شهید گمنام
#تواضع شهید دکتر احمد رحیمی با اینکه از فرماندهان سـپاه خراسان بود، اماکمترکسی از مسئولیتش درجبهه
#تواضع
#شهیدمهدي_زین_الدین
آدم هرچقدر بزرگتر باشدو مقامش بالاتر باشد، عذرخواهی کردن وشکسـتن خودش پیش بقیه برایش سخت تر میشود.
ولی آقا مهـدي اگرجایی پیش می آمدکه بایدعذرخواهی میکرد، یک لحظه هم تردیدنمیکرد؛ زیرا پستو مقام برایش
مهم نبود. یک روز نشسـته بودیم توي اتاق مخابرات، آقامهـدي وارد اتاق شدوگفت: «نامدار!»گفتم: «بله آقا مهدي.»گفت:
«تـوي صـبحگاه فردا، بـا نفراتت به خـط میشوي، میخواهم تنـبیه تـان کنم.»گفتم: «چرا؟ مگر بچه هـاي مخـابرات اشـتباهی
کردند؟»گفت: «زنگ زدم لشکر،کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه هاي شما به جاي اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی
خندیدو بعدهم قطع کرد.»گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه هايما راشـما بهتر میشناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.»گفت:
«به هرحـال این اتفـاق افتـاده و بایـدتنبیه بشونـد.» در همین حـالب ودکه، آقـاي درگاهی واردشـدو قضـیه را پرسـید. گفتم:
«آقامهـدي اینطوري میگویـد.»خندیـدو گفت: «بابا منبودم. بچه هاي مخابرات بی تقصـیرند.صـدایت نمیآمد، منهم
قطعکردم.» آقامهدي به طرف من آمدوگفت: «نامدار! من ازشـما و از همه بچه هاي مخابرات عذر میخواهم؛ زود قضاوت
کردم، ببخشید
موقع انتخابات، مسـئول صـندوق بودم.سـرکه بلندکردم، دیدم آقامهدي زین الدین، فرمانده لشـکر هفده علی بن ابیطالب(ع)
توي صف ایسـتاده، به احترامش بلندشدم.خواسـتم با احترام بیاورمش جلوي صف. اشاره کردنیامد و ایستاد تا نوبتش بشود.
موقع رفتن، بـدرقه اش کردم. بعـدبه اوگفتم: «آقامهـدي، وسـیله هست تـاشـما را برساننـد؟»گفت: «آره!» هرچه نگاه کردم،
ماشـینی آن دور و بر ندیـدم. رفت سـمت یـک موتوِرگـازي تـاسوار بشود. رفتم کنارش،گفت: «مال خودم نیست، از برادرم
قرض گرفتم»
«شب دهم عملیات بود. توي چادر نشسـته بودیم.شـمع هم روشن بود. ناگهان صداي موتوري آمدکه پشت چادر ایستاد.چند
لحظه بعـدکسـی واردشـد. تاریـک بود،صورتش را ندیـدیم. آمـدداخل وگفت: «در چادرتان یکلقمه نانو پنیر پیـدا می
شود؟» ازصدایش معلوم بودخیلی خسته است. بچه هاگفتند: «نه، نداریم.» او همرفت.حرفی هم نزد.چنددقیقه بعداز عقب
بیسـیم زدنـدکه حاج مهـدي نیامـده آنجا؟ گفتیم«نه !» گفتند: «یعنی هیچ کس با موتور، آنطرف ها نیامده؟» فهمیدیم آن
گرسنه ايکه مثل یک بسیجی آمده،خود زین الدین بوده [است]
یکی از رزمنـده ها میگویـد: «میخواسـتم دسـتشویی بروم. وقتی رسـیدم، دیـدم همه آفتابه هاخالی اند. بایدچندصدمتر تا
هور میرفتیم. زورم آمـد. یـک بسـیجی آن اطراف بود. گفتم: «برادر دسـتت درد نکنه، این آفتابه را آب میکنی؟» آفتابه را
گرفت و رفت. وقتی آب را آورد، آبش خیلی کثیف بود. به اوگفتم: «برادرجان! اگر ازصدمتر بالاتر آب میکردي، تمیزتر
بود.» دوباره آفتابه را از من گرفت و رفت تا آب تمیزتر بیاورد.چندروزي گذشت، فهمیدم آن بسیجی، فرمانده لشکرمان، آقا
مهدي زین الدین بوده است
#شهدا رو یادکنیم با ذکر صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@shahid_gomnam15