره به من گفت: شما رو نمیدونم! ولی ما هر چی میکشیم از دستِ این شازده میکشیم!
نگاه مجتبی برگشت سمت من: چطوری تو؟ یه ندا میدادی میگفتم یه بنر بزنن به اسم سعید دیگه! منت این خانومه رو هم نمیکشیدی!
سوالی نگاش کردم. گفت: میدونی اگه سعید بفهمه دادی اسمشو جار بزنن لوزالمعدهت رو به ستون فقراتت گره میزنه؟
صورتم تو هم جمع شد: این همه خشانت آخه؟
شانه بالا داد: از ما گفتن بود... حالا چیکارش داشتی؟
حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به مجتبی کرد و گفت: هیچ رابطه ای بین فرودگاه و پرواز و سعید و ماموریت و رفتنش، و اومدن علی اکبر نمیبینی؟
مجتبی مکثی کرد و گفت: عا! اومدین خدافظی! فعلا که رفتنش قطعی نیست.
نمیدونستم به کدوم احساسم اجازه ی ابراز بدم. خوشحالی، تعجب، یا ... زل زدم به چشمای مجتبی و جملهش رو تکرار کردم.
گفت: نه دیگه نیست...
-چرا؟
+دمِ رفتنی یه پله بالاتر از حاج باقر اومده یقهشو گرفته که مگه استعلام پزشکی منفی نبوده؟ پس دیگه ماموریت بی ماموریت!
فرصت رو غنیمت دونستم و سوالی که دو روز، یعنی دقیقا از روزی که خبر دادن کار سعید راه افتاده، تو سرم میچرخید رو پرسیدم: اصلا از اول چیشد که گذاشتن بره؟
-هیچی دیگه، فردای اون شب که تو قبول کردی بره، حاج باقر گفت بالاسریا رو راضی کرده سعید بره به شرطی که کار عملیاتی نکنه!
با چهرهی پوکری گفتم: پس چیکار کنه؟ فکر نکنم اونجا آبدارچی لازم داشته باشن!
صدای خندهی حسین بلند شد اما مجتبی همچنان خنثی بود: لازم که دارن ولی سعید میره برا جاده سازی!
بی اختیار از تعجب خندیدم: گرفتی منو؟
دست به سینه شد و گفت: نوچ! راه خرابه، پر از چاله چولهس که مانع پیشرفت شده. سر همونا کار مونده رو زمین! سعید میره پرشون کنه.
اصلا نمیتونستم بپذیرم سعید با اینهمه دب دبه کب کبه، داره میره کارِ یدی کنه!
با تعجب نگاهم رو بین حسین و مجتبی میچرخوندم که مجتبی با ابرو به من اشاره کرد و رو به حسین پرسید: این کیت میشه؟
-یه جورایی داداشم!
+عا! پس علی اکبر همون داداش ناتنیته که درواقع پسرعموته که با آبجیت یه سال سهم شیرشو خوردین!
حسین با خنده حرفش رو تایید کرد و من همچنان گیج و گنگ نگاشون میکردم.
مجتبی گفت: خلاصه که از لحاظ گیرایی اصلا شباهتی ندارین!
بهم برخورد: اصلا من خنگ! یه جور حرف بزنین منِ خنگ هم بفهمم خب!
مجتبی به دیوار تکیه زد و گفت: اصلا قشنگ نیست وسط ملت حقیقت رو داد بزنی ها!
با دلخوری نگاه از مجتبی گرفتم. حسین گفت: به دل نگیر بابا! این کلا همینه! ببین تو زبون ما، راه معمولا به معنای پروندهست، چاه و چاله و کلا هر چی که برسونه راه خرابه، میشن گره های پرونده و جاده صاف کن، کارشناس پرونده! حله؟
تازه دوزاریم افتاد.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسیویڪم - حقم نبود! 📜"
رو کردم به مجتبی: پس چرا الان بهش گیر دادن؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
چون هیچکس باور نمیکنه سعید مثلِ بچه آدم فقط کاری که بهش گفتن و بکنه و نزنه جادی خاکی، دِ برو که رفتیم!
منتهی ما چون چاره ای نداشتیم خودمون رو زدیم به کوچه علی چپ! این حاجیمون که بیشتر از کار، جونِ نیروهاش براش مهمه، نه!
دلم برای سعید سوخت. با ناراحتی پرسیدم: الان چی میشه؟
یه ابروشو بالا داد: اگه الان با چمدون بیاد تو، یعنی رئیسمونو هم هدایت کرد سمتِ کوچه علی چپ؛ اگر دست خالی بیاد، یعنی ماموریت، پرررر! میاد برا خدافظی با بقیه...
