شهید گمنام
بهفکرمثل شهدا مردننباش ، بهفِکرِمثلشهدازندگیکردنباش🌱 شهیدابراهیمهادی @shahid_gomnam15
همیشہ میگفت :
بعد از توڪل بھ خداوند ،
توسل بہ حضرات معصومین ؛
مخصوصا حضرتزهـراۜ حلال
مشڪلات است..🌱
شھیدابراهیمهادۍ
علامہ_مجلسے فرمودند:
شب جمعہ مشغول بودم، بہ این دعا رسیدم👇🏻
بسماللّٰہالرحمنالرحیم، اَلْحَمْدُللّٰہ مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلے فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلے بَقائِها. اَلْحَمْدُللّٰہِ عَلے کُلِّ نِعْمَہ، اَسْتَغْفِرُاللّٰہ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْہ، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ.
بعد از یڪ هفتہ مجدد خواستم آن را بخوانم ڪہ در حالت مڪاشفہ ندایے شنیدم از ملائڪہ ڪہ... ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلے فارغ نشدهایم..
|نہجالفصاحہص³²².قصصالعلملص⁸⁰²|
التماس_دعا🥀
هدایت شده از شهید اسماعیل دقایقی
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگ زیارتی سلامی بفرست
🖋دلتنگم و بیقرار، و حالا شبهای جمعه که میرسد حسرت زیارت حرمت را از راه دور گریه میکنم و آراممی شوم امید دارم مرا میبینی و روزی زائرت میشوم
آقاجان...
مشتاقی و مهجوری، دلتنگی و تنهایی
دور از نظرم باشد وقتی که تو آقایی
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم
@shahiddaghayeghi
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری🕊🏴
صلی الله علیک شبهای جمعه فاطمه این لحظه کربلاست...
صلی الله علیک زهرا به سر زنان وسط شیب قتلگاه است...
▪️ صلی الله علیکِ یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
🏴 ایام #فاطمیه تسلیتباد.
#شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
@shahid_gomnam15
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه کنم دست خودم نیست اگر غم دارم
از فراق حرمت قامت بس خم دارم
بطلب جان علی اکبر لیلا مُردم
شب جمعه ست حسین باز حرم کم دارم
صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@shahid_gomnam15
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت24
از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم
از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم
زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد
از خانم موسوی و بچهها خداحافظی کردم
رفتم سمت بیرون
( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم
- خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه
مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه
رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت
بابا هم پیشونیمو بوسید :
زیارت قبول ،کربلایی خانم
منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید
آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول
- خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان
سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد
مامان : چیزی شده ایستادی؟
بابا: یه لحظه صبر کن
بابا از ماشین پیاده شد و رفت
سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦
بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین
مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد
منم قبلم تند تند میزد
بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد
مامانم اومد کنار من نشست
زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم
بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون
شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟
( از خجالت آب شدم )
زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد
بابا: برادر و خواهری نداری؟
زمانی: نه تک پسرم
بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره
( توی دلم گفتم ،الهی امین)
زمانی : خیلی ممنون
خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد
همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه
مشخص بود که خیلی پولدارن
خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت25
بعد دو روز استراحت ،رفتم دانشگاه
بعد کلاس رفتم داخل محوطه روی نیمکت نشستم تا کلاس بعدیم شروع بشه
که یه دفعه زمانی رو دیدم که داره با چند تا از بچه ها صحبت میکنه
( ای کاش منم اون شب تو بین الحرمین ،حرف دلمو میزدم ،نمیدونستم چیکار کنم ،هی میگفتم برم باهاش حرف بزنم،باز پشیمون میشدم ،بلاخره تصمیمو گرفتم ،یه یا حسین گفتم و بلند شدم رفتم سمتش،صدای ضربان قلبمو خودم میشنیدم )
- سلام
( زمانی ،یه نگاهی به من کرد وسرش و پایین انداخت)
زمانی: علیک سلام
- میخواستم باهاتون صحبت کنم
زمانی: ( رو کرد سمت دوستاش) بچه ها اگه میشه ،بحثمونو بزاریم واسه بعد
(همه رفتن و من استرسم بیشتر شد)
زمانی: بفرمایید ،درخدمتم
- اینجا نمیتونم ،اگه میشه بعد کلاس بریم جایی ،حرفامو بزنم
زمانی: چشم ،من منتظرتون میمونم باهم بریم
- نه شما برین گلزار ،منم خودم میام ،فعلن من برم کلاسم شروع شده
زمانی: چشم
( یعنی نصف عمرم با گفتن این حرفا تمام شد )
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
°●💚🌿●°
مادر شهید عبدالحمید عاشقان(ساری): حمید برای اولین بار که به ستاد اعزام نیرو رفته بود ناامید به خانه برگشت و گفت: مادر من شانس ندارم گفتم: چرا؟ گفت: مرا قبول نکردند و اجازه ندادند به جبهه بروم. دست از تلاش بر نداشت. شناسنامه برادرش مجید را گرفت و ثبت نام کرد. بعد از آن از من رضایت نامه خواست. گفتم: مادر من طاقت ندارم شهادت نامه تو را امضاء کنم. خیلی اصرار کرد قانع نشدم ، آخر با یک جمله مرا راضی کرد این که چه طور می خواهی فردای قیامت جواب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را بدهی! یکدفعه با این حرفش تغییر عقیده دادم و رضایت نامه را امضاء کردم.
شهید_عبدالحمید_عاشقان🕊
@shahid_gomnam15
°●💚🌿●°
میشود کمی ما را دعا کنید
دلمان عجیب زخمی ست
جا نمی شویم نه در زمین نه در زمان...
شهیدان ابراهیم هادی ، علی خرمدل، جمال تاجیک ، سید ابوالفضل کاظمی
شب و عاقبتتون شهدایے...🌤
@shahid_gomnam15
°●💚🌿●°
من پاسدارم و پاسدار بودنم محدود به جمهوریاسلامی ایران نیست و در هر کجای دنیا مظلوم و مستضعفی باشد که به او ظلــم میشود حاضرم این جـان ناقابل خـود را تقـدیم کنم و در دفـاع از مظلـوم و فرمـان امامم فدایـی شوم و خونم پای دین ، فرامین الهی و فرمان امام سیدعلی خامنهای حفظ الله ریخته شـود ، باشد که مسیری گـردد برای آیندگان.
شهید_قاسم_سلیمانی🕊
شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر🕊
@shahid_gomnam15