eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
587 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد ِ عشـق ، در ِ زندگے ِ من ؛ تولـدت مبـارک !❤️(:
یک سال شد ؛✨ که با ذکر ِ یارقیه (س)💕 در دلم خانه .. نه ؛ دلم را از آن ِ خود کردی !❤️(:
خوش آمدی سـِودام !💕 خوش آمدی عزیز ِ دلم !✨ خوش آمدی ملجاء ِ حضرت علےاکبر (؏) !❤️(:
• سِـودام از اون کلمات ِ قشنگ ِ تُـرکیه✨ که نمیشه معناش کرد !✋🏻 نزدیکترین معنا بهش عشقه ولے .. سـِودام یعنے چیزی فراتر از عشق !❤️(:
امروز ، روز ِ ملجاءھ ..✨ میزبانش باشیم امشب؟🌿 دل‌هاتون برای خوندش آمادست ؟🤍(:
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعه‌ای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــــــــــــــــــ ــ نوش ِ جانتان ؛✨ یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ نمےبخشم !" 📜 کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و با احتیاط، طوری که عصام از دستم نیوفته، در رو باز کردم. هنوز قدم توی حیاط نذاشته بودم که کسی اسمم رو صدا زد. سمت صدا برگشتم. کسی از ماشین مدل بالای مشکی رنگی پیاده شد و گفت: «آقای رسولی؟» اخم کمرنگی بین ابروهام نشست: «شما؟» مرد مسنی که رو به روم ایستاده بود، سرش رو پایین انداخت. آهی کشید و گفت: «سالاری هستم! پدرِ... پدر معین!» بی‌اختیار چهره‌م توی هم رفت. نگاهم رو ازش گرفتم و رومو برگردوندم. جلو اومد، دست روی شونه‌م گذاشت و گفت: «صبر کن! باهات حرف دارم!» قبل از اینکه جوابی بدم، بابا سر رسید؛ دست آقای سالاری رو از شونه‌م کنار زد و گفت: «با پسرم چیکار دارین؟ کم بلا سرش آوردین؟ هنوز دلتون خنک نشده؟ یا نکنه اومدین دوباره آبروریزی به پا کنین؟» با تعجب تکرار کردم: «دوباره؟» بابا خواست جوابم رو بده اما آقای سالاری سریع گفت: «نه! باور کنین قصد بی‌احترامی ندارم! اون دفعه... اون دفعه اطلاعات اشتباه بهم داده بودن! معین و وکیلش همه چیز رو طوری تعریف کردن که من... من فکر کردم بی‌تقصیرن!» نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: «به من نگفته بودن با پسرتون چیکار کردن!» بابا دستم رو محکم توی دستش گرفت و رو به آقای سالاری گفت: «حالا که دیدین! می‌تونین تشریف ببرین!» عصام رو ازم گرفت و دستم رو روی شونه‌ی خودش گذاشت. آقای سالاری جلوتر اومد، در رو گرفت و گفت: «خواهش می‌کنم! من باید باهاتون صحبت کنم!» بابا با اینکه از عصبانیت سرخ شده بود، بخاطر من مراعات می‌کرد. آروم برگشت و گفت: «چه صحبتی؟ اون دفعه با حرمت شکستن رضایت خواستید، حتما این دفعه اومدید با زبون نرم رضایت بخواید! بذارید همینجا جوابتون بدم! من از کسی که جوونی رو از پسرم گرفت، نمی‌گذرم!» دست خودم نبود، احساس کردم پیش بابا شرمنده شدم! سرمو انداختم پایین. آقای سالاری با من و من گفت: «اما... اما من می‌تونم هزینه درمان پاشو بدم! بهترین دکتر! هر جای دنیا!» دستای بابا توی دستام می‌لرزید. گفت: «بله! حق دارید فکر کنید با پول میشه همه چیز رو درست کرد! من به پول شما احتیاجی ندارم! اگر یک دکتر، فقط یک دکتر بهم می‌گفت می‌تونی اندازه‌ی یک درصد به برگشتن پاهای بچه‌ت امیدوار باشی، کل زندگیمو می‌فروختم تا بتونم ببینم پسر جوونم، یه بار دیگه بدون عصا رو پاهاش ایستاده!» آقای سالاری سرش رو پایین انداخت. امیدوار بودم اشکامو نبینه! بغضم از غم حال و روز خودم نبود؛ از غصه‌ی دل خون و موهای سفید بابا بود که حالا بهتر دلیلشون رو می‌فهمیدم! بابا سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «نه آقای سالاری! شما نمی‌تونید هیچی رو جبران کنید! همه‌ی پولتون رو هم که بدید، حتی نمی‌تونید یک ثانیه از لحظه‌ای رو جبران کنید که علی‌اکبرم جلوی چشمام نفسش قطع شد! نمی‌تونید جناب! نمی‌تونید!» داخل حیاط شدیم. بابا خواست در رو ببنده که آقای سالاری مانعش شد و با التماس گفت: «آقای رسولی! خواهش می‌کنم! همسر من مریضه! نمی‌تونه دوری پسرش رو تحمل کنه!» بابا اخم تندی کرد و گفت: «به همسرتون گفتین پسرتون با یه مادر چیکار کرده؟ علی اکبر یه هفته تو کما بود، مادرش بیست بار زیر سِرُم رفت! البته... فکر نکنم درک کنید اینکه هر روز یه دکتر رو بفرستن که رضایت بدی دستگاه ها رو از بچه‌ت بکشن یعنی چی! اینکه همه از زنده موندنش نا امید باشن یعنی چی!» رونو برگردوندم که کسی شکستن بغضم رو نبینه! آقای سالاری دست بردار نبود! جلو اومد دست بابا رو گرفت و گفت: «هر کاری بگین می‌کنم، فقط رضایت بدین! اصلا... چرا نمی‌ذارین خود علی‌اکبر هم حرف بزنه؟» بابا بدون اینکه چیزی بگه، رو کرد به من. چین های روی پیشونیش، دلم رو آتیش می‌زد! صورتم رو پاک کردم و جدی و محکم گفتم: «من، شاید بتونم معین رو بخاطر کاری که باهام کرد ببخشم، اما بخاطر غصه های پدر و مادرم، نه! نمی‌بخشم!» بابا با محبت لبخندی زد و گفت: «جوابتون رو گرفتین؟ بسلامت!» دوباره بابا خواست در رو ببنده اما آقای سالاری نذاشت. رو به من گفت: «یعنی... اگر پدرت رو راضی کنم، میای رضایت بدی؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ نمےبخشم !" 📜 نگاهی به بابا کردم و گفتم: «چرا نمی‌خواین معین تقاص کاری که کرده رو پس بده؟ قرار نیست اعدام بشه! حکم دادگاه، چند سال زندانه! همین!» آهی کشید و گفت: «تو که از خودت می‌گذری از پدر و مادرت نه؛ باید حال یک مادر رو بفهمی! مادر معین داره دق می‌کنه! من معین رو طرد کردم! از ارث محرومش کردم! دیگه برام مهم نیست آزاد باشه یا تا ابد گوشه زندان بمونه! معین آبروی چندین و چند ساله منو با کثافت کاریاش برده! اگر الان اینجام و دارم التماستون می‌کنم فقط برای مادرشه! خواهش می‌کنم رضایت بده بیاد بیرون! کاری که من با معین کردم از صدتا زندان براش بدتره!» بابا نگاهی به تردید چشمای من کرد و از آقای سالاری پرسید: «با این اوضاع قطعا علی اکبر رو مقصر می‌دونه و باز میاد سراغش!» آقای سالاری دستی به صورتش کشید و گفت: «دست و پاشو می‌شکنم که خونه نشین بشه!» بابا مکثی کرد و گفت: «می‌تونه به کس دیگه‌ای بسپره که بیاد سراغ پسر من!» آقای سالاری، کلافه شد و با درموندگی گفت: «نمی‌کنه! نمی‌ذارم بکنه! به خدا قسم نمی‌ذارم بکنه!» با التماس نگام کرد و گفت: «خواهش می‌کنم پسرم!» نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: «هر کار بابا بگن من همونکار رو می‌کنم!» بابا سکوت طولانی‌ای کرد و بعد گفت: «باید فکر کنیم! بهتون خبر میدم...» آقای سالاری از خوشحالی نمی‌دونست چیکار کنه. این طرف و اونطرف می‌رفت و یک نفس تشکر می‌کرد. بابا اما خشک و سرد باهاش خداحافظی کرد و در رو بست! همونجا پشت در، سرمو بالا آورد. توی چشمام نگاه کرد و با بغض گفت: «چجوری از دردایی که کشیدی، بگذرم؟» تکیه داد به در، دستش رو روی صورتش گذاشت و... جلوی چشمام، شونه های کوه زندگیم لرزید! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
راستے .. رفقایے که دل دادین به عاشقےهای ِ ملجاء🌿، بعد ِ از یک ساله شدنش ، چه خبر از حال ِ دلاتون ؟❤️(: + https://harfeto.timefriend.net/16589415747356💕✨
نــٰام‌تو‌را‌بـھ‌آسمان‌دلم‌آویختم🌱، صبح‌شد🌤'! یــٰااللّھ ...💛(:
چشمانت شرم می دهد معطلی هایمان از درکِ عشق را... و این خلاصه ای است از پریشانی و دلتنگی:) @shahid_gholami_73