حسین که همچنان میخندید گفت: تو هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
زیر چشمی به جفتشون نگاه کردم و مشکوک، پرسیدم: شما چجوری همدیگه رو میشناسین؟
حسین نفس گرفت بگه اما مجتبی پیش دستی کرد و گفت: هیچی! طیِ یک عذابِ الهی، ما و این بشر دو دوره آموزشی با هم بودیم!
رو کرد به حسین و گفت: میدونستی قراره بیای پیش ما؟
-نه بابا! اصلا یه درصد هم به ذهنم خطور نمیکرد روزی برسه که علی اکبرِ ما به شماها ربطی پیدا کنه! منتهی به قول خودش، علی اکبر قبلی مرد، روحش شاد! این علی اکبر ورژن جدیده!
با افتخار نگاهی به من کرد و ادامه داد: وقتی داشت تعریف میکرد، گفت یکی به اسم سعید دلیل این تغییرش بوده.
وقتی بیشتر گفت، فهمیدم جز سعیدِ خودمون، هیچ سعیدی، اصلا هیچ موجودی نیست که بیاد یقه مردمو بگیره به زور بکشونه به راه راست، بعد ولشون کنه به امونِ خدا!
داغِ دلم تازه شد! آهی کشیدم و گفتم: میبینی توروخدا؟ میبینی چطور میخواد ولم کنه بره؟
خندید و برای اینک بحث رو عوض کنه، به ریحان اشاره کرد و رو به مجتبی گفت: این چیه کلک؟
مجتبی، نگاهِ خنثی ای به ریحان کرد و گفت: این؟ هندونه! دیدم خیلی شیرینه، گرفتم حالشو ببرم!
حسین همینطور که میخندید، ریحان رو از بغلم گرفت: هنوز هم بی نمکی! و خسیس! چرا عروسیت دعوتم نکردی؟
-نگران آبروم بودم! هنوز یادم نرفته تو منطقه، چطور قیمه و قورمه رو قاطی کردی، ریختی تو ظرف آش، با پلو خوردی!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، زدم زیر خنده!
حسین خندید و گفت:
نو خوبی! تنبل خان همه کاراتو یکی دیگه میکرد! ولی دلم خنک شد ها! از اینکه تو این شرایط بچه دستِ توئه، معلومه خانومت خوب ازت کار میکشه! نه؟
بعد نزدیک به ده روز، اولین بار بود احساسی تو صورتِ مجتبی میدیدم!
نگاهی که به جایِ اشک، غم میبارید و ابروهایی که به جایِ سد، بهم گره خوردن تا مانع شکستنِ بغض بشن...
این حالات رو خوب میشناختم! اما دلیلش رو، نه!
سرشو پایین انداخت. با لحنِ آروم و مظلومی گفت: نیست!
حسین که نگاهش به ریحان بود و حالِ نزارِ مجتبی رو ندیده بود، با خنده گفت: چی نیست؟ خانومت نیست یا ازت کار بکش، نیست؟
رنگ از صورتش پریده بود. گفت: خانومم ... نیست!
حسین بلند تر از قبل خندید: حقته! بمون بچه نگه دار...
نگاهِ مجتبی بلند شد و روی حسین خیره موند.
چشماش خیس شده بود. با صدایی گرفته گفت: نه... حقم نبود!
حسین خواست جوابی بده که لگدی به پاش زدم. با تعجب برگشت سمتِ من. به مجتبی اشاره کردم تا حواسش رو جمع کنه...
حالِ این قاریِ ساکتِ غمگین، اصلا خوب نبود!
حسین آروم پرسید: مجتبی جان! خوبی؟
مجتبی نزدیکِ حسین شد، ریحان رو از دستش گرفت و محکم تو آغوشش گرفت و همزمان، پشتِ هم زمزمه میکرد: حقم نبود... حقم نبود...
با ترس و لرز، از اینکه مبادا سوالم بیشتر از این حالش رو بد کنه، پرسیدم: مـ مجتبی جان! خا ... خانومت چرا نیست؟
نگاهش چرخید سمتِ من. صورتش سرخ شده بود و رگِ گردنش، بیش از اندازه ورم کرده بود. چشماش خیس بود و میدرخشید اما خبری از اشک نبود!
دستی به صورتش کشید و ریحان رو سفت تر تو بغل گرفت. گفت:
حقم نبود... یه هفته بود بابا شده بودم! حقم نبود مادر بچهم رو ازم بگیرن! عروسم رو ازم بگیرن!
بهم ریخته بود. کلافگی از رفتارش میبارید و حرکاتش عادی نبود.
ریحان رو بیش از حد سفت، بغل گرفته بود و این، نگرانم میکرد. خواستم چیزی بگم که گفت: بیست و دو سالش بود! لباسِ عروسش، بیشتر از کفنش بویِ نو میداد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