🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_نهم
خالد سری تکان می دهد و می گوید:
_ و یا شاید بخواهد تمام این ها را در کتابی بنویسد ! این که ما جمع شده ایم و برای کشتن محمد نقشه کشیده ایم ! یادتان نیست؟! مگر دنبال کتاب نیستیم ؟! سعد پیش از آن که جان بدهد گفت کتاب !
ابو حامد سری تکان می دهد و می گوید:
_ شاید ما در مدینه آوازه بلندی نداشته باشیم ، اما در جمع ما بزرگان زیادی بودند که اگر فاش شود که ایشان برای قتل محمد نقشه کشیده اند ، مدینه آشوب می شود !
سلیمان می گوید:
_ باید او را همان جا میان برهوت می کشتیم !
بر می گردد و به ماهان نگاه می کند . ادامه می دهد:
_ حالا وسط این کاروان سرا چه قصه ای بسازیم که مشکوک نشوند !
ابو حامد کمی از آب مشک می خورد و می گوید:
_ برای کشتن این آدم ، من بیشتر از تو رغبت دارم !
دور دهانش را پاک می کند و ادامه می دهد:
_ اما هنوز ما از راز او بی خبریم! ابتدا باید رازش را کشف کنیم و بعد از شر او خلاص شویم . شاید ما را شناخته باشد ، یا نام ما را شنیده باشد ! آن وقت که همدیگر را به اسم صدا می زدیم .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15