85.5K
از داد و وداد آن همه گفتیم و نکردیم .. یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است:)
- 🪴🤍 '! - یا اَنیسَ القُلوب🌱 ــــــــــــــــــــ ـــــ خدایا ... ڪیست ڪه شیرینےِ محبتت را چشیدھ باشد و آهنگ دیگرۍ را ڪند؟ - 📨💙
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
ـ 🌸'! خلاصه شرح #خطبه_21 ؛✨ پیام امام امیر المومنین(؏) . ـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ ـــ
ـ 🌸'! خلاصه شرح ؛✨ پیام امام امیر المومنین(؏) . ـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ ــــ ‮حضرت دستور بالا را با اين جمله تڪميل مےفرمايد: «فإنّما ينتظر بأوّلكم آخركم». اين جمله اشارھ به اين دارد ڪه مجموعۀ جهان بشريّت ، در حڪم قافلۀ واحدۍ است ڪه گروهے در پيشاپيش آن در حرڪت بودھ‌اند و گروهے در وسط و گروهے در آخر اين قافله‌اند و همه ، يڪ مسير را طے مےڪنند و براۍ رستاخيز بزرگ به هم ملحق مےشوند . به تعبير ديگر ، قانون مرگ استثنا بردار نيست و به يقين در سرنوشت همۀ انسان‌ها ؛ رقم زدھ شدھ است ... بنا بر اين سرنوشت پيشينيان ، هشدارۍ براۍ بازماندگان و پيام روشنے براۍ همه انسان‌ها است .🌿 📜'!
havaye-haram.mp3
3.19M
📻🌿 ؛ یعنے مـن بـھ محـــرم میرســم یا نه؟ سیاهیتو بـھ چشمام مےڪشم یا نه؟ ــــــــــــــــــــ ـــــ - @heiate_sayyar | هیئتِ سیـٰار
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعه‌ای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــــــــــــــــــ ــ نوش ِ جانتان ؛✨ یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !" 📜 - «امام حسین (ع) هنوز از شهادت مسلم بن عقیل باخبر نشده بودند. پسر علی نامه‌ای برای مردم کوفه نوشتند و به آنان نوید دادند که هر چه زودتر خواهند رسید. نامه را به قیس بن مسهر صیداوی دادند و ایشان از او خواستند، هر چه زودتر نامه را به مردم کوفه برساند. در همین زمان عبیدالله بن زیاد از حرکت کاروان امام باخبر شد. بنابراین حصین بن تمیم را با لشکری بزرگ به سوی امام روانه کرد. حصین در کمین قیس بود. سرانجام سربازان و ماموران حصین، در بین راه، قیس را دستگیر کردند. کاروان کوچک امام حسین (ع) به راه خود ادامه داد. در بین راه عبدالله بن مطیع و زهیر بن قین به او پیوستند. پیروان حضرت علی (ع) آرام آرام به او ملحق شدند. یک روز بعد کاروان به شترسواری برخورد کرد که از کوفه به سوی مکه می‌رفت. شترسوار با دیدن کاروان امام راه خود را کج کرد. امام حسین (ع)، عبدالله بن سلیمان اسدی و منذر بن مشعمل اسدی را به دنبال آن مرد فرستاد تا خبری از کوفه بگیرد. وقتی آن دو، به شترسوار رسیدند از او پرسیدند: "از کوفه چه خبر داری؟" مرد گفت: "وقتی از کوفه خارج می‌شدم، جسدهای سر بریده‌ی مسلم بن عقیل و هانی را دیدم که با اسب روی زمین کشیده می‌شدند و مردم شادی می‌کردند." عبدالله و منذر شتابان به سوی امام آمدند و خبر شهادت مسلم و هانی را به امام دادند. امام حسین (ع) از شنیدن خبر شهادت مسلم و هانی، بسیار اندوهگین شدند و گریستند.» + «علی‌اکبر؟ اینجایی؟» سربلند کردم. جلوتر اومد. کنارم نشست و گفت: «کل اداره رو دنبالت گشتم!» چیزی نگفتم و نگاهم رو به خطوط منظم روایت عشق دادم. مجتبی، خودش رو سمت کتاب کج کرد و پرسید: «روایت عشقه؟» سرتکون دادم. جمله آخر، بغض شده بود توی گلوم. آهی کشیدم و گفتم: «مجتبی؟ بنظرت مسلم چقدر به خدا التماس کرد تا اون مرد، خبر کوفه رو به عبدالله و منذر نگه؟ یا اگر گفت، عبدالله و منذر به امام حسین (ع) حرفی نزنن؟» چیزی نگفت. