#خاطراتابراهیم🤍
بااتوبوس راهی تهران بودیم بیشتر مسافرین نظامی بودند راننده به محض خروج از شهر صدای نوار ترانه را زیاد کرد.
ابراهیم چند بار ذکر صلوات داد.
بعد هم ساکت شد اما بسیار عصبانی بود.
ذکر میگفت دستانش را به هم فشار میداد و چشمانش را میبست.
حدس ،زدم به خاطر نوار ترانه باشد.
گفتم: میخوای برم بهش بگم؟ گفت: قربونت برو بهش بگو خاموشش کنه.
رانندهگفت: نمیشه خوابم میبره.
من عادت کردم و نمیتونم.
برگشتم به #ابراهیم مطلب را گفتم.فکری به ذهنش رسید ازتوی جیبش #قرآن کوچکش را در آورد و باصدای زیبا شروع به قرائت آن کرد
همه محو صوت او شدند رانندههم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد
هادے_دلها
شادی_روح_پاکش_صلوات
@shahid_gomnam15
#خاطراتِابراهیم°•🤍
باز هم مثل شبهاے قبل. نیمه شب ڪه از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده!
با اینڪه رختخواب برایش پهن کرده بودیم، اما آخر شب، وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید.
صدایش کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می کنے. چرا تو رختخواب نمی خوابے؟ گفت: خوبه، احتیاجی نیست.
وقتے دوباره اصرار ڪردم گفت: رفقاے من الان تو جبههے گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمے حال اونها رو درڪ کنم.
#هادےِدلها♥️
@shahid_gomnam15🍃