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می‌کردم. کتاب رو بستم، دستی روی جلدش کشیدم و گفتم: «دیدن اشکای امامت، آقات، مولات؛ خیلی سخته مجتبی! خیلـ...» از خاطرات پشت بوم هیئت، بغض راه گلوم رو بست و جمله‌م نصفه موند. جلد روایت عشق رو از گوله گوله اشک جمع شده تو چشمام تار می‌دیدم. بغضمو قورت دادم و پلک نزدم تا اشکام نریزه. گفتم: «احساس می‌کنم مسلم تا لحظه آخر به عبدالله و منذر التماس می‌کرد که نرید! به امامم نگید! من جون دادم که اشک آقامو نبینم؛ حالا شما می‌خواید گریه مولامو دربیارید؟» رو کردم سمت مجتبی. چشماش می‌درخشید و لب هاش می‌خندید. چشم به روایت عشق دوخت و گفت: «هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق! کاین‌همه گفتند و آخر نیست این افسانه را .. خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است؛ قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را !» نفس عمیقی کشید و گفت: «بن عفیف از میثم تمار پرسید: میثم تو دیوانه‌ای؟ گفت: تا مردم گمان نکنن که دیوانه‌ای، ایمانت کامل نمیشه! بن عفیف پرسید: این که گفتی حدیث نبویه؟ میثم تمار گفت: حدیث عشقه!» نگاهش رو به چشمام داد و گفت: «کم نیار! هیچ‌کس توی تب عشق نمیمیره! دووم بیار و بسوز که شرط ورود به دارالعشاق، دلسوختگیه!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !" 📜 به چشماش که نگاه می‌کردم، شعله های عشقی رو می‌دیدم که دل یخ‌زده‌م رو گرما می‌بخشید! طاقتم طاق شد و بغضم شکست. تحمل نداشتم آرامش وجودش رو ببینم و آرامش نخوام! تحمل نداشتم یکی شبیه دلتنگی‌م رو ببینم و کاری نکنم! تحمل نداشتم و خودم رو تو آغوش مجتبی رها کردم! مجتبی‌ای که بیشتر از برادر در حقم برادری کرده بود! آروم تر که شدم. سرمو از شونه‌ش بلند کردم. نگاهی به روایت عشق کرد و پرسید: «وسط کار و بار اداره، سراغ روایت عشق رفتن، فقط یه دلیل داره؛ اونم اینکه دل گرفته! چیشده؟» صورتم رو پاک کردم. نفسی گرفتم و گفتم: «تا سعید بود، هر وقت کارم گره می‌خورد می‌رفتم سراغش. گره ها رو باز نمی‌کرد ولی یادم میداد چجوری بازشون کنم یا پیش کی برم که بازشون کنه! یه وقتایی هم که گرهم خیلی کور بود و حس می‌کردم دیگه هیچ کاری ازم ساخته نیست، سرطنابم رو می‌گرفت، می‌رفت و بعد چند ساعت با چشمای سرخ و پف کرده و گرهی که باز شده برمی‌گشت. اون موقع ها هم خودش نبود که گره باز می‌کرد ولی... بهتر از من التماس کردن بلد بود!» با تاسف سرمو به چپ و راست تکون دادم، آهی کشیدم و گفتم: «حالا هم منم و یه گره کور و چشمایی که بلد نیستن خوب التماس کنن!» زل زدم تو چشماش و امیدوارانه گفتم: «تو می‌تونی کمکم کنی، مگه نه؟» لبخندی زد و سرتکون داد. ضربان قلبم بالا رفت و لبخند تموم صورتم رو گرفت. چرخیدم سمتش، تا خواستم بگم دلم می‌خواد معین رو بخاطر رضای خدا و پدر و مادرش ببخشم اما اشکای بابا نذاشت و بخشیدن یا نبخشیدن رو سپردم به بابا و می‌ترسم نخواد رضایت بده؛ مجتبی گفت: «سعید یه تسبیح عقیق داشت که به تسبیح حضرت عباس (ع) معروف بود.» - «حرم حضرت عباس (ع) متبرکش کرده بود؟» خندید. گفت: «همه اول که می‌شنون همین فکر رو می‌کنن؛ ولی نه..! شاید بشه گفت اون تسبیح، به دستای حضرت ابوالفضل متبرک شده!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبی
یڪ گرھ ماندھ🔗 و با دست تو وا خواهد شد !❤️(: دردِ ما با مدد عشق دوا خواهد شد ...✨ - حضرت مــٰاھ🌙 + https://harfeto.timefriend.net/16590303821378 آخرین تا محرم ... این صندوق پر میشه از دلتنگے ها !💛(: